part 10

218 78 101
                                    

صدای خش خش و آروم قدم برداشتن اسب و گرگ و انسان ها، روی برف ها توی سکوت جنگل به وضوح به گوش می رسید.

هوا رو به تاریکی می رفت و بین درخت های کاج و سرو بزرگی که سر به فلک کشیده بودند، هیچ نوری نبود. تمام نور غروب، لا به لای شاخه درخت ها گیر می کرد و به زمین نمی رسید.

سایه درخت و شاخه ها روی زمین پوشیده از برف افتاده بود و همین سایه و تاریکی سرمای هوا رو بیشتر نشون میداد.

به تنهایی روی گرگش جلوتر از تمام افرادی که باهاش برای کار اومده بودند راه می رفت و به صدای جنگل گوش میداد.

این روشی بود که عموش بهش یاد داده بود، پدر جونگین.

پدر خودش مرد هیجانی و خشمگینی بود. تنها زمانی که تونسته بود آروم بودنش رو ببینه، زمانی بود که با پدربزرگش حرف میزد یا زمانی که با خودش، یعنی پسرش حرف میزد.

اما در تمام ساعات و روزهای دیگه، پدرش با هیجان های متفاوت با بقیه ارتباط می گرفت. ناگهانی عصبانی میشد، ناگهانی بلند بلند شروع می کرد به خندیدن و ناگهانی، تصمیمات عجیبی می گرفت.

مثل فرستادن جونگین به قبیله شمالی، در حالیکه در بین تمام مردم قبیله زبان به زبان می چرخید که جونگین به قبیله شمالی پیشکش شده. چرا باید همچین بلایی رو سر پسر برادرش می اورد؟ با اینکه قبیله شمالی جونگین رو خواسته بودند، اما قبول کردن پیشنهادشون اصلا منطقی نبود.

به هر حال که نه تنها پسر عموش بلکه خودش هم به این سرنوشت دچار شده بودند و از قبیله جنوبی به قبیله شمالی پیشکش شده بودند، اما هنوز هم برای بکهیون این سوال بی جواب مونده بود که چرا پدرش با فرستادن جونگین موافقت کرده بود. اون فقط یک پیشنهاد صلح بود و میشد با پیشنهادات دیگه جایگزین کرد.

خواسته شدن بکهیون بر پایه قرارداد اتمام جنگ بود، مسئله ای مهم تر، اما برای جونگین صرفا صلح بود و خب کم اهمیت تر.

بکهیون انتظار داشت عموش چیزی بگه، مخالفتی بکنه و پسرش رو نگهداره، درسته که پدر جونگین برخلاف پدر خودش، مرد آرومی بود، آروم و ساکت و بکهیون میتونست قسم بخوره هیچوقت صدای بلندش رو نشنیده، اما باز هم سکوت کردن در مقابل این پیشنهاد عجیب بود. کاش بکهیون اون زمان کمی بزرگتر بود تا میتونست از دلایل این تصمیمات مشخص بشه، نه که زبان بسته شده، به قبیله شمالی و برای یک اِلای وحشی فرستاده بشه.

بکهیون شانسی که آورده بود این بود که همراه با جونگین به قبیله شمالی فرستاده شده بود و حداقل یک نفر از قبیله جنوبی همراهش بود و دومین شانسی که آورده بود این بود که پدر جونگین، زمانی که برای آموزش دادن به پسرش رو گیر نیاورده بود برای بکهیون صرف کرده بود.

حداقل آموزش های لازم رو از عموش دیده بود.

جونگین یاغی بود. این چیزی بود که مردم قبیله در موردش می گفتن. آروم بود اما حرف گوش کن نبود.

AyLaOnde histórias criam vida. Descubra agora