CHAPTER 3

139 36 19
                                    


' لیسا '

بالاخره رسیدیم شرکت، آقای یانگ قبل از من پیاده شد تا سریعا درو برام باز کنه.
"ممنونم آقای یانگ."
بهش لبخند زدم. یه ظرف بزرگ سمت من دراز کرد که باعث شد با اخم و گیج نگاهش کنم.

"این چیه؟"

"این ناهار شماست خانم مانوبان."
با خجالت بهم لبخند زد که با این کارش بیشتر گیج شدم.

امروز چش شده؟

"من تو دفترم ناهار میخورم. لازم نیست برام غذا بخری یا حتی بخوای خودت درست کنی. خودت بخورش، بهرحال ممنونم."
قبل از اینکه بخوام سمت آسانسور برم دنبالم دوید اما خواستم مودبانه پسش بزنم که گفت:
"اینو من که درست نکردم، همسرتون ازم خواست اینو براتون بیارم."

با شنیدن اسم همسرم سرمو برگردوندم.
"تو خودت اینو برام نخریدی یا حتی درستش نکردی؟"

"نه نکردم. همسرتون همین صبح اینو بهم داد. حتی یه ساندویچم بهم داد که بذارمش برای شما، لطفا بگیریدش خانم مانوبان. من بهش قول دادم که شما حتما ناهارتون رو میخورین."

"خب تو مجبور نیستی کاری که اون میگه رو انجام بدی، اون که رئیس تو نیست. میتونی اینو ببری و برای ناهارت بخوری بعد بهش بگو که من خوردمش، همین."
بخاطر ایده درخشانم پوزخند زدم.

"خانم مانوبان، همسرتون این غذا رو خیلی مخصوص برای شما درست کرده، من نمیتونم اینو قبول کنم چون میدونم چقدر براش وقت گذاشته و تلاشش رو کرده. اینو بگیرین و حتی اگه نمیخوایش دور بریزش، من نمیخوام تو رابطه شما دخالت کنم. من این غذا رو نمیخوام نه بخاطر اینکه خوشمزه نیست به این دلیل که وقتی اینو بهم میداد خیلی خوشحال و امیدوار به نظر میرسید. من کاری که صلاح نیست رو انجام نمیدم."
بهش خیره شده بودم، وقتی ظرف غذارو بین دستام میذاشت خیلی عصبانی بنظر میومد.

"آقای یانگ!"

"معذرت میخوام خانم."
قبل از اینکه سوار بشه بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد.

سرمو تکون دادم. طرز فکرش ببین! اگه همچنان میخواد شغلش نگه داره باید بیشتر مراقبش باشه. از وقتی که رانندم شده این اولین باریه که باهام همچین رفتاری میکنه.

آهی کشیدم، به ظرف ناهار توی دستم خیره شدم.

اون، این غذا رو درست کرده!

با باز کردن در دفترم ظرف غذارو روی میز پرت کردم. روی صندلیم نشستم و قبل از اینکه بخوام کارمو شروع کنم ذهنمو از همسرم که اتفاقا مقصر همه چیزه دور کردم و سمت آقای یانگ که عصبانی بود بردم. نمیخوام با کسی که برام کار میکنه بحث و جدل داشته باشم اما همسرم روز اول ازدواجمون موفق شد این مورد پیش بیاد.

*********

صدای در دفترم شنیدم.

"بیا تو!"
با اخم فریاد زدم که اتفاقا سریع با بهترین دوستم رودررو شدم.

Unwanted bride |JENLISA TRANSLATED|Where stories live. Discover now