SUGANZEL

30 4 0
                                    

÷ شوگانزل من! بابا باید بره بیرون کار داره. عصر برمیگردم. نری بیرون پسر گربه ای من...
=باشه جین.
÷صد دفعه بهت گفتم بگو بابا!
=جین...
با پووف کلافه ای جلوی پنجره ی برج ایستاد و با فرستادن طناب پایین رفت...

×نمیخوای بری بیرون؟ چرا باید همیشه به بابای قشنگت گوش بدی؟
=نام خواهش میکنم دو دقیقه ببندش
اشتباه نکنین شوگا زندونی نبود که جین نزارش بره بیرون!
شوگا زیادی گشاد بود برای بیرون رفتن..
ترجیح میداد تو اتاقش بشینه.
×اشتباه نکن بیرون خیلی جای قشنگیه. هوای تازه، سبزه ها، تجربه های جدید، آدمای جدید..
= یکم دیگه ادامه بده تا به جین نشونت بدم! اونوقته که با ماهیتابه هاش میوفته به جونت. خودت میدونی بدش از آفتاب پرستا میاد!
نامجون با آه افسرده ای گفت:
× میدونم داداش... هیی ما هم شانس نداریم. یکیو که میخوای...
=میدونی نمیخوام بزنم تو ذوقت اما اون هر چی باشه بابامه و بزرگم کرده. پس تا قبل از سرخ شدنت از خجالت خودت هیچی نگو. من انقدرم بی بخار و بی غیرت نیستم داداش!
بعد از گفتن حرفش بلند شد تا هم یه چیزی درست کنه بخوره هم بره و پیانو تمرین کنه
نامجون هم باهاش رفته بود. روی شونه اش لم داده بود و نگاه میکرد.
دوست داشت کمک کنه اما خودش میدونست کمک نکنه بهتره
و البته تهدید شوگا مبنا بر "به چیزی دست بزن تا کاری کنم بجای یه رنگ هفت رنگ شی"
هم خیلی تاثیر گذار بود که نخواد کاری بکنه...

..

پاهاش از شدت دویدن زق زق میکرد
نفس نفس میزد و برگ ها و علف هارو با دستاش کنار میزد
اون دو تا دراز، هنوز هم دنبالش بودن.
تهیونگ و جونگکوک دو برادر دزد، معروف به تهکوک کله گنده ی دیک کل.. نه چیز..گردن کلفت!
درسته موچی هر چی دزدیده بودنو برای خودش میخواست.
با دیدن اسب دریده ی جفتک پرون سلطنتی پشت سرش،
خوار و مادر شانسش رو مورد عنایت قرار داد
اون اسب ملقب به هوسوک خطر، از اون دو تا گردن کلفت، گیر تر بود
جوری که میکرد توت، دیگه نمیکشید بیرون...
تا وقتی که با یه اسب داخلت به دیار باقی میشتافتی...
با دیدن یه مرد زیبا، که از بوته ی مخفی بین دو تنه درخت اومد بیرون و راهشو کشید و رفت، اونجا پرید و پشت بوته ها مخفی شد.
وقتی خیالش راحت شد گمش کردن، نفسشو صدا دار بیرون داد...
اما وقتی سرشو بلند کرد نفسش گرفت
چه برج قشنگی بود... یعنی باید ازش بالا میرفت؟
شاید باز هوسوک خطر یا همون جی پاره کن پیداش میشد!
یا اون دو تا داداش کله پوک پیداش میکردن...
پس تصمیم گرفت بره بالا...
اما چطوری؟
"بالاخره ما که شبیه داستان راپونزل هستیم، بزار یه امتحانی بکنم"
*راپونزل! راپونزل! موهاتو بفرست پایین
=مو هام که نه عزیزم اما وایسا خودم بیام پایین کونت بزارم. نظرت چیه زیبا کون؟
جیمین وقتی دید راپونزلمون اعصاب درست درمونی نداره
بجای فرار.. مشتاق شد باهاش صحبت کنه!
پس با هر بدبختی بود بالا رفت اما با لاپایی که بهش زده شد، از شدت درد به زمین چسبید.
انگار راپونزل قصه ما اصلا رحم و مروت سرش نمیشد!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 21 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

MAGIC SHOP| ot7 |Where stories live. Discover now