قسمت هجدهم

51 5 1
                                    

قسمت هجده: «نفسی نمی‌کِشم مگر این که با یادِ تو باشد.
قلبم نمی‌تَپد مگر این که یادَش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده‌است
مگر این که یادَش باشد برای چه می‌تپد.»

-استاد شاملو

***

کابوس به‌نظر می‌رسید؛ أمّا واقعی‌تر از حقیقت! شاهزاده وحشت‌زده بود. زمان و مکان رو تشخیص نمی‌داد و‌کلمه‌ها مثل مِه ناواضحی اطراف مغزش می‌گشتن که فهمی ازشون نداشت.
پیشانی تهیونگ از عرق خیس بود و موهاش نامرتّب، آشفته و به‌هم‌ریخته. با چند نفس عمیق، تپش‌های قلبش رو‌منظّم و وحشتِ چشم‌هاش رو پشت آرامش ساختگی‌اش پنهان کرد. احساس گیجی و سردرد داشت. ریه‌هاش می‌سوختن و برای سؤالاتش توضیحاتی قابل‌قبول می‌خواست تا سوزش استخوان‌هایی که آتش حقیقتی زیر خاکستر  داشت می‌سوزوندشون رو فرو بنشونه.
حقیقت، از پشتِ پینه‌دوزی‌های پنهان‌کاری، سر در آورده بود و راهی برای انکار نداشت. نبض گوشه‌ی پیشانی پسر آلفا تند شده بود و پوستش از شدّت سردرگمی و شاید خشم از ناتوانی‌اش برای پنهان‌کردن رازی که چند دقیقه قبل از رابطه‌ی جنسی‌شون متوجّهش شد، به التهاب نشست. انگشت‌های مشت‌شده‌اش با صدای شکستن غضروف‌هاش، از هم باز شدن و سمت تهیونگ ‌چرخید.
پسر امگا با بُهت ازش پرسید:

‎«مـ... می‌دونستی؟!»

‎خنده‌ی ناباوری کرد و ادامه داد:

‎«تا وقتی تهیونگ بودم، هانئول رو می‌خواستی. وقتی که فهمیدی هانئولم، باز هم بهانه آوردی برای خودت که ردم کنی؟! قصدت فقط رنجوندن منه؟! پس کی؟! من باید کی باشم که تو ازش خوشت بیاد؟! خدای من! چقدر احمقم! چقدر احمقم که به هانئول‌بودنم امید داشتم. چقدر؟! چقدر به ساده‌لوحیم خندیدی جونگ‌کوک؟! چقدر تونستی بازیگر خوبی باشی؟! چقدر تونستی خودخواه باشی؟! امگاهات می‌دونن؟! می‌دونن شاهزاده‌ی بی‌نظیرشون فقط توی جامعه‌است که به عدالت اعتقاد داره؟! می‌دونن شاهزاده‌شون نه احساس داره و نه وجدان؟! می‌دونن شاهزاده‌شون جفتش رو‌مجبور کرد توی مراسم ترحیم خودش شرکت کنه؟! قوانینت رو فقط برای من وضع می‌کنی؟! فقط من نباید پنهان‌کاری کنم؟! تو... از هانئول‌بودنِ من می‌ترسی که پنهانش کردی؟ حرف... حرف بزن لعنتی! مثل همیشه سخنرانی کن!»

پیراهن شاهزاده به‌خاطر تعرّق ناشی از فشار خون بالاش، خیس شده بود. گره‌ کراواتش رو‌کمی آزاد کرد و سمت پنجره رفت تا سرمای هوا، کمی گرمای بدنش رو به تعادل برسونه. نگاه پرسش‌گر تهیونگ، سلّول‌به‌سلّول بدنش رو می‌آزرد و ذهنش از بی‌کلمه‌موندن، سکوت رو انتخاب کرده بود. تهیونگ هیچ تسلّطی روی جملاتش نداشت و این حالِ آشفته‌اش رو نشون می‌داد. شاهزاده میان سکوت مغزش سرک کشید تا جوابی پیدا کنه و موفّق هم شد.

‎«چیزی نگو! هیچ‌چی نگو و ادامه نده! کلمه‌ها می‌تونن احترام رو به ابتذال بکشن. قضاوتم نکن وقتی دلیل پنهان‌کاریم رو نمی‌دونی.»

‎ظاهراً تهیونگ تمام مدّت، چیزی جز رویای معشوقِ شاهزاده بودن، نداشت و حالا با ازدست‌دادنش بعد از فهمیدنِ اینکه جونگ‌کوک حقیقت رو می‌دونست أمّا باز هم بهش بی‌عاطفه بود، دیگه حتّی رویا هم نداشت. مشتش رو چند مرتبه روی قلبش کوبید و لگدی به یکی از آباژورها زد.

‎«چیزی نگم؟! من از تویی که دریام بودی، غیر از سیلی محکم موج‌هات چی بهم رسید؟! اون‌قدر آسیب دیدم که کف عمیق‌ترین قسمت اقیانوس لعنتی تو، بی‌نفس افتادم، نمی‌تونم داد بکشم و حجم تمام اقیانوس روی قفسه‌ی سینه‌امه! تو همینی شاهزاده؛ همین‌قدر بی‌رحم. منتظر می‌ایستی، مرگم رو تماشا می‌کنی و جنازه‌ام رو پس می‌زنی. این عادتِ دریاست. چه هانئول باشم و چه تهیونگ! بی‌رحمی دریا برای همه یکسانه.»

