عصبی بود استرس داشت و آرام لب هاش رو میگزید نگاهش به تابوت بود و با استقامت ساختگی چشم هاش رو آروم بست تا نم اشک چشم هاش رو پنهان کنه
ورود به سن ۲۵ سالگی با اتفاق عجیبی بهش خوش آمد گفت و تهیونگ درحالی که پدر تازه فوت شدش رو به زیر خاک میبرد باید مراسم تاج گزاری برگزار میکردلبخند نصفه ایی زد و در آخر با گزاشتن خوشه گل قرمز رنگ مورد علاقه مادرش کنار سر پدر برای همیشه به خواب رفتش بوسه نرمی به پیشونیش زد و دوباره صاف ایستاد
با دیدن مادرش که چشم های به خونی نشستش حالا کم آرایش و پف دار تر به نظر میرسید به سمتش رفت و خیلی نرم در آغوش کشیدش
_ تموم شد مادر . پدر برای همیشه از درد بیماری لاعلاجش راحت شدزن بغضی کرد و بی نوا خیلی آروم سرش تکون داد
< میخوای با مسئله همسرت چیکار کنی پسرم تو تنها یک هفته براش وقت داریتهیونگ خیلی آروم مادرش رو که تا سینه هاش بود رو به عقب کشید و نگاهی به افراد قصر کرد و اخم نازکی بر روی ابرو هاش نشوند
_ نمیتونم به کسی اعتماد کنم اما براش فکری میکنم مادردست زن رو خیلی آروم گرفت و به موهای بافته شده سیاه رنگش چشم دوخت
_ از ناراحتیت کم کن و بزار روح پدر در قصر به آرامش برسهمادر پسر با لب های بهم دوخته شده سری تکون داد و با فشاری که به دست های گرم هم دادن از هم دور شدن
تهیونگ با خز مشکی سنگین و بلندی که به دوش انداخته بود و چشم های عصبی از آرامگاهی که پدرش رو در اون دفن میکردن دور شد و سوار بر اسب شد
عجیب بود که در مراسم پدرش باید برنامه های جشن تاج گزاریش رو سر و سامون میداد اما چاره ایی جز این کار نداشت
اسب سیاه نرم میتاخت و از زمین گرد و خاک بلند میشد و تهیونگ گاهی به یاد کودکی لبخند میزد
میدونست که دیگه رفت و آمد در شهر تعطیله و با به گوش رسیدن تاج گزار اون به کشور های رغیب از اون به سختی محافظت باید کردعروس آینده مبهم ترین چیز برای اون بود و نمیدونست در یک هفته چه فردی رو برای وارس سرزمینش انتخاب کنه ...
رسیدن به قصر و فضای بارونی دلگیرش میکرد اما بی توجه به همه چیز از اسب پایین اومد و اون رو به یکی از افرادش سپرد
< قربان نامه های تسلیت از کشور ها و اقوامتون به دستمون رسیدن ببریم داخل اتاقتون تا چکشون کنید ؟پسر درحالی که خزش رو از روی دوشش برداشت و به دست خدمتکار داد سری تکون داد و از پله ها بالا رفت
_ همه رو به اتاقم ببر و روی تمام عکس های خانوادگی رو تا اطلاع ثانوی بپوشون و قفل های تمام در هارو برام بیاردستیار میانسال پدرش کمی خم شد و با نگاه به زمین از پیش تهیونگ دور شد
پسر بیست و پنج ساله با اقتدار و اخم نازک بر روی صورتش از پله ها بالا میرفت و با رسیدن به در فندقی رنگ بزرگ مقابلش نفسی کشید و اون رو باز کرد
![](https://img.wattpad.com/cover/366937375-288-k911109.jpg)
YOU ARE READING
white line◽️
Actionپس اعتماد آنقدر برای او سخت بود که همجنس خود را به عنوان همسر خود برگزید ؟ برای یک جانشین سخت بود که با از دست دادن پدرش و در کمترین زمان عروسی برايه کشور بیاره اما اگر دست به دامان پسر دایی ناشناخته و دور از مردمش برای اینکار بشه پسری که سالها خ...