نورا بل پیترز و لیام جیمز پین از بچگی هیچوقت از هم جدا نشده بودن. و من میدونم شماها چه فکری میکنید: خب، بذار ببینیم. یکی دیگه از اون داستان های کلیشه ای "من عاشق بهترین دوستمم". خب، شاید آره شاید هم نه، بستگی داره اتفاقات چطور پیش برن.
میبینی، لیام زیادی درگیر چیز کوچیکی که بهش سرطان میگن بود که بخواد خودشو با رابطه عاشقانه اذیت کنه، و نورا هیشه اونو توی یه کافی شاپ اذیت میکرد. اون ادعا میکرد که "عاشق لیامه" و اینکه "لیام بی نقص ترین چیزیه که از زمان دایناسورها روی این سیاره خونین راه رفته". دقیقا یه مقایسه عالی نیست، ولی نورا تو این کار وحشتناکه.
لیام شک داشت که نورا دوستش داشته باشه چون حتی یه کلمه هم باهاش حرف نمیزد. اگه اون از صدای لیام متنفر باشه چی؟ اگه نفسش بدبو باشه چی؟ یعنی، لیام شبیه کسایی که حسودی میکنن یا هر چیز دیگه ای نبود.
در حقیقت، عاشقی با نورا یجورایی نادر و غیرممکن بود. اون همیشه به پسرایی علاقه مند میشد که حتی نمیدونستن اون وجود داره، و وقتی مسائل اونجوری که باید پیش نمیرفتن (یا به صورت انزجارآوری حتی شروع هم نمیشدن)، اون یه پسر دیگه پیدا میکرد و این چرخه رو دوباره، دوباره و دوباره شروع میکرد. اما، از اونجاییکه لیام دوست خوبیه، در طول تمام این دلشکستگی ها ازش حمایت میکرد و چیزایی مثل "اون برمیگرده" یا " من فکر میکنم اون میاد تا باهات حرف بزنه" میگفت. اما متاسفانه اون پسر هیچوقت اینکارها رو نمیکرد.
تلفن لیام توی جیبش لرزید. یه پیام از طرف نورا بود.
نورا: زود بیا
لیام قبل اینکه جواب بده پیش خودش خندید. نورا بعضی وقتا همچین پیام هایی براش میفرستاد، و هیچوقت بهش نمیگفت که چرا باید بره تا زمانیکه به اونجا میرسید. بعد میفهمید که اون بهش نیاز داره تا وقتی برای تازه ترین کراش پسرش کمین میکنه همراهیش کنه. که ایندفعه پسری که همیشه توی کافی شاپه بود.
لیام: من نمیام تا واسه اون پسر کافی شاپی کمین کنم. به هیچ وجه.
نورا: لطفا؟
نورا: لطفا
نورا: خدا لعنتت کنه لیام
لیام چشماشو چرخوند و واسه خودش خندید قبل اینکه بره طبقه پایین تا به مادرش بگه که داره میره پیش نورا. کارن یه مافین به لیام داد و مجبورش کرد برگرده طبقه بالا و یه بنی و ژاکت بپوشه. اون نمیخواست لیام سرما بخوره؛ اگرچه هوا انگار 75 درجه بالای صفر بود و خیلی بعید بود که لیام بخواد اینکارو بکنه، اما، هی-این کاریه که مادرا میکنن. لیام فقط یه بنی گذاشت و موفق شد بدون اینکه مادرش متوجه بشه از خونه بیرون بیاد.
YOU ARE READING
Cancer | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اون درگیر جنگی در برابر خودش بود... (مجموعه ناتوانی؛ کتاب پنجم) [ Persian translation ] ( Liam Payne AU ) Translated By : @Weird_lili #33 in Persian FanFiction