ch. 40

25 5 0
                                    

صبح جمعه، اولین کاری که لویی انجام داد این بود که گوشیش رو بگیره تا به هری پیام بده. باید میدونست که واقعاً میاد که پیام جدیدی روی گوشیش دید.

*سلام عزیزم فقط میخواستم بدونی که امروز میام. ولی دیرتر میام و مستقیماً برای ناهار پیشتم، رسیدم بهت پیام میدم تا جلوی در ورودی ببینمت. Hx‏

لویی آهی کشید...تا اون موقع باید چیکار میکرد؟
از روی تخت بلند شد و رفت مسواک بزنه و لباس خوابش رو عوض کرد. به سمت میز کنارش رفت و کشوی بالایی رو باز کرد و قرص هاش رو بیرون آورد. لیوانی رو پر از آب کرد و چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
"برای هری."
اولین قرص رو قورت داد.
"برای هری."
دومی رو هم قورت داد. قرص ها طعم وحشتناکی به دهنش میداد، بقیه آب لیوانش رو نوشید و کمی از سرما لرزید.
با بقیه از اتاق بیرون رفت تا صبحانه بخوره، واقعاً نمیخواست غذا بخوره، اما یک بار دیگه چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید "برای هری."
سینی رو گرفت و یک پنکیک کوچیک که ظاهر خوبی داشت و کمی تخم مرغ نیمرو خواست. گوشه ای نشست و بی صدا صبحانه اش رو میخورد، توی هر لقمه ای که می خورد هری رو تصور می کرد که بهش لبخند میزنه و روبروش نشسته.
صبحانه اش رو تموم کرد و پیامی از جی دریافت کرد.
*هی بو، من با جین جلوی در ورودی هستم، توی اتاقتی؟ x‏

لویی جواب داد: *نه، من تازه صبحانه رو تموم کردم. جلوی در ورودی میبینمت منتظر من باشید.x