‎چند ثانیه سکوت بود و نگاه. طی اون لحظه، شاید درحقیقت پر حرف‌ترین فریادهای دنیا بین اون بی‌کلمه‌موندن‌های هر دو نفرشون جریان داشت؛ أمّا شاهزاده فقط دنبال جواب‌های نامربوط می‌گشت تا بحث، سمت گذشته جهتی پیدا نکنه.
خودش هم می‌دونست الفاظش ذرّه‌ای مطابق واقعیّت نیستن؛ ولی ازشون کمک گرفت.

‎«من چی؟! فقط تویی که آسیب دیدی؟! درسته. من برای تو، یک زخمِ ادامه‌دار بودم. تحمّلم کردی و یک وقت‌هایی به جایی رسوندمت که انگار توانی توی وجودت نموند؛ ولی تو... از من بی‌رحم‌تری! مثل یک زخمِ کاری که بدون معطّلی به زانو‌ می‌اندازدت. تو... نه درمان می‌شی و‌ نه التیام می‌گیری. تو... می‌کُشی!»

بین حرف‌های جونگ‌کوک، خیره به رگ برجسته‌ی گردنش با خودش فکر کرد یک روز بالأخره یاد می‌گیره؟! یاد می‌گیره جوری زندگی کنه که میان بود و نبودش فرقی باشه و عدم حضورش توی لحظات جونگ‌کوک، سنگینی کنه؟ چقدر همه‌چیز خلاف پیش‌بینی‌اش پیش رفت! حواسش رو به آخرین‌جمله‌ی شاهزاده داد و لب باز کرد.

‎«من نکشتمت! من فقط هر بار یاد گرفتم کسی باشم که تو دوست داری؛ باهات راجع به موضوع‌های موردعلاقه‌ات حرف بزنم، غذاهای محبوبت رو بدونم، هرچیزی که دوست داری رو دوست داشته باشم، لباس‌هام رو رنگی که تو می‌پسندی انتخاب کنم، به عادت‌هات عادت کنم و هر کاری کنم که موردعلاقه‌ی تو باشم،  چیزهایی که دوست داشتی رو عوض می‌کردی و خستگیِ دوست‌داشتنیِ تو نشدن، توی تمام وجودم می‌موند.»

‎برای تهیونگ چیزی به اسم گذشتِ زمان وجود نداشت. ساعتِ زندگی‌اش درست لحظه‌ی تاریک درد و رنج، متوقّف شده بود. با لحن عاجزانه‌ای ادامه داد:

‎«تو نمی‌تونی حسّی به من داشته باشی و بدون اینکه دنبال یک دلیل قانع‌کننده برای ردکردنش باشم، مثل یک أصل ثابت باید قبولش کنم؛ أمّا این أصل لعنتیِ تو، چیزی مثل اصول اقلیدس نیست! من ازش متنفّرم! دیگه حتّی از هر قضیه و اثبات و أصل و هندسه‌ای متنفّرم.»

‎حال شاهزاده به تیک‌تاک سرعت‌گرفته‌ی ضربان‌های قلب معشوقش گره خورده بود که تا این‌اندازه آشفته به‌نظر می‌رسید. برمَلاشدن حقیقت، اثبات‌ها و احتمال‌ها همه‌وهمه روح شاهزاده رو خراش می‌دادن و به ضعف می‌کشوندنش. نمی‌خواست فرشته‌اش رو‌مقصّر بدونه؛ أمّا باید رام و مَهارش می‌کرد حتّی اگر ناعادلانه بود.
با لحنی شاکی، سکوت رو شکست.

‎«باوجود کاری که کردی، دنبال عشق می‌گردی؟! هیچ‌چیز نمی‌تونه به‌اندازه‌ی ناامید کردن یک نفر از خودت، به وجودت توی زندگی اون آدم خاتمه بده! پایان تو برای من، اینجا بود. اگر از همین لحظه، برگشتن به روزهای أوّلمون رو شروع کردم، حقّ اعتراض نداری! محکومی به تحمّلش. یک اشتباه، هیچ‌وقت نباید بدون مجازات بمونه.»

‎نگاه شیفته‌ی جونگ‌کوک، زیرِ تیغِ تیزِ ابروهای به‌هم‌گره‌خورده‌ی معشوقش که نشان از اخم، خشم و ناراحتی می‌دادن، دوام نمی‌آورد؛ مخصوصاً وقتی اون صدای تحلیل‌رفته، چاشنی اخم‌هاش شد.

‎«من به قفس عادت دارم جونگ‌کوک. دل به بال و پرهای ساختگی نمی‌دم. حبس‌شدن من... برای دیوارهای این اتاق، صحنه‌ی جدیدی نیست. اون‌قدر خسته‌ام که حتّی با موجِ یک سراب، از هم می‌پاشم! فعلاً فقط حقیقتِ گذشته‌ام رو می‌خوام بدونم! بدون أهمّیّت به اینکه کِی و چطور فهمیدی من هانئولم. چه أهمّیّتی داره هانئول‌بودن یا نبودنم؟!»

‎راست می‌گفت؛ به‌قدری خسته و بی‌رمق بود که نه با دریا و طوفان! با سراب و موجِ از جنسِ توهّمِش هم متلاشی می‌شد. خسته بود از پرسه‌زدن بین کوچه‌های پیچ‌درپیچ غم. دلش بن‌بست می‌خواست أمّا هرقدر بیش‌تر دنبالش می‌گشت، بیش‌تر گمش می‌کرد.

