i need a better life

1.7K 225 12
                                    

تهیونگ با بغض به ماه خیره شد و سرش را پایین انداخت.
"ازت متنفرم جونگ کوک..از زندگیم متنفرم"
جونگ کوک با شوک به او خیره شد. نمیتوانست هضم کند.
نباید امگایش از او متنفر می بود.
"از سیزده سالگی زیر مردای مختلف درد کشیدن رو یاد گرفتم..پدرم برای حفظ جایگاهش من رو به هر مردی که میتونست کمکی براش باشه میداد.."
قلب جونگ کوک فشرده شد.
"تبدیل شدم به یه افسرده..یه افسرده که هیچ کاری نمیتونست بکنه جز گریه کردم و فریاد کشیدن برای نجاتش.."
دستی به صورت اشکی اش کشید و اشک هایش را زدود.
"مردها بلایی سرم اوردند که در خواب هم کابوس بود..تا وقتی هیجده سالم شد..تا وقتی که پدرم با وجود تمام گریه هایم من رو فرستاد تا به عنوان یکی از صیغه های حرمسرا پادشاه باشم و در عوضش پول زیادی دریافت کرد"
جونگ کوک به یاد می آورد.
آن کفتار پیری که با زور پسر امگایش را اورده بود و آن فرشته را به حرمسرا فرستاد.

"اون شب..حدود سه سال پیش..بدون هیچ اختیاری من رو نات کردی و حتی خودت هم نفهمیدی و من فقط ترسیدم..فرار کردم و بهش التماس کردم بذاره بمونم..بهش گفتم ممکنه باردار بشم..ممکنه..م.."
جونگ کوک تن لرزان او را در آغوش کشید.
"اون گذاشت بمونم..اما چقدر ساده بودم..اون بازم باهام بازی کرد و وقتی بچه هام به دنیا اومدن یه سال بعد من رو دوباره مثل یه آشغال پرت کرد تا زیر دست کسی باشم که رحمی برای هیچکس نداره"

جونگ کوک گردن او را بوسید و گفت:
"تهیونگ..تو جفت حقیقی منی..تو نمیتونی من رو ترک کنی"
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
"هر وقت به اختیار خودم دوست داشتم اون موقع میتونم با افتخار بگم آلفامی"
____
گونه دو کودکش را بوسید و پتو را رویشان بالا کشید.
زیر دلش تیر میکشید و دردش تمام تنش را به خواب القا میکرد اما باید قوی می ماند.
این جا جای ماندن او نبود.
"از هردوتون معذرت میخوام عزیزای من..مامان رو برای بی رحمیش ببخشید"
از جایش برخاست و نگاه اخری به کودکان آرام خفته اش کرد.

اگر این لحظه زندگی قرار بود سخت بگذرد.
به سختی که دو سال پیش با وجود دو آلفای درون وجودش تجربه کرده بود.
دوسال پیش با وجود بارداری اش مجبور بود باز هم شغل شرم اورش را ادامه دهد.
هرچند عطر آلفاهای دیگر حالش را آنچنان بهم میزد که بالا آوردن کمترین کارش بود.
هیچوقت کتک هایی که بعد از حال بدش در اتاق ها با مرد ها تجربه میکرد را از یاد نمیبرد.
بغضش را قورت داد و با قدم های لرزان و پنهانی از قصر خارج شد.
اما خب چه کسی میدانست که چشمانی او و جثه اش را شمار کردند.
___

نگاهش به دریا بود اما افکارش کنار کودکانش.
چه مادر بد و بی رحمی بود!
مشت هایش را محکم فشرد و زیر لب زمزمه کرد:
"دوست دارم هم خودم رو بکشم هم تو رو تحفه"
اما با دردی که زیر دلش پیچید روی زانوهایش خم شد.
دردش طاقت فرسا بود.
"باشه باشه..بلایی سرت نمیارم تحفه"
دردش به همان سرعت ناپدید شد و باعث تعجبش شد.
"وقتی از همین الان داری بهم درد میدی بعدا میخوای چکار کنی تحفه؟"
با حس غمی که در وجودش پیچید متعجب به شکمش خیره شد.
"هی واقعا ناراحت شدی؟"
مطمین بود این حالات را هنگام بارداری هانول و تهگوک نداشت.
"من..منظوری نداشتم"
اما انگار هیچ احساسی از طرف تحفه درون وجودش پخش نمیشد.
"من..من بلایی سرت نمیارم..اگه میخواستم بیارم..هانول و تهگوکم سقط میکردم..اما نکردم"
انگار تحفه وجودش تکانی خورده بود.
لبخندی زد و دستش را روی شکمش نهاد و چشمانش را بست.
با صدای فریاد بلندی سرش را چرخاند.
"دزدهای دریایی"
___
هانول با چشمان اشکی تهگوک را به آغوش کشید و رو به جونگ کوک نگران فریاد کشید:
"تقصیل تویه...دوشت ندالیم"
جونگ کوک هیسی کشید و نگاهش را به دو کودک دوخت.
"تهگوک..بیا بغلم بابا"
تهگوک نگاهی به هانول کرد و با دیدن مخالفت او ، او هم مخالفت کرد.
جونگ کوک پوفی کشید و یقه محافظ را محکم چسبید و با لحن الفایی اش غرید:
"شما بی عرضه ها اینجا چه غلطی میکنید پس؟"
هنوز مشتش را در صورت محافظ ترسیده نکوبیده بود که صدایی او را متوقف کرد.
"من میدونم کجاست"
جونگ کوک متعجب برگشت و با دیدن پدرش جا خورد.
"اسیر دزدهای دریایی شده"
___
با گنگی چشمانش را گشود.
آخرین چیزی که به یاد می اورد صدای فریاد و سپس سیاهی بود.
اهی از درد سرش کشید و دستان بسته اش را تکان داد.
"اوه ببین کی بیدار شده..عروسک"
مرد های کریهه روی عرشه خندید که یکی از آنها فریاد کشید:
"راه رو برای رئیس باز کنید"
همه مردها کنار رفتند تا رئیس وارد شود.
رییس از وقتی شنیده بود یک امگا نر میان اسیرهاست سر از پا نمی شناخت.
"پس عروسک من اینه..زیبایی عروسک..بیاریدش اتاق"
تهیونگ با خشم فریاد کشید و لگدی به پای مردی که میخواست او را ببرد کوبید.
"بهم دست نزن حرومزاده من باردارم"
رئيس اخمی کرد و رو به مرد گفت:
"نشنیدی‌ احمق؟اتاق"
و سپس به سوی اتاق به راه افتاد.
بدتر از این نمیشد. بدبختی های تهیونگ تمامي نداشتند.
____

سو سو..
سال نوتون مبارک هلوها.
امیدوارم سال خوبی براتون باشه.
حالا حالا.
دیدید چی شد؟
تهیونگ عزیزم گیر دزدای دریای افتاد.
کی میاد نجاتش میده؟
جونگی؟
نمیدونم..باید منتظر بمانید
Night

torquem amorisWhere stories live. Discover now