گوشیش رو داخل جیبش کرد و به سمت در ورودی رفت. معده اش از غذا احساس سنگینی میکرد، با اینکه زیاد غذا نخورد. اونقدر به نخوردن عادت داشت که کمی غذا باعث میشد احساس کنه یک وعده غذایی کامل خورده.
مادرش رو دید که با جین صحبت میکنه و روی شکمش دست میکشید. تقریباً فراموش کرده بود که مادرش بارداره و دوقلو داره. خواهر و برادرهای کوچیکش.
"هی، مامان."
آروم گفت. جی برگشت و لویی رو دید که اولین باریه بهش سلام کرده.
توی آغوش نرمش رفت‌ "هی، بو. چطوری؟"
"خوبم."
"صبح بخیر لویی. داروهات رو خوردی؟ صبحانه چطور؟"
جین با لبخند پرسید و لویی سرش رو تکون داد: "آره."
"هری باهات حرف زد؟"
جی پرسید.
"آره، برای ناهار میاد."
"باشه، من شما دو نفر رو تنها میذارم. اگه به چیزی نیاز داشتید، به احتمال زیاد توی دفترمم." جین لبخندی زد و لویی و جی رو تنها گذاشت.
"نظرت چیه بریم توی اتاقت؟"
جی پرسید، لویی سرش رو تکون داد و به اتاق لویی رفتند. لویی مطمئن شد که دستش روی پشت جی گذاشته، چون می‌دونست که جی بهش نیاز داره.
روی تختش نشستند، لویی بالش هاش رو برداشت و جلوی دیوار گذاشت و به مادرش اشاره کرد که بهش تکیه بده. جی لبخندی زد و ازش تشکر کرد.
"بچه ها چطورند؟"
"خیلی لگد میزنن. دیروز وقت سونوگرافی داشتم، دکتر گفت که سالم اند و خوب رشد میکنند."
دستش رو گرفت و کف دستش روی برآمدگی اش فشار داد. لویی یک ضربه کوچیک به کف دستش احساس کرد، چشماش گرد شد که جی خندید: "آره، خودشون بودند."
"جنسیتشون رو میدونی؟"
لویی به آرومی پرسید.
"یک دختر و یک پسر."
گوشه لب لویی کمی بالا رفت و گفت: "من همیشه میخواستم یه برادر داشته باشم."
"و حالا یکی داری."
جی گونه اش رو نوازش کرد.
" دخترا حالشون چطوره؟"
"اونا خوبن. خیلی دلشون برات تنگ شده."
"به دوقلوها بگو که من از نقاشی‌هاشون خیلی خوشم اومد."
جی لبخندی با خوشحالی زد و گوشیش بیرون آورد "چرا خودت بهشون نمیگی؟"
"میخوای بهشون زنگ بزنی؟"
لویی کمی مظطرب پرسید. جی سری تکون داد: "آره، اشکالی نداره؟"
لویی سرش رو به چپ و راست تکون داد، جی گوشیش روی بلندگو گذاشت.
«سلام عزیزم.» صدای دن رو شنیدند. قلب لویی تند زد، خیلی وقت بود که صداش رو نشنیده بود.
جی پرسید"هی عزیزم، دخترا خونه هستن؟".
دن پرسید: "آره، هر چهارتا. چیزی شده؟"
جی به لویی اشاره کرد که صحبت کنه. لویی لبش رو گاز گرفت و گفت: "سلام دن."
چند ثانیه سکوت بود.
"اوه خدای من. لویی! لویی خودتی. اوه خدای من، دخترها خیلی خوشحال میشن!"
لویی از اینکه کسی عکس العمل خوبی نشون داده بودند و سرزنشش نمیکردند کمی احساس بهتری میکرد.
"دختران! سریع بیایید اینجا!"
صدای دن توی گوشی پیچید. فلیسیتی در حالی که همه وارد آشپزخونه میشدند پرسید "چیشده؟"
دن با لبخند گفت: "یکی میخواد باهاتون صحبت کنه."
جی گوشی رو توی دستای لویی هل داد.
"هی دخترا."
آروم گفت.
"لویی!!"
دوقلوها فریاد زدند که باعث شد لویی کمی تکون بخوره. "سلام."
دیزی صداش زد: "لویی خیلی دلمون برات تنگ شده!"
"منم دلم براتون تنگ شده دخترا."
گفت در حالی که کمی اشک میریخت.
فلیسیتی پرسید: "حالت بهتره؟"
"آره."
لاتی در حالی که گریه میکرد پرسید: "فکر میکنی برای تولد و کریسمس به خونه برگردی؟"
"لطفا گریه نکن، لات."
نیک نیم خواهرش گفت و باعث شد بیشتر اشک بریزه.
"امیدوارم بتونم بیام. تمام تلاشم رو میکنم، برای شما."
فیبی گفت: "ما خیلی دوست داریم."
دیزی در ادامه گفت: "آره، خیلی زیاد!"
"من بیشتر دوستون دارم. خیلی بیشتر دوستتون دارم، همیشه این رو یادتون باشه."
لویی گفت و اشک هاش رو پاک کرد.
بعد از یک مکالمه طولانی، جی مجبور شد بره. راستش لویی نمیخواست مادرش بره.
جلوی در ورودی ایستاده بودند و محکم همدیگه رو بغل کرده بودند.
"دوستت دارم پسرم."
جی زمزمه کرد و بوسه ای به سرش زد. "مامان منم دوستت دارم."
جی کمی عقب کشید و گفت: "اگه به چیزی نیاز داری بهم زنگ بزن باشه؟"
لویی سرش رو تکون داد و قبل از رفتن، یک بار دیگه همدیگه رو بغل کردند.

~𝙿𝚞𝚗𝚔 𝚟𝚜 𝚏𝚕𝚘𝚠𝚎𝚛𝚌𝚑𝚒𝚕𝚍 ~ [L.S]Where stories live. Discover now