{به ببینین کی با دست شکستش دلش نیومده منتظرتون بزاره و پارت گذاشته 🤣....دوستان اجازه بدین هنوز که اول پارته نکته ای رو بگم. دانشگاهی که جین و یونگی و جونگ کوک، و الانم جیمین توش درس میخونن، یک دانشگاه کاملا ساخته ذهن خودمه به اسم دانشگاه ملی سئول😂. اینجوریه که همه رشته های تحصیلی رو داره، فقط ساختموناشون جداگانست. یعنی یک محوطه و حیاط خیلی بزرگه که این ساختمونا همشون همونجان و حیاط مشترک دارن}
خب بریم برای شروع پارت پنجم:
......................................................................[ دانشگاه ملی سئول ]
اولین روز حضور جیمین توی دانشگاه سئول بود و طبق معمول، چون وارد مکان جدیدی میشد خیلی استرس داشت.
اما نه به اندازه ی وقتی که توی آلمان میخواست بره مدرسه. چون اونجا رسما تنهای تنها بود. هم دوستی نداشت و هم تنها کره ای حاضر در مدرسه بود. حتی به خاطر جثه ریزش هم بیشتر استرس میگرفت. باخودش میگفت نکنه اینجاهم مثل کره منو اذیت یا مسخره کنن؟ که خب اشتباه هم فکر نکرده بود.ولی الان فرق داشت. الان دیگه اون بچه ۱۲ ساله قدیم توی کشور غریب نبود. الان برای خودش مردی شده بود و قدم هاش رو روی خاک کشور خودش برمیداشت.
علاوه بر اون، دیگه تنها نبود. دوستاش همراهش اومده بودن. درسته.... جین و یونگی همراهش اومده بودن
درسته که دوستی شون طولانی مدت نبود، اما هرچی نباشه اونا دیگه آشنا محسوب میشدن و همین باعث میشد جیمین احساس غریبی نکنه... البته ناگفته نماند که جین، یونگی و جیمین، در همون روز اول دیدارشون نسبت به تمام کسانی که جیمین در این سالها توی آلمان باهاشون دوست شده بود ارتباط خیلی بهتری گرفته بودن و حتی میشه گفت باهم صمیمی شده بودنداشتن توی حیاط محوطه قدم میزدن و به سمت ساختمون کلاس های جیمین میرفتن. اما جیمین شدیدا سرش توی کولش بود و دنبال چیزی میگشت.
+ دنبال چی میگردی؟
× نقشه دانشگاهو یادم رفته بیارم... تازه جامدادیم هم نیست... ای خدا بطری آبمو هم نیاوردم
+ بگو ببینم خودتو که جا نزاشتی تو خونه؟
× نمیدونم بخدا میترسم سرمو از کوله بیارم بیرون ببینم هنوز خونم... آخه همه اون لوازمو لازم دارمممممم 😭
+ چرا لازمشون داری؟ جامدادی واجب تره که اونم من دارم بهت میدم
× مرسی ولی من همه چیمو لازم دارم. آب همیشه باهامه چون آرومم میکنه. جامدادی هم که مشخصه میخوام جزوه بنویسم. نقشه رو هم کلا نیاوردم میترسم گم شم یهو
+ نه نمیخواد نگران باشی... من امروز کلاس ندارم. فقط برای همراهی شما اومدم. پس جامدادی به کارم نمیاد. بیا مال منو بگیر... نقشه هم نیاز نیست تو فقط یادبگیر که سلف کجاست. من تو سلف منتظر هردوتون میمونم و این یعنی گم نمیشی
YOU ARE READING
BLACK TEARS
Mystery / Thrillerدرطول زندگی، چقدر پیش میاد که رازی رو داشته باشی، اما تمام عمرت در تلاش برای مخفی نگه داشتنش باشی؟ تا کجا میتونی تحملش کنی و زیر بار فشارش خم نشی؟ بالاخره ما هم انسانیم و حد و مرزی برای صبر و تحملمون داریم اما.... چی میشه اگه دیگه نتونی اون راز رو...