یک

1.9K 253 34
                                    

ناله ای کرد احساس میکرد موهاش خیس شده بود چشماش رو باز کرد.چشماش تار میدید نگاهی به اطرافش کرد اسم عشقش رو صدا زد

:«یونا»

ولی جوابی نشنید

ترسید ولی فک کرد گوشاش تو تصادف مشکل پیدا کرده بلند تر صداش زد

:«یونا عزیزم!»

ولی صدای نشنید چند بار پلک زد تا بتونه دوست دخترش که روی صندلی شاگرد نشسته رو ببینه
ولی با دیدن صحنه مقابلش یخ کرد

نصف موهای دختر از ریشه کنده شده بود و جونگکوک میتونست مغز عشقش رو ببینه ولی موضوع این نبود

تیکه چوب بزرگی که بار کامیونی بود که بهش زده بود داخل بدن دختر بود

:«خدای من»

ناخوداگاه سرش رو پایین گرفت ولی با دیدن پاهاش لرزید
پاهاش بین اهن ماشین مچاله شده گیر افتاده بود و قسمت بدش اینجا بود که
:«چرا حسشون نمیکنم؟»

****

سه سال بعد

بالشت رو محکم رو صورتش فشار داد تا صدای پارتی همسایه جدیدش کمتر بشه ولی نه هیچ تغییری نکرد

عصبی از جاش بلند شد عصاش رو برداشت و از در خارج شد
بعد از پنج قدم رسید به خونه همسایه جدیدش قبل از در زدن صدای فریاد مرد رو شنید

:«بیاین بترکونیممممم»

محکم با عصاش در زد

اخمی کرد و منتظر همسایه بی ادبش موند

همون لحظه در باز شد

مردی با بالاتنه لخت جلوش ایستاد

جونگکوک اهمیتی نداد

:«میدونی ساعت چنده؟»

هیچ اهمیتی به جذاب بودن مرد نداد محض رضای خدا ساعت دو نصف شب بود

ولی مرد با پررویی تمام گفت
:«خونت ساعت نداری؟»

جونگکوک نفس عمیقی کشید میدونست عصبی شدن مثل سمت براش میمونه پس

:«پارتیت رو تموم کن نمیتونم بخوابم»

خنده از روی تمسخر کرد

:«خب قرص خواب بخور»

نه انگار صلح جوابگو نبود

عصای قدیمیش که حلقه مانند بود رو تو یه حرکت دور گردن مرد جذاب انداخت و نزدیک خودش کرد

:«یا صدا رو میخوابونی یا اینجا رو روی سرت خراب میکنم»

تهیونگ شاید، فقط کمی لحظه از همسایش ترسید

:«خیله خب باشه»

جونگکوک عصاش رو از دور گردن تهیونگ برداشت

مرد سرش رو داخل برد و گفت

:«قطعش کنین مردم خوابن»

بعد به جونگکوک نگاه کرد

:«متاسفمـ..»

سرفه ای کرد
:«جونگکوک»

جونگکوک بی اهمیت تر از اون بود که اسم تهیونگ رو بپرسه پس خوده تهیونگ گفت

:«منم کیم تهیونگم»

چقدر این اسم اشنا بود لحظه ای به یاد اورد

:«تو همون مردی هستی که قهرمان یه مسخره بازی شده بودی؟»

دقیقا کی قهرمان فرمول یک شدن رو مسخره میدونه بغیر از جئون جونگکوکـ

:«فرمول یک، اره منم اتفاقا جشنمم بخاطر همین بود»

جونگکوک نگاهی به داخل کرد

:«تا حالا ندیده بودم کسی با خوردن ودکا از بدن زنی جشن بگیره»

تهیونگ بین در و چهارچوب در قرار گرفت تا جونگکوک چیز بیشتری نبینه

:«دیگه سر و صدا نمیکنیم»

جونگکوک سری تکون داد خواست به سمت خونش بره که لحظه پاش خالی کرد

نزدیک بود بیوفته که تهیونگ گرفتشش

:«حالت خوبه؟»

limited love Where stories live. Discover now