4

124 46 69
                                    

جیمین نگاه متعجبی به مرد قد بلندی که از شلختگی استایل و حالت ژولیده موهاش میشد میزان عجلش برای دیدن تهیونگ و فهمید، انداخت
_اون کیه؟؟

جونگکوک که صدای زمزمه وار برادرش و کنار گوشش شنید خیره به اون دونفر با کلافگی که حاصل سوالات زیاد مغزش راجب اون پسر بود سری تکون داد و گفت: من هیچی نمیدونم!

روون زمانی که از وجود تهیونگ تو بغلش سیر شد به سرعت اون و سمت خودش چرخوند و با نگرانی سر تا پاش و چک کرد
_حالت خوبه؟ صدمه ای ندیدی؟

+خوبم هیونگ

روون انگشتش و روی زخم گونش کشید که تهیونگ چهرش و از سوزشش جمع کرد
_اما صورتت چیز دیگه ای میگه!

تهیونگ دستش و بلند کرد و روی دست هیونگش گذاشت از لحن اروم و ناراحت روون عذاب وجدانش و حس میکرد پس با لحن اروم و مطمئنی سعی کرد پسر بزرگتر و از حالش مطمئن کنه
+واقعا میگم اسیب جدی ندیدم نگران نباش

_چجوری میتونم نگران نباشم؟ نمیدونی تو این پنج روز چه جهنمی و پشت سر گذاشتم...! اگه بلایی سرت میومد چی؟.. من و ببخش فندق باید بیشتر از اینا حواسم و جمع میکردم...!

تهیونگ لبخندی زد و دستش و بالا برد با کمی گشتن روی شونه ی پسر گذاشت
+حالا که اتفاقی نیوفتاده و من حالم خوبه!

با یاداوری چیزی به عقب چرخید و ادامه داد:
+البته به لطف جیمین و جونگکوک هیونگ!

روون نگاهش و به اون دو نفر داد برای ثانیه ای مکث کرد و بعد سرش و به نشونه تشکر کمی خم کرد
_خیلی ازتون ممنونم

جونگکوک بی حرف سر تکون داد اما جیمین بعد از اینکه با خوش رویی جواب تشکر پسر و داد اونو به اپارتمان خودشون که طبقه هفتم همین ساختمون بود دعوت کرد

+از کجا فهمیدی من اینجام؟

روون فنجون قهوش و روی میز گذاشت و با نیم نگاهی به چهره ی نا اشنای اون دونفر لب باز کرد:
_اون روز فک کردم گم شدی کل کوچه و خیابون های اطراف دانشگاهت و زیر و رو کردم نبودی برگشتم خونه منتظرت موندم نیومدی همه جارو زیر پا گذاشتم وقتی برگشتم سر همون جایی که منتظرت بودم یکی از همکلاسیات گفت دیده که به زور بردنت اما جرات نکردن نزدیک بیان یا حرفی راجبش بزنن سریع با بابات تماس گرفتم جریان و گفتم... گفت خودش و میرسونه خیلیم تاکید کرد با پلیس تماس نگیرم اما خبری ازش نشد حتی از یه تایمی تلفنشم خاموش کرده بود رسما داشتم خل میشدم تا امروز که بالاخره اون کوفتی و روشن کرد گفت جات امنه با اصرار زیاد ادرس و بهم داد

با لحن سرشار از حرص ادامه داد: شانس باهاش یار بود که نزدیک من نبود وگرنه به هفت روش سامورایی میکردمش.. مرتیکه گوساله!

تهیونگ با خنده اعتراض کرد: یاااا راجب بابام درست حرف بزن

روون لبخند ارومی به چهره زیبای پسری که کنارش نشسته بود زد
دستش و جلو برد و با انگشت اشارش موهای مشکی و مواج پسر و به ارومی از روی چشماش کنار زد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 5 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑅𝑈𝐿𝐸𝑅Where stories live. Discover now