پارت هشتم

30 7 0
                                    

هر کدوم مشغول رسیدگی به کارهای قبل رفتنشون بودن.جین همراه نامجون ،صبح زودتر از بقیه بیدار شده بودن و به بیمارستان رفتن تا هماهنگی های قبل رفتنشون رو برای مدتی که غیبت دارن،انجام بدن.

یونگی هم تمام جلسات و ملاقات هاش با موکلینش رو ، تا اخر هفته برنامه ریزی کرده بود تا بعد رفتنش تا مدتی خیالش از بابت کارهاش تو کره راحت باشه.

هوسوک بعد از بیدار شدنش ،اخرین هماهنگی ها و بازرسی های بادیگاردها و نگهبان ها رو انجام داده بود.

اما این بین ارام ترین و خونسرد ترین فرد ،تهیونگ بود.هیچ تغییری تو روتین روزانه اش به وجود نیومده بود.مثل همیشه صبح زود بیدار شد و بعد از پیاده روی یک ساعته اش ،حموم کرد و برای صبحانه به اشپزخانه رفت و در کنار اجومای پیرش صبحانه لذیذش رو خورد.بعد از اون هم برای مطالعه و بررسی پرونده های جدید به اتاق مطالعه اش رفت ؛اما دراین روتین همیشگیش ،فقط یک چیز تغییر کرده بود.اون هم تپش قلب های عجیبش بود،اونم دقیقا موقع هایی که جیمین میدید.

دو روزی از اولین تپش های نا منظم قلبش میگذشت و با کمی دقت متوجه شده بود که این بینظمی فقط با وجود جیمین اتفاق میوفته اما هیچ علاقه ای به توجه کردن به این تپش ها رو نداشت.

جیمین به اون و خانوادش اعتماد کرده بود و هیچ دوست نداشت برای چنین موضوعی که هنوز دلیل موجه ی برای پیدا نکرده بود،باعث رنجش و احساس نا امنیش بیبی نوتلاش بشه.مطمعن بود با این فاصله چند ساله این تپش ها هم به حالت قبلشون برمیگرده.

ترجیح میداد به جای ازرده کردنش ،انتقام زندگی بدی که تو این شانزده سال به لطف پدرش تجربه کرده بود ، رو بگیره.

با شنیدن صدای در اتاق از افکارش بیرون اومد و به شخص پشت در اجازه ورود داد؛یون وارد اتاق شد و روی نزدیک ترین مبل به برادرش نشست.

-ته ،کاری هست که بتونم انجام بدم؟

+نه عزیزم.کار زیادی واسه رفتن ندارم .

-خوب پس اگر کاری نداری موافقی اخر هفته یه مهمونی دورهمی بگیریم؟

+ایده خوبیه .مطمعنا برای مدت طولانی دیگه چنین فرصتی رو برای جمع شدن هممون کنار هم، بدست نمیاریم.

-اینطوری نگو ته.هر وقت فرصتی پیش بیاد یا من میادم اونجا یا تو میای پیشم؛مگه نه؟

+درسته نونا.لطفا اینقدر نگران و ناراحت نباش.متوجه میشم که چقدر داری خودت رو کنترل میکنی تا نگرانیت رو به بقیه منتقل نکنی اما من برادرتم.هر کی رو بتونی گول بزنی من یکی رو نمیتونی .

-دست خودم نیست تهیونگ ؛هیچ وقت اینقدر از هم دور نبودیم .اما الان قراره واسه یه مدت طولانی از هم دور باشیم.فقط یکبار ازم دور بودی و اون همه اتفاق افتاد؛من دیگه تحمل چنین اتفاقاتی رو ندارم.



love me(ویمین)Onde histórias criam vida. Descubra agora