‎«مظلوم‌نمایی نکن. این منم که به اعتمادش خیانت شده! خنجرهای بقیه رو باحوصله از توی وجودم بیرون کشیدی، زخم‌هام رو بوسیدی و درمانشون شدی تا خودت بدترین زخم رو بهم بزنی؟! من... خودم رو به این دست‌ها سپرده بودم أمّا... همین دست‌ها کاری کردن که حس کنم یک احمقِ سَر سِپُرده‌ام. کی فکرش رو‌ می‌کرد چند تا عدد روی صفحه‌ی گوشی، لمس نماد سبزرنگ تماس و این تکنولوژی لعنت‌شده، از آفتابگردانم ناامیدم کنه؟!»

شاهزاده ‎نیشخندی زد و ادامه داد:

‎«آفتابگردان؟! اصلاً لایقش هستی؟! لایقِ اسم گلی که نماد احترام و وفاداریه... هستی؟! برای اینکه فراموش کنم چه آسیبی به اعتمادم زدی، بگو که به‌خاطرش متأسّفی و تکرارش نمی‌کنی!»

تهیونگ ‎اشتباهش رو ندونسته انجام نداده بود! بارها عواقبش رو در ذهنش مرور کرد و دست به عمل زد؛ با جسارت به شاهزاده چشم دوخت و دست‌هاش بی‌توجّه به ازدست‌دادن لقب موردعلاقه‌اش، مشت شدن.

‎«موقع انجام‌دادنش هوشیار بودم؛ پس عذرخواهی نمی‌کنم. این‌دفعه پای خوب و بدِ خودم ایستادم. من جوابم رو می‌خوام! گذشته‌ام رو می‌خوام. به هر قیمتی ازش سردرمیارم. با هرچیزی که بتونه حافظه‌ام رو برگردونه. این حقّ منه!»

آوای چشم‌های تهیونگ که توضیح می‌خواستن، در سکوت سرد چشم‌های پسر آلفا گم شده بود و هر حرکت سردرگم مردمک‌های جونگ‌کوک، بیش‌تر از قبل سرگردانش می‌کرد؛ أمّا ترسِ ازدست‌دادن باعث شد گرگ سرخ پنجم جواب بده:

‎«حتّی بهش فکر هم نکن که همه‌چیز رو اینجا بذاری و فرار کنی به جایی یا کسی که بتونی با کمکش سر از گذشته‌ات دربیاری!»

جونگ‌کوک از کدوم رفتن حرف می‌زد وقتی پاهای تهیونگ، فقط با به‌میان‌اومدن اون لفظ و فعل، از پا می‌افتادن و توانی برای عمل، در وجودشون نمی‌موند؟!

‎«بس کن! فرار؟ به کجا؟ به کی؟ فکر می‌کنی زندان من فقط وقتیه که تو از این اتاق بری و‌ من پشت در، بین دیوارها جا بمونم؟! نه شاهزاده! قفل زندانی که من باوجود تو واسه‌ی خودم ساختم، از هر قفلی محکم‌تره. تو گرفتارم ‌کردی؛ نه! حسّم به تو دست و پاهام رو بسته و ناخواسته اون عروسک لعنت‌شده‌ای هستم که می‌خوای. همونی که تو می‌خوای أمّا حتّی نمی‌تونی مواظبش باشی. نخ‌های‌ دست و پاهای عروسک خیمه‌شب‌بازیت رو داری جاهای اشتباهی می‌بری.»

صدای ناگهانی رعدی که ناشی از عصبانیّت شاهزاده بود، رعشه‌ای به تن پسر امگا انداخت و چند قدم به عقب برداشت. جونگ‌کوک به‌سمتش رفت، بین خودش و دیوار حبسش کرد و خیره بهش از فاصله‌ای نزدیک لب زد:

‎«شاید اگر عروسکم سرپیچی نکنه، همه‌چیز براش راحت‌تر بگذره. من عروسک‌گردان بی‌رحمی نیستم. عروسکم لایق عشق و ملایمتم نبود!»

‎بعد از گفتنش مشتی به دیوار پشت سر تهیونگ زد که پسر امگا فکر کرد دست شاهزاده به قصد سیلی بلند شده و صورتش رو ناخودآگاه برگردوند. جونگ‌کوک به دیواری که به‌خاطر نیروی خشم توی ذهنش، از طریق مشتش فرورفته بود، خیره شد و سرش رو پایین انداخت. معشوقش صورتش رو ازش برگردوند؟! اون واقعاً از شاهزاده می‌ترسید؟! بعد از تلخ‌خندی، کراواتش رو روی زمین انداخت و سمت لپ‌تاپ روی تخت قدم برداشت. لمسش برای شکستنش کافی بود و وقتی از دردسترس‌نداشتن وسیله‌های ارتباطی برای تهیونگ‌ مطمئن شد، سمت در رفت.

‎«بدون اجازه‌ی من، کافیه یک قدم از این اتاق بیرون بذاری! تمام این عمارت - تمام این عمارت - رو با خودم و تو، نابود می‌کنم!»

‎این رو گفت و خواست از اتاق خارج بشه أمّا صدای تلفن همراه تماس‌های کاری‌اش رو شنید. با دیدن شماره‌ی آشنای نامجون، طبق نقشه‌ای که تا رسیدن به عمارت با هم کشیدن، جوابی نداد تا تماس به پیغام‌گیر وصل بشه، قدم‌های رفته‌اش رو برگشت و صدای پسر کتاب‌فروش توی اتاق طنین انداخت.

