پارت هفتم

22 4 15
                                    


*فـلـش بـک *

دو سال و هفت ماه پیش

« دقیقا یکسال و چهار ماهه که از دست دادمت، یک سال جان ...منی که طاقت یه لحظه دوریتو نداشتم یه ساله که ندارمت....مگه عشق بین منو تو چه اسیبی به بقیه میزد که بعد از یکسال ازم گرفتنت؟
جان! من دوباره اینجام. کنار همین آبنمایی که شاهد اعترافمون بود، روی همین نیمکت رنگ و رو رفته ای، که دو سال پیش هردو روش نشسته بودیم و با خجالت از احساسات ناشناختمون برای هم حرف میزدیم.
جان، چرا نمیای دعوام کنی که مست کردم؟ بیای و ناز کنی برام که اگه دوباره بوی الکل بدم دیگه بوسم نمیکنی! تو، عشق شیرین من ! حتی قهر کردنات هم نفس منو بند میاورد. دلم برات تنگ شده جان! دستام از شدت دلتنگی لمس کردنت بی حس شدن!
قلبم درد میکنه ...قلبم از نبودنت درد میکنه. »

زمان از دست در رفته بود، نمیدانست چه مدت با عشق از دست رفته‌اش حرف زده و گریه کرده ، اهمیتی هم نمیداد.
خورشید در اسمان شهر ، رو به خاموشی میرفت. درست همانند خورشید امیدِ قلبش که با از دست دادن جان در شرف نابودی بود. جان که فقط عشقش نبود. جان، جانِ ییبو بود، دلیل نفس هایش بود، امید روز هایش بود، همه چیز ییبو در جان خلاصه میشد.
بی هدف در پیاده رو خلوت پارک، با قدم‌های نامنظم پیش روی میکرد، مستی حال بدش را دو چندان میکرد، جان قبلا گفته بود که الکل با بدنش سازگار نیست و نباید مصرف کند ولی چه اهمیتی داشت؟ اگر همین ماده مخرب میتوانست برای لحظه‌ای درد دلتنگی‌اش را ارام کند با جان و دل آن را سر میکشید.
در خیال خودش غوطه‌ور بود که پسر ریز جثه‌ای تنه‌ی نه چندان محکمی به ییبو زد . پسرک که معلوم بود در حال فرار است عاجزانه دست ییبو را گرفت و با صدای ملتمسی گفت

«اقا توروخدا کمکم کنید، خواهش میکنم ... اونا منو میکشن .. خواهش میکنم.. »

همزمان با جملات اخرش اشک از چشمان درشت و کشیده‌اش سرازیر شد
ییبو هیچ وقت در برابر غریبه ها شخصیت منعطفی نداشت
ولی چهره و اوای صدای آن پسر، حسی را در ییبو بیدار کرده بود که او ناخوداگاه دست پسرک را گرفت و به پشت بوته‌های کنار پیاده رو برد. هردو با اضطراب از مابین برگ‌های در هم تنیده شده به مسیر خیره شدند . پس از گذشت چند لحظه دو مرد درشت هیکل از آن پیاده رو در حالی که به دنبال کسی میگشتند، رد شدند؛ پسرک با دیدن انها رنگ نداشته صورتش پرید. وقتی ییبو از از امن شدن موقعیت‌شان مطمئن شد به سمت پسر چرخید و اخمی که بین ابروهای کشیده‌اش نشسته بود گفت

«خب فکر میکنم یه توضیح بهم بدهکاری »

پسرک بیچاره که همچنان از ترس اشک میریخت با صدای سرد و محکم ییبو به خودش لرزید. ییبو که این حال را دید با لحن ملایم‌تری ادامه داد

«ببخشید لحظه‌ای کنترلمو از دست دادم ، تو کی هستی؟ چرا دنبالت بودن؟ »

پسر برای ارام کردن خودش چند ثانیه‌ای را در سکوت تلف کرد و پس از ارامش نسبی با صدای گرفته‌ای سخن گفت

«اول از همه ازت ممنونم که نجاتم دادی. اون دو مردی که دیدی برادرامن، نمیدونم‌ چرا ولی حس‌میکنم واقعا نیاز دارم برای یکی داستانمو تعریف کنم.. من توی یک خانواده متعصب و نظامی زندگی میکنم...»

با پایان این جمله ییبو نگاهی به جثه پسر انداخت که هیچ شباهتی به نظامیان نداشت، تیپ اسپرت و مد روزش و همینطور بدن ظریفش هیچ تناسبی با نظام و ارتش نداشت .
با دیدن نگاه کنجکاوانه ییبو پوزخندی زد و ادامه داد

«میدونم! هیچ شباهتی به نظامی ها ندارم چون واقعا هم جزوی از اونها نیستم ، من با همه اعضای خانواده پنج نفرم متفاوتم و هیچ وقت مورد تاییدشون نبودم ولی... ولی وقتی فهمیدن که همجنسگرام همه چیز عوض شد تا قبل این موضوع یه جوری باهام کنار میومدن ولی از وقتی فهمیدن دیگه نه خودم ارامش دارم نه کسی که دوسش دارم، اخه اون دیگه چرا..اون چه گناهی کرده که منو دوست داره و من عاشقشم؟ اون که .. »

بغض پسر شکست و کلامش را برید . سرش را پایین انداخت مظلومانه اشک ریخت

«من کمکت میکنم »

با شنیدن این جمله ییبو متحیر سرش را بلند کرد و به چشمان مصمم ییبو چشم دوخت

*پایان فلش بک*

«ماجرا از این قرار بود »

سهون که کنار ییبو روی نیمکت درون حیاط نشسته بود و به چهره‌اش خیره بود، متوجه درد نهفته در چشمانش شد.
دستش را دور شانه‌های پهن برادرش پیچید و سر ییبو را بر شانه‌اش تکیه داد . ییبو از این واکنش سهون لبخند دلنشینی زد.

«چیشد که تصمیم گرفتی کمکش کنی؟ »

« نمیدونم از توهم مستی بود یا درد دلتنگی ولی... چشماش سهون، چشماش خیلی شبیه جان بود، حس میکردم جان داره ازم کمک میخواد.. »

سهون از درد درون جملات ییبو چشمانش را بست و سرش را به سمت ییبو چرخاند. بوسه‌ای عمیق بر پیشانی‌اش کاشت و طبق عادت موهایش را بهم ریخت و به چشمان ییبو خیره شد

«داداش کوچولوی عاشق پیشه من! »

لبخند دندان‌نمای ییبو تسلی دل ریش شده سهون بود

« حالا چجوری کمکش کردی؟ »

ییبو بی‌قید شانه هایش را بالا انداخت

«فرستادمشون کره!  اونجا هم میتونست درسش رو ادامه بده و هم از خانوادش نجات پیدا کنه »

سری به معنی تفهیم تکان داد و دوباره سوالی پرسید

«چیشد که بعد این همه مدت یادش افتادی؟ »

«ازش خواستم درمان جان رو برعهده بگیره، اون روانشناسه»

«ازش مطمئنی ؟ »

«مطمئنم»

ییبو از جای برخاست که به دلبرِ خوابیده‌اش سر بزند که در میانه راه با صدا زده‌شدنش توسط سهون به سمتش برگشت

«گفتی اسمش چی بود؟ »

«لوهان »

********

تبریک برای ورود یک شخصیت جدید که به شدت هم عشق تشریف داره😭
نظرتون راجب لوهان چیه؟
راجب کار ییبو در حق لوهان چی فکر میکنید؟
منتظر پارت بعد باشید، دوستون دارم ❤

Be my refugeWhere stories live. Discover now