مقدمه

36 5 3
                                    

9 مارس 2024
مثل همیشه کتابخونه سرد بود و از سکوتی خالی و انعکاس دار پر شده بود؛ البته باید التماس های کوئوت رو داخل اتاق نادیده می‌گرفتیم.
روی صندلی چوبی که رنگ مشکی داشت نشستم، پاهام رو روی هم انداختم.
بطری ویسکی  رو از روی میز چوبی که روش پر از کتاب‌های زبان بدن بود برداشتم و جام روی میز رو پر از ویسکی کردم.
نگاه غضبناکی به کوئوت انداختم و با صدایی که خشم ازش پیدا بود گفتم:
+احساس نمیکنی وقتی روی زمین دو زانو نشستی و به فرد مقابلت اصرار  میکنی اون فرد احساس بزرگی میکنه؟
کوئوت سرش رو پایین انداخت و با صدایی که از ترس میلرزید گفت:
_قربان شما بزرگترین فردی هستید که من دیدم.
به تکیه گاه صندلی تکیه زدم تا تسلط بیشتری روش داشته باشم.
+اما اولین بار که من رو دیده بودی بیشتر فکر میکردی که من احمق ترین و کوچک ترین و خوار ترین فرد روی زمینم.
سرش رو بالا آورد و به چپ و راست تکون داد
_اشتباه میکردم قربان.
اشکهاش روانه گونه هاش شده بودند و بوسه مرگ به گونه هاش می‌زدند.
لبخندی زدم؛ که باعث شد با صدای بلندتری حرف  بزنه
_التماستون میکنم قربان؛ خواهش میکنم برای اشتباهم من رو نکشید،
قول میدم یه عمر نوکریتون رو بکنم.
خنده ای کردم و به سمت جلو خم شدم
+میدونی کوئوت من نمیخوام برای این  اشتباه کوچیکت تاوان بدی.
جام رو از روی میز چوبی بلند کردم و رو به روی صورت کوئوت گرفتم لبخند بی جونی تحویلش دادم.
+این جام رو جوری بنوش که از خوشی الکل مست شی کوئوت...
لحظه ای ترس داخل چشمانش رنگ خودشو به نفرت داد واقعا این همون کوئوتی بود که داشت برای زنده موندن چنگ به ریسمانم میزد؟
چهره ای عبوس به خودم گرفتم
+به نفع خودته که این جام رو سر بکشی کوئوت.
از روی دو زانوش بلند شد و روبه روی من روی صندلی چوبی نشست به رسم آداب و احترام با دو دست خودش جام پر شده از ویسکی رو بلند کرد و یک نفس سر کشید؛ لبخند با رضایتی زدم.
+خب کوئوت الکل حالت رو بهتر نکرد؟
_عالی شدم قربان
الان وقتش بود که برم سر اصل مطلب
+خب کوئوت دو حق انتخاب برای کشتنت داری؛ اولی با داس در وسط ناف و کشیده شدنش تا بیضه هات، دومی هم با چاقو وسط سینه. خب کدوم؟
دوباره صدای هق هق گریه هاش داخل اتاق بلند شد‌؛ از روی صندلی بلند شد و صندلی رو به گوشه اتاق پرت کرد.
روی دو زانوش نشست و دو کف دستش رو بهم می‌کشید و با صدای بلند التماس می‌کرد :
_قول میدم تا آخر عمرتون سگِ باوفاتون بشم؛ فقط بزارید زنده بمونم.
لبخندم تبدیل به قهقهه شد
+دیوونه شدی مرد؟ تو همونی نیستی که ده ها انسان بی گناه رو کشته؟
_10مارس ساعت 7 صبح _
_افسر جئون_
با موهاش برای هزارمین بار ور رفت و فریاد زد
_پسر پوست لبهات تحمل استرس های بی‌جات رو ندارن دوباره داره از لبهات خون میاد.
لبخندی زدم و رو به نامجون گفتم :
+خون... همه زندگیم پرشده از خون...
اما جالبیش میدونی چیه هیونگ؟ اینبار یک قاتل دست به کشتن یه قاتل زنجيره ای و متجاوز زده.
نامجون دور میز چرخید و کنارم ایستاد
_ببین جونگکوک چقدر اون آدم خطرناک بوده که تونسته آدم به این خطرناکی رو بکشه؛ خودتو درگیر این پرونده نکن پات رو ازش بکش بیرون.
+اتفاقا هیونگ یک چیز بدی که وجود داره اینه که این پرونده مثل یک باتلاقه؛ هرچی بیشتر دست و پا میزنم بیشتر داخلش غرق میشم.
خم شدم و  کشو میز رو باز کردم و قرص های آرام بخشم رو خوردم. از کنار جعبه قرص هام کتاب جنایت رو در آوردم و روی میز گذاشتم.
نامجون خنده ای کرد و گفت :
_کتاب جدید کیم تهیونگ!
دستی به روی جلد کتاب کشیدم و زبریشو با تمام وجودم درک کردم
+میدونی که هیونگ اون بهترین نویسنده داخل ژانر جناییه
________________________________
سلام عزیزان بنده سُومین هستم این داستان رو تازه شروع کردم؛ داخل اکانت دیگه ای هم گذاشته بودم اما مشکلی براش پیش اومد و اونجا نتونستم ادامه بدم.
امیدوارم از این مقدمه نسبتا طولانی خوشتون اومده باشه.

silentWhere stories live. Discover now