‎«شاهزاده، من... کیم نامجون هستم. با برادرم تماس گرفتم تا... به این بازی تعقیب و گریز خاتمه بدم. اگر این به‌نفعتون بود، لطفاً پیامم رو به تهیونگ‌ برسونید...»

‎چند لحظه سکوت کرد و بعد از آرامشی نسبی گرفتن، ادامه داد:

‎«ته؟ نمی‌دونم صدام رو‌می‌شنوی یا فقط خلاصه‌ای از این پیغام رو... امیدوارم هیونگ رو ببخشی مارسل. هیچ‌چیز اون‌قدر پیچیده نیست که به‌نظر میاد. ده سال قبل، تو‌ و شاهزاده پیش از موعد مقرّر سرنوشت، همدیگه رو ملاقات کردید. این دیدارِ خارج از موقع، باعث‌ مرگ یک طرف یا هر دو نفر شما می‌شد. اونی که قرعه‌ی مرگ به نامش افتاد، تو بودی و فقط با پیداکردن راهی برای پاک‌شدن حافظه‌ات اون هم ظرف مدت پنج روز، می‌تونستیم زنده نگهت داریم. من راهی نداشتم! تو باید زنده می‌موندی. متأسّفم‌ که خاطراتت رو ازت گرفتم. دیگه باید قطع کنم.»

‎بعد از اتمام پیغام نامجون، جونگ‌کوک بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و ألبتّه که تهیونگ به‌هیچ‌وجه هیچ‌کدوم از اون کلمات رو باور نکرد! هنوز هم دنبال حقیقت گذشته‌اش می‌گشت.

***

‎با قدم‌هایی سست و شانه‌هایی افتاده، سمت اتاق کارش به راه افتاد. بعد از اینکه پشت میزش نشست، ساعد دست راستش رو روی لب‌هاش گذاشت تا مبادا فریادی از ترس و خشم بکشه و آسمان فقط طی یک لحظه پر از تگرگ‌هایی شد که به‌تندی خودشون رو به شیشه می‌کوبیدن. فروریختن ستاره‌های حریر شب‌رنگ آسمان چشم‌های تهیونگ‌ رو دیده بود و خودش رو سرزنش می‌کرد. می‌تونست اسم خودش رو قاتلِ ستاره بگذاره و هر مجازاتی رو به‌خاطرش به جان بخره. صدای تلفن همراه شخصی‌اش، گره‌ سکوت رو از حنجره‌اش باز کرد و با صوتی گرفته، بعد از صاف‌کردن گلوش جواب داد:

‎«نامجون؟»

‎پسر کتاب‌فروش که در مرکز باروری و ناباروری نشسته بود، خیره به مجله‌ی روبه‌روش، بدون اینکه چیزی ازش متوجّه بشه، اون رو بست و به عقب هل داد.

‎«جونگ‌کوک؟ چطور پیش رفت؟ تهیونگ باهوشه! باور کرد؟ خوب به‌نظر نمی‌رسی.»

‎شاهزاده با بی‌حالی دنبال دفترچه‌اش گشت تا از تنها دارایی عاشقانه‌اش آرامش بگیره و لبش رو مرطوب کرد.

«اگر آخرین جمله‌اش قبل از اینکه برای دوّمین‌دفعه حافظه‌اش رو پاک کنی ' شاهزاده رو پیدا می‌کنم و می‌کُشمش ' نبود، چه دلیلی برای پنهان‌کاری داشتم؟! ما نمی‌دونیم حافظه‌اش به کدوم زمان برمی‌گرده! اگر به زمانی برگرده که قصد انتقام‌گرفتن از من رو داشته، سرنوشت گرگ چهارم تکرار می‌شه؛ چون من نمی‌تونم از دستش بدم و ترجیح می‌دم هر دو نفرمون رو بکُشم.»

‎نامجون به ساعتش نگاهی انداخت و با اشاره‌ی منشی متوجّه شد نفر بعد برای معاینات پزشکی، خودشه. ایستاد. کتش رو روی مچ دستش انداخت و جواب داد:

‎«جونگ‌کوک، من می‌ترسم... می‌ترسم اون‌قدر روی این مشکل، سرپوش بذاریم و به خیالِ پنهان‌کردنش اون رو حل‌شده بدونیم که فاسد بشه و چند وقت بعد، بوی تعفّنش زندگی‌مون رو بگیره. می‌ترسم از روزی که نفهمیم و تاریخ انقضاش برسه. بعداً باهات تماس می‌گیرم. برای معاینه باید برم.»

‎بین تمام إتّفاقات تلخ اون روز، جونگ‌کوک با خستگی خندید و آینده رو تصور کرد.
پیش از خداحافظی‌اش به نامجون گفت:

‎«می‌شه من و لینائوس، پدرخوانده‌های دختر یا پسرت بشیم؟ می‌شه بهش یاد ندی که بهم بگه شاهزاده؟! باید قول بدی زودبه‌زود بیاریش پیش من و اِمانوئل! حتّی می‌تونم یک اتاق هم اینجا براش آماده کنم.»

‎نامجون هم از تصوّر دختر یا پسرش لبخندی زد و درحالی‌که نمی‌تونست نگاهش رو از مشاور جذّاب اون مرکز ناباروری - کیم سوکجین - بگیره، سمت اتاق معاینه قدم برداشت.

