" اگه بخوای، میتونی اذیتت کردنت رو جبران کنی..."
چانیول اینبار یقهی پسر رو گرفت و جلوتر کشیدش تا ببوستش.
یکم خشونت قاطی بوسهشون بود ولی در کل نمیتونست در مقابلش زیاد مقاومت کنه.
همیشه گفته بود اجزای بدن این پسر دیوونش میکردن.
بدون قطع کردن بوسه آروم هلش داد و سمت دیوار رفت. بعد از پرس کردن بکهیون بین خودش و دیوار ازش جدا شد و بوسه ها رو روی گردن و خط فکش گذاشت. بکهیون صداهای هوم مانندی از بین لبهاش خارج میکرد و با انگشتهاش، موهای چانیول رو نگه میداشت. وقتی گردن پسرش پر از کبودی شد ازش فاصله گرفت و نگاهش کرد. آروم شده بود...
- بریم بخوابیم؟+چانیول! من...
بکهیون شروع کرد ولی مرد بزرگتر نذاشت ادامه بده.
- تقصیر تو نیست.
پسر کوچیکتر رو باخودش به اتاق خواب برد.
بالأخره بعد از یه شب پر از تنش توی تخت کنار هم بودن. چانیول طبق عادت دستش زیر تیشرت بکهیون بود و با انگشتاش کمرش رو نوازش میکرد. نفسهای نقاش آروم شده بودن و فکرش دوروبر اتفاقات همون شب میچرخید.اون میدونست وارد رابطه شدن با مردی که از خودش بزرگتر و شریک پدرش هست چندان کار درستی بهنظر نمیرسه و حتی میدونست از بیرون چطور بهنظر میاد. اما خب بکهیون واقعا اهمیتی به نظر بقیه نمیداد.
اون با چانیول خوشحال بود، خوشحالترینِ خودش، و اگر خانوادش، بیشتر از همه پدرش، این رو قبول میکردن، بکهیون خوشبختترین میشد.
اما همونطور که چانیول گفته بود، زمان مشکلات رو حل میکرد... شاید پدرش هم بالاخره عقاید کمی قدیمیاش رو کنار میگذاشت.چانیول مدتی بعد متوجه شد هیون خوابش برده، نمیدونست چقدر وقته که خوابیده... چون اون هم درگیریهای ذهنی خودش رو داشت. جلسه امشب هشدار به چانیول بود. درسته با لحن تند و اسلحه نیومده بودن بالا سرش، ولی چانیول بچه یا تازهکار نبود.
اونا برای هشدار دادن اومده بودن، نمیخواستن چانیول کاری جز اون چیزی که براش به اون مقام رسیده بود رو انجام بده، حتی برای ظاهرسازی هم نه.قضیهی بکهیون و بیونگهو هم بود، بهنظر میرسید بیونگهو قرار نیست ناراحتیش رو کنار بگذاره. خب... چانیول هم میدونست توی رابطه رفتنش با یه پسر، پسری که از خودش کوچیکتره و از قضا پسر شریکش، کسی که حکم پدرش رو داره هم هست، به هیچ عنوان ظاهر جالبی نداره.
میشد فهمید هرکی بفهمه چه فکری میکنه. چانیول میدونست... میدونست چون اولین بار که بکهیون رو دیده بود دقیقاً جذب ظاهر بینظیرش شد و البته که فقط برای خوشگذروندن میخواست مدتی رو باهاش باشه. ولی خب این تغییر کرد... اون واقعا چیزی بیشتر از یه مدت گشتن و خوش گذروندن با پسر بین بازوهاش میخواست.
خیلی خسته بود که بخواد بیشتر از این فکر بکنه.
تصمیم گرفت همونطور که به بکهیون گفته بود همه چیز رو به زمان بسپاره و برای فعلاً فقط بخوابه.
![](https://img.wattpad.com/cover/349712290-288-k326317.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Amnesia: The Last Chapter
Fanficفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...