Part 2 💫

82 29 10
                                    

با ویبره رفتن گوشیش داخل جیبش بیرون کشیدش و با دیدن اسم کریس جواب داد.

_ساعت شیش صبح کجا رفتی دوکیونگسو؟

با شنیدن صدای گرفته از خوابش خنده کوتاهی کرد: مدرسه.

_این ساعت رفتی مدرسه چیکار؟ تو وسط روز درس نمیخونی! رفتی اونجا چیکار کنی؟

+با یکی از دوستام میخواییم درس بخونیم.

_اومده؟

+هنوز نه.

_یعنی تو الان اونجا تنهایی؟ بیام دنبالت؟

+نه...تا یکم دیگه میرسه. توی کتابخونه میمونم تا بیاد.

_اگه طول کشید بهم زنگ بزن تا بیام؛ باشه؟

+باشه هیونگ. تو برو بخواب.

*****

بکهیون تا حداقل نیم ساعت دیگه نمیرسید پس هندزفریش رو توی گوشش گذاشت اپیزود جدیدی از سریالش رو پلی کرد تا قبل از اومدن بکهیون یکم ازش رو ببینه.

چند دقیقه بعد با فرود اومدن دستی روی شونش توی جاش پرید و با ترس سرش رو بالا گرفت.

_هی!

با دیدن بکهیون نفس آرومی کشید و با کنار گذاشتن گوشیش کمی توی جاش تکون خورد.

بکهیون بلافاصله مقابلش نشست و لبخند کمرنگی بهش زد.

_خیلی وقته که رسیدی؟

+نه.

_خب...پس بیا شروع کنیم. چیزی از سوال هارو حل کردی؟

******

یک ساعت بعد کیونگسو خسته از اعدادی که جلوی چشمش رژه میرفتن مدادش رو روی میز گذاشت و دفترش رو جلوی بکهیون گرفت تا آخرین مسئله رو نشونش بده.

+درسته؟

بکهیون آخرین تیکه کاپ کیکش رو قورت داد و نگاه دقیقی به حل نامنظم کیونگسو انداخت.

_درسته. آفرین.

با تشویق بکهیون لبخند عمیقی زد و با یادآوری چیزی دستش رو توی کیفش برد: کتابی که گفته بودی میخوای بخونی رو آوردم.

بکهیون گیج نگاهی به کتاب بین انگشت های کیونگسو انداخت و تلاش کرد تیترش رو بخونه:
باشگاه پنج صبحی ها

_من؟

+آره! خودت گفتی. دوهفته پیش موقعی که غذا میخوردیم.

_اوه! درسته! برای من آوردیش؟

+آره. خودم هنوز نخوندمش. فکر کردم اول بدمش به تو.

البته...کیونگسو احتمالا هیچ وقت هم قرار نبود بخونتش. همیشه رمان های کلاسیک یا جنایی رو به هرچیزی ترجیح میداد. این یکی رو هم از کتابخونه خاک گرفته سهون برداشته بود. نه اینکه برادرش علاقه ای به این کتاب داشته باشه اما کیونگسو دقیقا یادش بود که حدودا دوسال پیش بود که این کتاب رو خرید تا باهاش یون سو رو تحت تاثیر قرار بده. اما بعد از بعد از حدودا ده صفحه، خوندنش هم برای همیشه کنار گذاشت. چون به هرحال به دردش نمیخورد.
سهون و یون سو حالا روزایی که کیونگسو اونجا نبود و کار و دانشگاه نداشتن حداقل تا ساعت دوازده ظهر میخوابیدن.

Only OneWhere stories live. Discover now