‎«قول می‌دم. مواظب تهیونگ و خودت باش. بعداً صحبت می‌کنیم.»

‎این رو گفت و بلافاصله صدای جونگ‌کوک رو شنید.

‎«منتظر نتیجه‌ی معایناتت هستم. امیدوارم خوب پیش بره.»

‎با اتمام تماسش، پاهاش رو روی مبل، دراز و عکس‌های دفتر نقّاشی‌اش که خودش کشیده بودشون رو مرور کرد. لبخند تهیونگ‌ توی یکی از تصاویر رو بوسید و کنارش که یادداشت نداشت، نوشت:

‎«آن‌گاه که تبسّم بر لبانت می‌بینم، پیامبرِ عشق می‌شوم که رسالتش پای‌بندی به آیین توست. عاشقانه‌ها را به قلبم وحی می‌کنی و به‌جای تورات یا انجیل، کتاب آسمانی‌ات دیوانِ شعر است؛ اشعاری در اعجاز رُزخنده‌هایت.»

‎دنبال طرح دیگه‌ای گشت که کنارش نوشته‌ای نداشته باشه. لرزش دست‌هاش بهش اجازه نمی‌دادن چهره‌ی معشوقش رو جوری که شایسته‌اشه رسم‌ کنه. وقتی به طرحی که مدّنظرش بود، رسید، قلمش رو حرکت داد و با خطّی ناخوانا ناشی از حال نامساعدش، کلماتش رو روی کاغذ به جا گذاشت.

‎«جان‌پناهِ من!
‎«رفتن را برای زمستان نگذار! ردّی از پاهایت پس از آب‌شدن برف‌ها، برایم به یادگار نمی‌ماند. پاییز هم نرو! راهِ قدم‌های رفته‌ات را میان برگ‌های خُردشده، گم می‌کنم. بهار هم بمان! مبادا بروی و شکوفه‌هایش را از شهر ابریشم سیاه موهایت آواره کنی؟ تابستان هم وقت رفتن نیست! آن فصلِ بی‌پناه به‌قدرِ کفایت، تب‌دار است. با خُنَکای لطیف وجودت، درمانش باش. اصلاً رفتنت را بگذار برای پنجمین‌فصل سال و سیزدهمین‌ماه! ساده بگویم؛ من که هیچ... به‌خاطر  بهار، تابستان، پاییز و زمستان، تااَبد بمان...»

***

‎یک روز از جدال روز قبلشون می‌گذشت. شب موقع خواب، قانونِ هیچ‌وقت دور از هم نخوابیدن رو نقض کرد و‌ جونگ‌کوک هم مانعش نشد چراکه نمی‌خواست وقت تلاقی نگاه‌هاشون مجبور به توضیح چیزی بشه. نزدیک به ساعات ظهر، پسر امگا با سر و صدایی در محوطه‌ی عمارت بیدار شد. فقط یک روز گذشته بود؛ أمّا احساس ضعف می‌کرد. روبه‌روی آینه ایستاد و سرانگشت‌هاش رو روی لب‌های خشک‌شده‌اش کشید. به‌هم‌دوخته و ساکت به‌نظر می‌رسیدن. بوسیده‌نشدن، رنگ رو از رنگ‌دانه‌های سرخسون گرفته بود و فقط بوسه‌های شاهزاده‌اش می‌دونست رنگ قرمز رو به اون غنچه‌های رز، برگردونه. داشت به موهای به‌هم‌ریخته‌اش نظم می‌داد که در اتاقش به صدا در اومد و‌ چند شیشه‌بُر، همراه یونهو و شی‌وان بعد از اجازه‌ای که تهیونگ‌ بهشون داد، وارد اتاق شدن. قصد داشتن بالکن رو تماماً با شیشه‌ی بلندی ببندن و‌ فقط بالاش رو برای عبور هوا، باز بگذارن؛ پس جونگ‌کوک واقعاً قصد داشت حبسش کنه؟! خواست به اتاق شاهزاده بره أمّا سردردهای آلفاش رو به یاد آورد. نه از روی عشق! فقط به‌عنوان عروسکی که جونگ‌کوک ازش می‌خواست که باشه، دم‌نوش گل مینای همیشگی‌اش رو درست کرد و همراه خلال‌های پرتقال آبنباتی، سمت اتاق پسر بزرگ‌تر قدم برداشت.

***

‎جونگ‌کوکی که حدس می‌زد معشوقش به اتاقش بره و از عمد، خودش موقع اومدن شیشه‌بُرها به اتاق مشترکشون نرفت، از مستخدم خواست ماگی از هات‌چاکلت برای تهیونگی که صبحانه نخورده بود، به اتاق شاهزاده ببره و بعد از تحویل‌دادنش، جونگ‌کوک ماگ هات‌چاکلت رو‌ برداشت. کمی کنار پنجره گذاشت تا سرمای ملایمی که از پنجره‌ی نیمه‌باز رد می‌شد، از داغی مایع درون ماگ کم‌ کنه که مبادا اخم‌ تهیونگ‌ از داغی‌اش روی پیشانی‌اش خط بیندازه و طولی نکشید که رایحه‌ی معشوقش در مشامش پیچید.
مولکول‌های هوا از رایحه‌ی تلخ‌شده‌اش سرگیجه گرفته و به لرزه افتاده بودن. نفس‌های بنداومده‌ی جونگ‌کوک که جای خودشون رو داشتن!
تهیونگ سینی رو روی میز کار آلفاش گذاشت و دست‌به‌سینه ایستاد. چشم‌هاش مثل دو سیاهی سرد و منجمد، بدون حس به چیزی فقط تماشا می‌کردن و به إتّفاقی که درحال رخ‌دادن بودن، نه تعلّقی داشتن و نه أهمّیّتی می‌دادن.

