پارت هفدهم🕯

2 1 0
                                    



دوسال قبل مسکو                          

سارا با اخم به زن شیک پوش رو به رویش نگریست نمی دانست چه طور تنفرش را از این زن پنهان کند.

- ازت بدم میاد رزالین، می فهمی ازت بدم میاد .                   

سارا در خروج را باز کرد و جیغ کشید.
- بیرون .           

درکه باز شد چشم هردویشان به هیلدا افتاد که با خوشحالی از ماشین فورد کسی پیاده شد و همانطور که گل در دستش را با عشق بو می کشید به طرف خانه می آمد .اما یکدفعه با دیدن رزالین که با آن لباس‌های گرانقیمت در آستانه در ایستاده بود؛  خشکش زد و ابروهایش در هم گره خورد. این

   این زن دوباره از جان آن ها چه می خواست؟ صدای جیغ سارا دوباره  بلند شد. گوش‌های هیلدا به جیغ حساس بود؛ وقتی کسی فریاد می کشید قلبش ریش می‌شد. برایش تداعی گر خاطرات عذاب آوری بود. خاطراتی که مادرش را  مانند هیولایی در خودش بلعیده بود و از میان آن‌ها برده بود.
 
تند به سمت رزالین و سارا دوید. صدای برخورد کفش های پاشنه بلندش روی پله های ورودی عمارت، به گوش رسید. در چارچوپ اعیانی ورودی بزرگ خانه ایستاد. به چشمان گستاخ و بی احساس زن روبه‌رویش زل زد.

- تو اینجا چیکار می کنی !     

زن نگاهي به سرتاپاي هيلدا انداخت و پوزخندی به شاخه گل در دستش زد .

- با کسی قرار داشتی، آخه خیلی به خودت رسیدی، ولی باید بگم رژ قرمزت زیادی جلف نیست ؟ بالاخره پدر تو یه آدم معروف بین همه مقاماس؛ بهتره بیشتر مراعات کنی .                         

هیلدا از شنیدن صدای این زن هم اعصابش بهم می ریخت؛ چه برسد که او نیش و کنایه ای هم بزند. شاخه گل رز را سفت در دستش گرفت.

- ًًًرزالین! بهتره زودتر بری .           

رزالین لبخندی زد. بعد آرام با شادی چرخی زد. خونسردی همیشگی او اعصاب سارا و هیلدا را خورد می ساخت.

- کجا برم؛ من هنوز منتطر ژنرالم .      

بعد رزالین در حالی که موهای روشن موج دارش را کنار می زد گفت:

- اخه می دونین برای شام دعوتم کرده !       

هیلدا از شدت عصبانیت پاشنه تیز کفشش را به زمین کوبید.

- شام ! ما اینجا برای تو هیچی نداریم .   

رزالين لبخندی زد. کت سرمه ای رنگش را از تنش در آورد و به سارا داد. اما سارا تند با غیض آن را زمین انداخت و زیر پاهای سفبدش له کرد. صدای خندان و شاکی رزالین بلندشد. او در حالی که بی خیال خود را به اولین مبل خانه می رساند گفت :

- عه خرابش کردی دختر!  اون رو پدرتون برام  کادو گرفته بود گفتم امروز بپوشم تا بفهمه چقدر برام مهمه .      

سارا و هیلدا با تعجب و عصبانیت بهم زل زدند. رزالین که حالا فقط تابی به تن داشت و اندام لاغر و ظریفش را به نمایش گذاشته بود روی مبل نشست و تکیه داد. نیشخندی هم زد.

  - دخترا نگفتین باباتون کی میاد؟

سارا که دوست داشت تک تک موهای رنگ شده، طلایی زن خونسرد روبه رویش را بکند داد کشید.

- رزالین  دوباره از ما چی می خوای ؟ پات رو از زندگی ما و بابامون بکش بیرون .      

صدای قهقه ی رزالین تا سقف بلند خانه بالا رفت.

- اوه خدا ، ببین دختر کوچولوی ما چه بزرگ شده آزالیا کجایی؟ ببین دخترات چه بزرگ شدند !              

هیلدا که با شنیدن نام مادرش از دهان این زن، صورتش از حرص و عصبانیت سرخ شده بود؛ شاخه گل را روی زمین انداخت و با گام های بلند به سمت رزالین رفت

- تو چی گفتی ؟ تو الان چه حرفی زدی؟

هیلدا بدون هیچ تردیدی موهای زن را به چنگش گرفت و ادامه داد.

- تو حق نداری  اسم مادرمو به زبونت بیاری هرزه عوضی.       

هیلدا روی رزالین خم شده بود و موهایش را می کشید که صدای مردانه ای کشمکش خانه را به سکوت وا داشت.

- هیلدا از اون فاصله بگیر!

  هیلدا با نفرت به نیشخند مسخره رزالین نگاه کرد. علارغم میلش از او فاصله گرفت  و رو به صدا برگشت. همانطور که می دانست پدرش بود که  با کت شلوار رسمی و کلاه روی سرش، زیادی مردانه جلوه می کرد. رزالین با خنده بلند شد در حالی که با عشوه موهایش را درست می کرد گفت:

_ اوه ژنرال ! اومدید ! منتظرتون بودم .     

بعد در مقابل چشمان گرد شده هیلدا و سارا خود را به پدرشان رساند. ژنرال به نشانه احترام کلاه از سر برداشت.

-ممنون که اومدید من باز هم دیر کردم .   

رزالین خندید و کلاه شاپو مرد سن بالا روبه رویش را گرفت و در حالی با دستان ظرفیش ان را نوازش می کرد. گفت

_ اشکال نداره من درک می کنم مسئولیاتای شما سنگینه .                 

ژانرال مثل همیشه جدی با دست اشاره کرد.
-بشینید لطفا.                 

سپس برگشت و با اخم به قیافه های شاکی دخترانش نگریست. آن ها رفتار پدرشان را می شناختند. می دانستند برای مهمان احترام زیادی قائل است و از همه مهمتر یک حرف را بیشتر از یکبار تاکید نمی کند. 

  با دیدن رفتار محترمانه پدرشان بیشتر ناراحت شدند و با سرعت به سمت اتاق هایشان فرار کردند. دوست نداشتند منظره نشستن رزالین و پدرشان یکجا را نظاره کنن. اما سوال هایی ذهنشان را می کاوید. چرا باید رزالین دوباره سرو کله اش میان زندگی اشان پیدا می شد؟ از همه مهم تر چرا پدرشان رفتار معقولی با این افریطه می کرد؟ چرا کشیده ای نثار آن صورت وقیح رزالین نکرده بود؟ نگرانی و نفرت قلب هیلدا را تپش می انداخت و چشمان سارا پر اشک بود .     

هیلدا همانطور که از پله های بزرگ و چوبی خانه بالامی رفت به این می اندیشید که شیرینی قرار عاشقانه اش امروز با آلی یوش زهرمارش شده است.

***

HildaWhere stories live. Discover now