پدرو

45 5 0
                                    

صبح وقتی بیدار شدم ویلیام کنارم نبود از تخت بلند شدم که کمرم تیری کشید
اهمیتی ندادم و به سمت در رفتم وقتی دستم به دستگیره خورد تمام خاطرات دیشب رو به یاد آوردم
تمام حرفام رو ....
خدای من،من بهش گفتم از کار هاش لذت میبرم
واقعا میبردم
برام عجیب بود
من تا حالا با هیچ مردی نبودم یعنی مشکلی باهاش نداشتم اما تا حالا موقعیتش پیش نیومده بود
و الان واکنش های بدنم برام تعجب برانگیز بود
به طبقه پایین رفتم و ویلیام رو دیدم که روی مبل نشسته بودو داشت روزنامه توی دستش رو میخوند

خدای من،من بهش گفتم از کار هاش لذت میبرم واقعا میبردم برام عجیب بود من تا حالا با هیچ مردی نبودم یعنی مشکلی باهاش نداشتم اما تا حالا موقعیتش پیش نیومده بود و الان واکنش های بدنم برام تعجب برانگیز بود به طبقه پایین رفتم و ویلیام رو دیدم که روی مبل ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

وقتی صدای  پام رو شنید سرش رو بالا آورد

ویلیام:حالت خوبه ؟پدرو:بهترم راجب حرف های دیشب

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ویلیام:حالت خوبه ؟
پدرو:بهترم
راجب حرف های دیشب ....
ویلیام:الان زمان مناسبی نیست برو حاضر شو باید بری کارخونه
پدرو:باشه ..فقط قبلش میتونم یه درخواستی داشته باشم ؟
ویلیام:می‌شنوم
پدرو:من حریم خصوصی میخوام ...لطفا
ویلیام:منظورت چیه؟
پدرو:دوربینا ..با وجود اونا احساس ناامنی میکنم
ویلیام:اشتباه میکنی پدرو ..دوربینا ضامن امنیت تو هستن
پدرو:لطفا ویلیام ..حداقل دوربین های اتاق کارم رو بردار
ویلیام:خیلی خوب به کارل میکردم ترتیبش رو بده
حالا برو
پدرو:ممنونم
حس میکردم امروز حالش خیلی بهتر بود انتظار نداشتم با تصمیمم موافقت کنه
به طبقه بالا رفتم و آماده شدم
ویلیام گفت که کار داره و ازم خواست با کارل به محل کار برم
کارل ماشین رو روبه روی کارخونه پارک کرد و باهم وارد کارخونه شدیم
طبق معمول کارگرا مشغول کار بودن
وارد اتاقم شدم و در کمال ناباوری دیکه خبری از دوربینا نبود
خوشحال شدم واقعا
به محض ورودم منشی که تقریبا خانم مسنی بود وارد شد و پرونده هارو رو به روم گذاشت
تشکری کردم و مشغول بررسی شدم
حدودا ۳ ساعت بود که مشغول بررسی پرونده ها بودم
که تقه ای به در خورد و منشی وارد شد
منشی:ببخشید آقا ،آقای پتینسون تماس گرفتند گقتن متاسفانه یکی از بار ها تو گمرک به مشکل خورده
پدرو:به مشکل خورده ؟نگفت چه مشکلی
منشی:نمیدونم قربان
پدرو:باشه مشکلی نیست خودم رسیدگی میکنم
باید به گمرک میرفتم
از اتاق کارم خارج شدم و به سمت کارل رفتم و گفتم که باید به گمرک برم
ولی کارل گفت:باید با آقا تماس بگیرم
عصبی شدم و گفتم :لازم نکرده ،ویلیام همه کار های کارخونه رو سپرده به من خودم حلش میکنم
کارل:متاسفم آقا من باید تماس بگیرم
پدرو:کارل شنیدی که بهت چی گفتم ،رئیست به من اعتماد داره دیدی که حتی دوربین های اتاق رو هم برداشته پس نیازی نیست
سوار شو بریم
کارل هم که انگار قانع شده بود باهم به سمت گمرک رفتیم



forced loveWhere stories live. Discover now