‎«بهت گفته بودم از اتاقت بیرون نیای!»

شاهزاده این رو گفت؛ أمّا ‎دل‌تنگ بود برای گفت‌وگوهای شبانه‌اش با پادشاه ماهش. نمی‌خواست همدیگه رو نادیده بگیرن؛ قطع‌ رابطه و چیزی به اسم قهر، بینشون فاصله می‌انداخت و صحبت‌نکردن‌ها، راه توضیح و جبران رو می‌بستن؛ أمّا فعلاً هیچ‌کدومشون حال خوبی نداشتن و ألبتّه که گرگ سرخ پنجم برای ازدست‌ندادن معشوقش باید به سخت‌گیری‌هاش مقیّد می‌موند.

«از چی می‌ترسی شاهزاده؟! اون‌قدر که تو می‌خوای، ظریف نیستم. از بین نرده‌ها رد نمی‌شم که پایین بیفتم. کودک درونم هم مُرده! نیست که با بچّه‌بازی‌هاش فکر خودکشی به سرش بزنه و قدرت‌هات رو به خطر بندازه؛ پس اون شیشه‌ی لعنتی رو برای چی دارن وصل می‌کنن؟»

‎شاهزاده اگر آسمان شب رو هم به موازات چشم‌های معشوقش، رقیبش قرار می‌داد، زیبایی عنبیه‌های سیاه‌رنگ پادشاه ماه خودش بود که برنده می‌شد. برخلاف عشق توی قلبش، به سردی جواب داد:

‎«همه‌ی آدم‌ها این توانایی رو دارن که جوری رفتار کنن که ازشون ناامید بشیم؛ أمّا هر استعدادی رو نباید به کار گرفت. هر رفتاری که باهات دارم، تاوان استفاده‌ی بدموقعت از این استعداده.»

‎بعد از اتمام جمله‌اش، ماگ هات‌چاکلت رو سمت تهیونگ‌ گرفت که ألبتّه پسر کوچک‌تر حتّی جرعه‌ای ازش سرنکشید. فقط برای بی‌احترامی‌نکردن به شاهزاده و پس‌نزدن دستش، ازش گرفتش و حالا که حتّی هیچ وسیله‌ی ارتباطی کوچکی هم نداشت، لب باز کرد.

‎«قرار شد عروسکت باشم. سرپیچی نمی‌کنم؛ أمّا باید چند تا کتاب سفارش بدم تا لاأقل توی زندان تو، با درس‌خوندنم سرگرم بشم.»

حقیقت این بود که شاهزاده فعلاً حتّی می‌ترسید قدر ساعت‌های درس‌خوندن معشوقش ازش دور بشه.

‎«احتیاجی بهش نداری.»

‎پسر امگا لب‌هاش رو محکم به هم فشرد تا لرزششون بغض نهفته‌اش رو فریاد نکشه. با سرانگشت‌هاش سینی دمنوش رو‌ کمی هل داد و لبه‌ی میز نشست. با بردن انگشت اشاره‌اش زیر چانه‌ی شاهزاده، سرش رو بالا آورد و‌مجبورش کرد بهش نگاه کنه.

‎«این زیاده‌رویه!»

تهیونگ شاه‌بیت شیرین غزل زیبای عشق بود و دلخوری‌اش تمام ردیف، قافیه، وزن و چینش کلمات اون غزل رو متزلزل می‌کرد و به‌هم می‌ریخت؛ أمّا جونگ‌کوک واقعاً راهی نداشت. دست‌کم به‌عنوان کسی که به‌تازگی، دوباره درحال یادگیری استفاده از قلب و احساسش بود، چاره‌ی بهتری به ذهنش نمی‌رسید.

کسی که عقلش رو از دست داده، نمی‌تونه متعادل رفتار کنه. دیوانه‌ای که خودت ازم ساختی رو درک کن.»

آدم‌ها باید برای عشق می‌جنگیدن؛ أمّا نه اون‌قدر که شکسته بشن و‌ چیزی ازشون برای خودشون نمونه و تهیونگ‌ ظاهراً افراط کرده بود. حالا از خودش چیزی جز جسمی متلاشی و روحی خودباخته، نداشت. اون، دیگه حتّی خودش رو نداشت. با لحنی حق‌به‌جانب جواب داد:

‎«نهادِ صادرکننده‌ی اجازه شدی؟!»

درواقع شاهزاده نتونست بهش بگه چون تمام اختیار و اجازه‌ی قلبم رو به تو سپردم، این‌طور رفتار می‌کنم تا از دستت ندم و دلی بدونِ دل‌دار، بمونه برام.
سعی کرد لحن سردش رو حفظ کنه.

‎«نهادِ قدرت شدم!»

تهیونگ هیچ‌وقت کسی نبود که اجازه بده دیگران براش تصمیم بگیرن.

‎«تو و نامجون صاحب اختیار من نیستید که درموردم تصمیم بگیرید.»

‎روزی جونگ‌کوک، استعمارگر بود و تهیونگ با تمام وجود و مِیل خودش، مستعمره‌اش! أمّا حالا چطور می‌تونست؟ اون مستعمره، خسته شده بود و استقلالش رو می‌خواست؛ نه برای دست‌برداشتن از عشق! فقط برای دونستن گذشته‌اش.

