Chapter5

155 15 9
                                    

هل شدم , کل پرونده ها از دستم لیز خورد و افتاد زمین . زود نشستم تا جمعشون کنم ، خداروشکر عکس ها لایه پرونده ها بود. زود همشون و صاف کردم و اومدم بزارمشون رویه میز که یه دستی رو روی شونم حس کردم . فاک من یادم رفته بود یکی اومد تو . وقتی برگشتم ربکا رو دیدم ، اون هنوز اون لبخند همیشگیش رو لباش بود و موهاش هنوز قرمز بودن. باورم نمیشه بعد این همه سال هنوز هیچ تغییری نکرده ، منم لبخنده خیره کنندمو زدم (از خود راضی -_-) و پریدم بغلش .
"اووه آری عزیزم .. "درحالی که موهامو نوازش میکرد گفت .
"تو خیلی خانوم و زیبا شدی عزیزم "
از بغلش در اومدم و گفتم :"مرسی ربکا، و البته تو اصلا تغییر نکردی"
خدا میگم تغییر نکرده یعنی واقعا تغییر نکرده ، همون پوسته سفید ، همون موهای قرمز. اوه خدا من چرا تو این مدت فک میکردم دلم براش تنگ نشده؟؟!! (دختره کلا خود درگیری داری :|) وقتی به خودم اومدم دیدم پرونده ها هنوز دستمه ، زود برگشتم و پرونده هارو گذاشتم رویِ میز، ولی وقتی برگشتم اتاق خالی بود !! این امکان نداره چون حتی یه صدمه ثانیه هم نشد ! از اینجا تا در 5 ثانیه شایدم 7 ثانیس ، فااک نمیدونم هرچی که هست این امکان نداره :|
وقتی داشتم مقدار مسافت و ثانیه رو حساب میکردم ، مایکل در حالی که داشت تلفن و قطع میکرد اومد تو.
"اوه مایکل خسته نباشی !! مطمنم اگه ربکا بدونه تو انقد با تلفن حرف میزنی بهت شک میکنه!" درحالی که میخندیدم گفتم ، اما اون اصلا نخندید ، یعنی بهتره بگم هیچ حالتی تویِ صورتش نبود. خب میدونم من تو جک گفتن افتضاحم ، اما بهتره اینو جمش کنم چون این سکوت خیلی افتضاحه ، شاید اون عاشق شده !! آره خودشه همدردی .
"خب مایکل میدونی ، اگه از یکی دیگه خوشت اومده من به ربکا نمیگم مطمن باش حتی میتونم برات مخشو بزنم مرد " درحالی که میخندیدم گفتم اما اون قیافش توهم رفت و بهم اخم کرد. ایندفه گند زدم . بهتره خفه شم نه؟ . پس ایندفه فقط دستمو جلوی صورتش تکون دادم و صداش کردم . خب خداروشکر ایندفه نگام کرد اما نگاهش خیلی سرد بود .درحالی که با دستاش منو به سمت در هدایت میکرد گفت:
"آریانا اگه اشکالی نداره بعدا درباره ی کار صحبت کنیم ، الان ذهنم درگیره یکسری کار های شرکته "
"اوم ، آره معلوم..." و درو پشته سرم بست !! عوضی ، اون حتی نذاشت حرفمو کامل کنم ، اون همون عوضییه که بود !
با حرص از پله ها پایین اومدم و لوسی رو دیدم . دستمو براش تکون دادم " هی لوسی ، زین و ندیدی؟"
با لبخند سرشو تکون داد و گفت : " زین و آنا تو اتاق بازین " سرمو به نشونه تشکر تکون دادم و به سمت اتاق بازی رفتم .چییی؟؟؟ فاااک من حتی نمیدونم اتاق بازی کجاس :| پس دنباله لوسی رفتم " هییی لوسی ، اتاق بازی کجاست؟؟"
بلند خندید و با سرش اشاره کرد تا دنبالش برم . خب بایدم بخنده اون تا الان فهمیده من یه دیوونه ام ، آره اما کسی حق نداره بهم بگه دیوونه چون ، من یه دیوونه ام (میگم خود درگیری داره :| )
بالاخره به اون اتاقِ مزخرف بازی رسیدیم . از لوسی تشکر کردم و رفتم تا دنباله زین بگردم . خب خب خب ، اینجا دیزنی لند نیست پس من میتونم خیلی راحت پیداشون کنم . یه ذره گشتم اما نتونستم پیداشون کنم :/ وقتی کاملا از چشمای زیبام (باز گفت -_-) نا امید شدم صدای خندهِ یه دخترو شنیدم . اون باید آنا باشه ، خوبه من هنوز گوشامو دارم و بهشون افتخار میکنم :| پس دنباله صدا رفتم و آنا و زین رو دیدم که داشتن بولینگ بازی میکردن ، زین داشت به طرزِ مسخره ای نشونه میگرفت و آنا م داشت میخندید . آروم آروم رفتم پشتشو محکم بغلش کردم ، فک کنم خفه شد .-_-
اون یهو پرید اما وقتی برگشتو منو دید ، محکم بغلم کرد . خب ایندفه نوبته اون بود که منو خفه کنه .
" فااک آنا اگه همین طور پیش بری خفه میشم ، به اونی که تو گلوم هستو باهاش نفس میکشم میگن مری و لوله پلیکا نیست"
درحالی که میخندید گفت :" نای نه مری !!"
"حالا هرچی " درحالی که چشم غره میرفتم گفتم .
"اووه آری تو چقد بزرگ و خوشگل شدی وااای آری باورم نمیشه بالاخره دیدمت این خییلی عالیه "
" آنا یجوری میگی انگار خودت بزرگ نشدی البته اگه بخوای حساب کنی من ازت بزرگ ترم " خندیدو دستمو گرفتو کشید سمت صندلی تا بشینم .
"واو آنا ، حتی نمیتونستم فک کنم انقدر عوض شده باشی ،تو خیلی بزرگ شدی ، تو بهتره ژنت به مامانت رفته باشه چون ربکا اصلا تغییر نکرده !!" درحالی که میخندیدم گفتم . اما آنا یهو بغض کرد !! فااک اینا چشونه؟؟؟
"آری، ربکا نمیتونه از این پیرتر بشه "
" منظورت چیه که نمیتونه پیر شه؟؟"
آنا به من نگاه کرد و با ناراحتی گفت :"مامانم سه سال پیش مرد !!" و زد زیر گریه .

بعد از مدت ها اومدم :)) ربکا مرده :)) اون عکسی هم که اون بالاس ربکا ِ

The Orphanage_1Where stories live. Discover now