part 3

103 14 115
                                    


گبریل با قیافه‌ی حق به جانبی توی اتاق فرنک ایستاده بود و با پوزخندی به فرنک که حالا از عصبانیت قرمز شده بود و سر بانی داد میکشید، نگاه میکرد. یه جورایی از اینکه بانی داشت توسط فرنک تحقیر میشد، خوشحال بود ولی در کسری از ثانیه اخم جای پوزخندش را گرفت. بانی تنها کسی بود که از بدو ورود گبریل او را باور داشت و تقریبا با ضمانت بانی بود که فرنک گبریل را قبول کرد و الان به جای حمایت کردن بانی، تموم ماجرا را برای فرنک تعریف کرده بود و در آخر اضافه کرده بود: من شانس کشتنشو داشتم ولی بانی بهم اجازه نداد گویا معشوقه‌ی قدیمیشو پیدا کرده

بانی سرش را پایین انداخته بود سعی میکرد روی تنفس تمرکز کند. یادش نمی‌آمد از کِی اما اولین روزی که نفسش از عصبانیت بالا نمی‌آمد و برای فرو بردن کمی اکسیژن دست و پا میزد را خوب به یاد می‌آورد. سرش را بالا آورد و فرنک را دید که از عصبانیت قرمز شده و دهانش مدام باز و بسته میشود اما ... لحظه‌ای خیره ماند مرد جلویش دیگر فرنک نبود، پدرش بود که طبق عادت همیشگیش سر بانی داد میکشید و میگفت: تو حق نداشتی اینکارو بکنی؟؟؟ چطور جرات کردی از دستور من سرپیچی کنی؟؟؟

بانی چشمانش را بست تند تر نفس کشید با خودش زمزمه کرد: آره بانی، همینه، نفس بکش، آروم، تو، بیرون، تو، بیرون، آفرین بانی، خودشه

حالا آرام تر شده بود چشمانش را باز کرد و دوباره به جلویش خیره شد دوباره فرنک بود. عزمش را جزم کرد به چشمان فرنک نگاه کرد و گفت: میشه تنها صحبت کنیم؟؟
صدایش از ته چاه می‌آمد

فرنک خنده‌ی عصبی کرد و گفت: که بتونی منو راضی کنی چرا معشوقتو نکشتی؟؟ گمون نمیکنم

و این دفعه داد بانی بود که فرنک را ساکت کرد: فرنک اون هری بود!!!

ذهن گبریل به حرف اومد: فرنکو به اسم صدا زد. این آخر عاقبت خوبی نداره

فرنک دستی توی موهاش کشید و به طرف بانی هجوم برد: تو نمیتونی... یادش آمد که گبریل هنوز توی اتاق است و بدون اینکه نگاهش را از چشمان بانی بگیرد داد کشید: گمشو بیرون

گبریل چند قدمی عقب رفت و سریع از اتاق بیرون رفت. این رفتار فرنک خیلی عجیب بود!

فرنک با لحن ترسناکی تو صورت بانی زمزمه کرد: تو نمیتونی با مرگ برادر من شوخی کنی!!

بانی که به زور نفس میکشد گفت: قسم میخورم... فرنک... قسم میخورم... خودش بود... من... من توی چشمای سبزش... خیره شدم

فرنک عقب کشید و دستانش را روی میزش گذاشت چند ثانیه بعد مشت محکم و در ادامه صدای برخورد وسایل روی میز فرنک با زمین بود که لرزه‌ای به جان بانی انداخت. فرنک محکم به میز شیشه‌ای وسط اتاقش لگد زد و درحالی که سعی میکرد اشک هایش را کنترل کند گفت: بانی من اون کامیونو دیدم. بانی اون کامیون منفجر شد. بانی اون آتیشا چیزی نبود که کسی زنده ازش بیرون بیاد!

بانی به آرامی قدمی جلو رفت و گفت: می‌دونم فرنک. می‌دونم ولی باور کن خودش بود من دروغی ندارم بهت بگم
و قطره اشک سمجی که دو ساعتی بود گوشه‌ی چشمش بود پایین افتاد.

فرنک روی زمین افتاد و دستش را روی صورتش گذاشت و حس کرد به آغوش گرمی کشیده شد.
_______________________________________

اگه پنج نفرو تگ کنین و ووتای این پارت و پارت قبلیو به ۱۰ تا برسونین پارت بعدیو همین الان میذارم 😍

Hell Of Trust (جهنم اعتماد)Where stories live. Discover now