part 6

114 11 2
                                    

توی کل روز جونگکوک توی فکر بود هیچ حرفی نمیزد فقط هر چند دقیقه یک بار صدای نفس های عمیق و حرصی جونگکوک ب گوش می‌رسید و باعث خنده تهیونگ میشد

شب شده بود و بعد از مسواک زدن جونگکوک رفت یه دوش بگیره و تهیونگ هم چون ظهر دوش گرفته بود دیگ بخیال دوش گرفتن دوباره شد رفت روی تخت و خوابید

جونگکوک بعد از چند دقیقه از حموم اومد بیرون و رفت سمت تخت دیدی تهیونگ روی تخت خوابیده و برای اون هیچ جایی نذاشته چند دقیقه وایساد دید تهیونگ هیچ تکونی نمیخوره گفت : فک نمیکنی باید بری اون طرف تر منم بتونم بخوابم ؟؟؟

تهیونگ یکی از چشماشو باز کرد و یه نگا ب جونگکوک کرد و بعد دوباره چشماشو بست و گفت: نه شما تشریف ببر روی مبل توی پذیرایی بخواب من دوست ندارم کسی روی تختی ک خوابیدم پیشم بخوابه

جونگکوک یه تکخنده حرصی کرد و خم شد کنار گوشش زمزمه کرد جوری ک باعث مور مور شدن تهیونگ شد گفت : عزیزم وای دیگ باید عادت کنی چون از این ب بعد قراره یه نفر همیشه پیشت بخوابه

و بعد با دوتا دستش تهیونگی ک توی شک بود هل داد اونطرفتر و خودش هم خوابید رو تخت

تهیونگ ک هنوز توی شک بود و داشت با چشمای اندازه بادوم بهش نگا میکرد وقتی جونگکوک بهش نگا کرد ب خودش اومد و با عصبانیت خواست بلند شه بره ک جونگکوک دستشو گرفت و دوباره سر جاش برگردوند خودش هم نمی‌دونست چرا داره اینکارو میکنه ولی تنها چیزی ک میدونس دوست داشت تهیونگ کنارش بخوابه و رایحش توی اتاق باشه

تهیونگ دوباره تلاش کرد ک پاشه ولی جونگکوک داره اجازه نداد تهیونگ با عصبانیت بهش چشم غره رفت و یه بالشت برداشت و بین خودش و جونگکوک گذاشت

جونگکوک نیم خیز شد نگاهی بش کرد و گفت : چرا اینجوری میکنی نمیخوام بخورمت ک
تهیونگ هم نگاش کرد و گفت : والا از ت هیچی بعید نیس ، نمیخوریم ولی ممکنه یه بلای دیگ ای سرم بیاری
جونگکوک روی صورت تهیونگ خم شد با شیطنت بهش نگا کرد و نیشخند زد و گفت : مثلا چه بلایی ؟ ؟؟؟

تهیونگ که بخاطر نزدیکی بیش از حد جونگکوک تپش قلبش بالا رفته بود سریع یه بالشت برداشت و کوبید ت صورت جونگکوک ک بره اون طرف و و گفت : حرف چرت و پرت نزن منحرف بدبخت بگیر بخواب ت مغزت منحرف مشکل داره وگرنه من منظورم یه چیز دیگ بود

چند دیقه گذشته بود و هر دو روبه سقف خوابیده بودن و خواب ب چشم هیچ کدومشون نمیومد

تهیونگ همینجور ک خوابیده بود توی فکر بود یهو جونگکوک بلند شد و سمت خن شد و تهیونگ از ترس نزدیک بود سکته کنه
جونگکوک : راسی من اسم واقعیتو نپرسیدم . اسمت چیه؟

تهیونگ : وای مرض ریدم ت خونم چرا اینجوری رفتار میکنی .
اسمم تهیونگه ، کیم تهیونگ

جونگکوک حالا ک از تهیونگ دور شده بود گفت ، اها اسم قشنگی داری

تهیونگ : ممنون

جونگکوک بعد از چند دقیقه گفت : جونگکوک ت واقعا میخوایی من اینکارو انجام بدم ؟

تهیونگ که اصن فکرش پیش یونگی بود بود بی حواس گفت : چی کار ؟؟؟

تهیونگ چشماشو محکم ب هم فشار داد حتی حرف زدن درباره این موضوع هم براش سخت بود ولی با حرص جمله رو گفت
جونگکوک : همین پیوند رحم و حامله شدن دیگه

تهیونگ از لحن جونگکوک خندید و گفت : معلومه ک میخوام من فقط ب این شرط باهات جفت میشم

جونگکوک با حرص بلند شد و توی صورت خیز برداشت و برای دوم ت شب تهیونگ رید ب خودش
جونگکوک ت صورت تهیونگ نگا کرد و گفت : ینی اینقد بچه دوست داری ک حاضری بخاطر بچه لعنتی جفتت اینکارو بکنه غرورشو زیر پا بزاره ؟؟؟ و تو فقط اینو میبینی و دیگه خوبیای منو نمیبینی ؟؟؟

تهیونگ به صورت جونگکوک نگا کرد و گفت : اولن ک راجب بچم درس حرف بزن

جونگکوک خنده حرصی کرد منتظر موند تا تهیونگ ادامه حرفش رو بزنه

تهیونگ : دومن بله من عاشق بچم اینقد بچه دوست دارم ک دوست دارم از ۴ تا بیشتر بچه داشته باشم

و بعد بلند شد و صورتشو نزدیک صورت جونگکوک برد و الان داشتن چشن ت چشم ب هم نگا میکردن

تهیونگ : و در ضمن میشه بگی دقیقا چه خوبیایی داری ؟؟؟

جونگکوک : خوشتیپ نیستم ک هستم ، خوشچهره نیستم ک هستم ، دستپختمم ک خوبه تازه خونه و کار هم دارم درآمدمم ک خوبه

تهیونگ از اینهمه از خود راضی بودن جونگکوک خندش گرفته بود البته خودشم باهاش موافق بود ولی نمیخواست قبول کنه
جونگکوک ک خیلی جدی داشت توضیح می‌داد و اصلن حواسش نبود داره چی میگ ادامه داد : و از همه مهم تر ب جفتمم ک اهمیت مید..... تا اینو گفت انگار برق سه فاز بهش وصل کرده باشن ب خودش اومد و تازه فهمید ک میخواست چی بگه با چشمای از حدقه زده بیرون ب تهیونگی ک منتظر ادامه حرفش بود نگا کرد و گفت : چ سوالایی میپرسی اخر شب بگیر بخواب فردا باید برم سر کار کلی کار دارم

و بعد پشتش رو کرد ب تهیونگ و خوابید پتو هم روی سرش کشید

تهیونگ ک از کارا و رفتار جونگکوک تعجب کرده بود با خودش گفت : الا چی شد ؟؟
و بعد شونه تی بالا انداخت و اونم خوابید باید صبح بیدار میشد و می رفت دنبال یونگی سری برای برنامه هاش تکون داد و چشماشو بست و روز پر ماجرا شو ب پایان رسوند ..‌








مرسی ک میخونید
ووت و کامنت یادتون نره😊

Two loving alphas♡Where stories live. Discover now