«من... همراهت بودم. تو مجبورم کردی صاحب اختیارت بشم. از اعتمادم سوءاستفاده کردی.»

شاهزاده، بی‌دفاع، تنهاش گذاشته بود بین سپاهی از اشک، غم، آسیب، درد و قلب همیشه صبورِ تهیونگ ‌این‌بار پیروزِ اون میدان نمی‌شد. پسر کوچک‌تر با صوتی تحلیل‌رفته جواب داد:

‎«جونگ‌کوک کدوم سوءاستفاده؟! اگر من هانئول نبودم، درواقع اسم کارِ خودت خیانت می‌شد؛ أمّا اون‌قدر ساده ازش گذشتم که واقعاً فکر کردی بی‌گناهی؟! تمام مدّت من رو با هانئول و درواقع معشوق گذشته‌ات مقایسه کردی و...»

برای شیرین‌کردن روزش، تهیونگ رو لازم داشت و معشوقش اون روز با تلخی‌هاش زهر شده بود و قاتلِ آرامش شاهزاده! شاید هم شکنجه‌گری بی‌رحم که با هر اخم، یک بار جان تپش‌های قلب جونگ‌کوک رو با دردناک‌ترین شیوه می‌گرفت. پسر آلفا قرار بود اون مدّت، چند دفعه مرگ رو تجربه کنه؟! حرفش رو قطع کرد و صداش به گوش رسید.

‎«تما مش کن! من تو رو با ماه یا آفتابگردان‌ها، نور یا حتّی خدا هم مقایسه نمی‌کردم.»

‎جونگ‌کوک بدون توجّه به داغی فنجان، اون رو کف دستش فشرد و این تهیونگ بود که جسم شیشه‌ای رو ازش گرفت. دست پسر بزرگ‌تر رو بالا آورد و سرخی ناشی از اون سوختگی نه‌چندان شدید رو باحوصله و‌چشم‌هایی بسته، چند بار بوسید. شاید ملایمت، راه بهتری بود.

‎«دیروز گفتی حق ندارم فرار کنم؛ أمّا نمی‌دونی تو این‌قدر پررنگی که حریفِ پاک‌کردن ردّت از روی قلبم نیستم. جونگ‌کوک، من نه توی رنگ‌زدن و نه برای پاک‌کردن، به پای تو نمی‌رسم. کمک کن حافظه‌ام رو به دست بیارم.»

انتظارِ کمی - فقط کمی ملایمت - درون چشم‌های پسر کوچک‌تر رسوب کرده بود؛ أمّا حتّی قطره‌ای لطافت از لحن نگاه شاهزاده نصیب مردمک‌هاش نمی‌شد.

‎«اگر پاک‌کنم از تو قوی‌تره، پس مواظب باش. هرقدر اشتباهت پررنگ‌تر باشه، توی زندگیم کم‌رنگ‌ترت می‌کنم. نمی‌خوام سرانجاممون مثل گرگ چهارم بشه و جوری هر دو نفرمون رو محو کنم و از بین ببرم که انگار هیچ‌وقت وجود نداشتیم.»

تهیونگ روشنایی چشم‌های روح شاهزاده بود و بدون وجودش، جونگ‌کوک‌ بینایی‌اش رو از دست می‌داد؛ برای همین دوباره روحش گرفتار تاریکی شده و ناخواسته، محبوبش رو هم گرفتار کرده بود.   پسر کوچک‌تر از روی میز بلند شد  و دست‌به‌سینه ایستاد. ملایمتش فایده‌ای نداشت و دیگه براش سعی نکرد.

«اینکه همیشه پشت هر کاری - حتّی وحشتناک - دلیلی هست، ترسناکه! جونگ‌کوک می‌ترسم از دلیلی که پشت مخالفتت برای به‌دست‌آوردن حافظه‌امه. چی توی گذشته‌ی من، این‌قدر تو رو وحشت‌زده می‌کنه؟! چرا نمی‌تونی همون‌طوری که دلم می‌خواد از چشمت دیده بشم، من رو ببینی؟! چرا اعتماد بهم این‌قدر سخته؟! حق نداری با یک ' چرا ' تنهام بذاری. حق نداری این‌قدر بی‌رحم باشی.»

‎می‌خواست بدونه؟! واقعاً می‌خواست بدونه؟! جونگ‌کوک برای تأثیرگذاری بیشتر لحنش، لاله‌ی گوش تهیونگ‌ رو از زیر نظرش گذروند و به‌عمد، جوری حرف زد که داغی لب‌هاش روی پوست امگاش کشیده بشه.

‎«شاید معشوقی غیر از خودم وحشت‌زده‌ام! ترسناک نیست تهیونگ؟! رفتار من، عکس‌العمل غیرارادی و  بدون فکر نیست. پاسخه! روزها و ساعت‌ها بهش فکر کردم که بحرانی به وجود نیارم. خواستم با دیدگاه درست بهش نگاه کنم. تو... خرابش کردی. نذاشتم جنگِ توی ذهنم موقع سکوتم رو متوجّه بشی. من، بدبین بودم؛ بدبین بودم و برای همین حتّی از أوّلین‌روزِ دیدنت، هر احتمالی رو پیش‌بینی و قبل از مواجهه باهاش، براش راه حل پیدا کردم. من می‌خواستم تا دورترین آرزوت، به‌جای تو بدوم. قبل از تو بهش برسم و بعدش سمتت پرواز کنم تا زودتر، اون رو بهت برسونم. به‌خاطرت می‌تونستم توی این پایتخت لعنت‌شده، حکومت نظامی راه بیندازم یا حتّی دست به قتل عام بزنم که مطمئن بشم قدم‌هایی که توی خیابون برمی‌داری، أمنیّت دارن. حالا فقط منم که مقصّرم؟!»

