" عجیب و غريب"

13 3 2
                                    

بی خبر از هر چیزی، چند روزی بود که توی اتاق کارش نشسته بود و به انعکاس تصویرش که روی چوب صیغل خورده میزش به شکل درهمی افتاده بود،خیره شده بود
موهاش قسمتی از چهرش رو پوشونده بودن و پلک هاش با بی رمقی و بی حالی عجیبی ، روی هم می افتادن
فکرش پر از حرف های نگفته ای بود که روی سینش سنگینی می‌کرد و مثل همیشه کسی نبود که دردها و حرف هاش رو باهاش در میون بزاره
حرف هایی مثلِ:
حس از دست دادن
مثل از دست دادن کسی که واقعا دوستش داشتی
کسی که مهربان بود و با تو به خوبی رفتار می‌کرد
کسی که واقعا برات عزیز بود
کسی که مثل یک پدر بود

جالبه که ما آدم ها تا زمانی که چیزی رو از دست نمیدادیم، قدرش رو نمیدونستیم و به ارزشش پی نمیبردیم
مثل آدم هایی که همیشه کنارمون بودن و باهاشون زندگی می‌کردیم
فکر می‌کردیم که همیشه هستن
فکر می‌کردیم همیشه قراره با هم غذا بخوریم،با هم حرف بزنیم،با هم سفر کنیم و در نهایت با هم زندگی کنیم
شبیه به یک خانواده...

اما یه روز عادی میومد
یه روز عادی که حتی داشتیم با شادی سپریش میکردیم و کارهای عادیمون رو انجام می‌دادیم
یه روی که مشغول درست کردن غذا بودیم...یا حتی فیلم میدیم،یا داشتیم رانندگی می‌کردیم و خلاصه که مثل همیشه در حال سپری کردن لحضاتمون بودیم
اون لحضه ها
درست همون لحضه ها بود که یه اتفاق ناگهانی و غیره منتظره می‌افتاد
کسی که سالها می‌شناختیمش، کسی که دوستش داشتیم، کسی که برامون عزیز بود
اون دیگه....نبود!
اون از دست رفته بود، یا بهتر بگیم که از دستش داده بودیم
درست به همین راحتی
به همین آسونی...

شاید هزار تا راه بود برای فرار کردن و فراموش کردن
شاید حتی برای مدت طولانی باورش نمی‌کردیم
شاید خیلی وقت ها بهش فکر می‌کردیم و چهرش رو توی ذهنمون ترسیم میکردیم
شاید با غم و اندوه و قبل از اینکه بخوابیم بهش فکر می‌کردیم
شاید قلبمون هزار تیکه می‌شد و چشم هامون با گریه و اشک های پی در پی میجوشید
و حتی شاید یه شب به خوابمون میومد

ولی فایدش چی بود؟
فایده کارهایی که می‌کردیم و حس هایی که داشتیم؟
وقتی تن به جونی کسی که دوستش رو داشتی به خاک میسپردن
و وقتی که تو قرار بود به زودی و حتی تو خیلی از لحضه ها فراموشش کنی؟
این حس گناه چی بود؟
این بغض تو گلو که در حال خفه کردنمون بود؟
و حتی همین اشک هایی که بی امان و بی هدف سقوط می‌کردن؟

اولگا کم کم ناامید شده بود
درد روی سینش خیلی سنگین بود
بار غم و اندوه هایی که به دوش داشت، حتی بدتر بود
ولی واقعیت این بود...
که کاری از دستش برنمیومد!
یا در واقع هیج کاری از دستش برنمیومد
نه حرف هایی که زده بودیم برمی‌گشت، نه کارهایی که کرده بودیم و نه حتی لحضه هایی رو که با سکوت سپری کرده بودیم
نه حتی کسی رو که از دست داده بودیم...
این خاصیت گذشته و زمان بود
این یه درس بزرگ بود
که یاد گرفتنش هزینه زیادی داشت
هزینه ای بالاتر از مادیات و هر مقدار پولی که هست
هزینش یک عمر تحمل بود
یک عمر حسرت بود
یک عمر پشیمونی بود و حتی یک عمر به یاد آوردن و ناراحت شدن بود

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 21 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

"M̶y̶ ̶n̶a̶m̶e̶"Where stories live. Discover now