one

348 90 94
                                    

عصبی بود استرس داشت و آرام  لب هاش رو میگزید نگاهش به تابوت بود و با استقامت ساختگی چشم هاش رو آروم بست تا نم اشک چشم هاش رو پنهان کنه
ورود به سن ۲۵ سالگی با اتفاق عجیبی بهش خوش آمد گفت و تهیونگ درحالی که پدر تازه فوت شدش رو به زیر خاک می‌برد باید مراسم تاج گزاری برگزار میکرد

لبخند نصفه ایی زد و در آخر با گزاشتن خوشه گل قرمز رنگ مورد علاقه مادرش کنار سر پدر برای همیشه به خواب رفتش بوسه نرمی به پیشونیش زد و دوباره صاف ایستاد
با دیدن مادرش که چشم های به خونی نشستش حالا کم آرایش و پف دار تر به نظر می‌رسید به سمتش رفت و خیلی نرم در آغوش کشیدش
_ تموم شد مادر . پدر  برای همیشه از درد بیماری لاعلاجش راحت شد

زن بغضی کرد و بی نوا خیلی آروم سرش تکون داد
< میخوای با مسئله همسرت چیکار کنی پسرم تو تنها یک هفته براش وقت داری

تهیونگ خیلی آروم مادرش رو که تا سینه هاش بود رو به عقب کشید و نگاهی به افراد قصر کرد و اخم نازکی بر روی ابرو هاش نشوند
_ نمیتونم به کسی اعتماد کنم اما براش فکری میکنم مادر

دست زن رو خیلی آروم گرفت و به موهای بافته شده سیاه رنگش چشم دوخت
_ از ناراحتیت کم کن و بزار روح پدر در قصر به آرامش برسه

مادر پسر با لب های بهم دوخته شده سری تکون داد و با فشاری که به دست های گرم هم دادن از هم دور شدن

تهیونگ با خز مشکی سنگین و بلندی که به دوش انداخته بود و چشم های عصبی از آرامگاهی که پدرش رو در اون دفن میکردن دور شد و سوار بر اسب شد

عجیب بود که در مراسم پدرش باید برنامه های جشن تاج گزاریش رو سر و سامون میداد اما چاره ایی جز این کار نداشت

اسب سیاه  نرم میتاخت و از زمین گرد و خاک بلند میشد و تهیونگ گاهی به یاد کودکی لبخند میزد
میدونست که دیگه رفت و آمد در شهر تعطیله و با به گوش رسیدن تاج گزار اون به کشور های رغیب از اون به سختی محافظت باید کرد

عروس آینده مبهم ترین چیز برای اون بود و نمی‌دونست در یک هفته چه فردی رو برای وارس سرزمینش انتخاب کنه ‌...

رسیدن به قصر و فضای بارونی دلگیرش میکرد اما بی توجه به همه چیز از اسب پایین اومد و اون رو به یکی از افرادش سپرد
< قربان نامه های تسلیت از کشور ها و اقوامتون به دستمون رسیدن ببریم داخل اتاقتون تا چکشون کنید ؟

پسر درحالی که خزش رو از روی دوشش برداشت و به دست خدمتکار داد سری تکون داد و از پله ها بالا رفت
_ همه رو به اتاقم ببر و روی تمام عکس های خانوادگی رو تا اطلاع ثانوی بپوشون و قفل های تمام در هارو برام بیار

دستیار میانسال پدرش کمی خم شد و با  نگاه به زمین از پیش تهیونگ دور شد

پسر بیست و پنج ساله با اقتدار و اخم نازک بر روی صورتش از پله ها بالا می‌رفت و با رسیدن به در فندقی رنگ بزرگ مقابلش نفسی کشید و اون رو باز کرد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 12 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

white line◽️Where stories live. Discover now