بعد از جوابی که شنید، گویا تارهای حنجره‌ی پسر کوچک‌تر رو به هم دوختن و دست‌هاش بسته شدن. بین سکوت پُرصداش گیر افتاد و حتّی اگر یقه‌ی کلمات رو هم می‌گرفت، نمی‌تونست اون‌ها رو‌ کنار هم بنشونه. دونستن حقیقت، وحشتناک بود و تهیونگ آرزو می‌کرد کاش اصلاً واقعیّتی وجود نداشت!

‎«این... این دروغه! من تمام چندسالی که نبودی، برات با پیانو آهنگ می‌زدم و وقتی صدای تشویقت نمی‌اومد، فکر می‌کردم دوستش نداشتی و بیش‌تر تمرین می‌کردم. لباس‌هام رو که می‌پوشیدم، اگر جلب توجّه می‌کردن، به‌جای تو توی آینه به خودم اخم می‌کردم و دنبال لباس دیگه‌ای می‌گشتم! همیشه دو فنجون دمنوش گل مینا و‌ دو بشقاب از غذا می‌ذاشتم و وقتی سهم تو سرد می‌شد و دست‌نخورده می‌موند، فکر می‌کردم دوستش نداشتی و دفعه‌ی بعد، بهتر درستش می‌کردم! هرروز برات نامه می‌نوشتم، با آهنگ‌های عاشقانه یادت می‌افتادم و برات گل می‌خریدم اون‌قدر که گل فروشی نزدیک خونه، می‌دونست هرروز باید یک شاخه رز سفید رو آماده بذاره! من تمام این کارها رو‌کردم وقتی که ندیده بودمت! مثل یک دیوانه زندگی کردم و حالا از وجود یک نفر دیگه حرف می‌زنی؟!»

حالا که دلیل پنهان‌کاری‌ها رو فهمیده بود، حس می‌کرد زندگی با تمام عظمتش، بهش هجوم برده و روی وجودش آوار شده! امید داشت جونگ‌کوک حرفش رو پس بگیره؛ أمّا این‌طور نشد.

«شاید توی ناخودآگاهت تمام کارها برای اون بودن؛ نه من.»

‎دیگه دنبال گذشته‌اش نمی‌گشت؛ خودش هم ازش می‌ترسید! به نواقص و کم و‌کاستی‌هایی که ازجانب خودش توی رابطه‌شون وجود داشت، فکر می‌کرد و باز هم دنبال نزدیک‌شدن به معشوقش، اندازه‌ی شنیدن نفس‌هاش کنار گوشش و حل‌شدن در آغوشش می‌گشت. با خودش - با تکّه‌تکّه‌های خودش حرف می‌زد و چاره‌ای جز صبر و بخشیده‌شدن به ذهنش نمی‌رسید. خودش چقدر مقصر بود و بی‌خبر از تقصیرش! حالا به جونگ‌کوک حق می‌داد حواسش هر جایی باشه غیر از سمت نگاه‌های پر از خواهش تهیونگ؛ به شاهزاده‌اش حق می‌داد گریز کنه و نادیده بگیره نگاهی رو‌ که لحن عاشقانه‌اش روزی برای کسی دیگه بوده... پسر امگا تمام مدّت، عشق آلفاش رو مثل باارزش‌ترین دارایی زندگی‌اش در مشتش نگه داشته و حالا که گذشته رو فهمیده بود، انگشت‌هاش اون‌قدری درد داشتن که به چنگ‌زدنش ادامه نده. باید مشتش رو باز می‌کرد و تاوانش رو - هرچی که بود - می‌پرداخت. به آلفاش حق می‌داد حتّی حالا که می‌دونست هانئوله، حسی بهش نداشته باشه.
خودش هم می‌ترسید ناخودآگاهِ راکد و مُرده‌اش که گوشه‌ی چهارچوب ذهنش به یکی از دیوارهاش چسبیده بود، روزی احیا بشه و جونگ‌کوک هیچ تصوّری از میزانِ ترس پسر امگا از این إتّفاق، نداشت! عطرِ عجز، از چشم‌هاش به مشام می‌رسید و درد وجود کسی غیر از جونگ‌کوک توی گذشته‌اش، ناخن‌های تیزش رو روی تمام روحش می‌کشید. از لمس‌شدن بین دست‌های هوجین وحشت‌زده بود درحالی‌که احتمال داشت قبلاً کسی رو بوسیده باشه؟! چقدر به آلفاش ترس داده بود! حالا معنای سؤال جونگ‌کوک وقتی راجع به گذشته‌اش ازش پرسید رو می‌دونست... حالا ترس و نگرانی اون لحن، داشت در گوشش فریاد می‌کشید و فکر می‌کرد شاهزاده‌اش قلب بخشنده‌ای داره که باوجود گذشته‌ای عاشقانه و لمس‌شدن‌های احتمالی، اون رو پذیرفته. تهیونگ چطور تحمّلش می‌کرد؟! اصلاً زنده می‌موند؟!

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin