هنوز دوسش داره؟

229 43 3
                                    

روز اول تمرينمون براى من خوب بود ولى اميلى....
قطعا يه چيزى بود كه من نميدونستم اصلا چرا پيتر بايد ميخواست زين از دانشگاه بره؟! يا چرا همه فكر ميكردن زين به خاطر دوست دخترش اينكارو كرده؟! و اينكه آيا اين موضوعات ربطى به اميلى داره؟! قطعا داره...
مغزم به سختى فرمان ميداد، من اصلا نميدونستم بايد چيكار كنم كه بفهمم داستان از چه قراره، همه ترجيح ميدادن حرف نزنن و اين حساسيت منو حتى بيشتر ميكرد!
بچه ها براى تمرين رفته بودن و من تو خونه مونده بودم و روى امتحانام تمركز ميكردم، اصلا چرا اين امتحاناى لعنتى تموم نميشد؟! اين تازه سوميش بود!
اما امروز نميشد درس خوند از صبح يه خطم نتونسته بودم بخونم لباسامو پوشيدم و تصميم گرفتم يه سرى به كافه بزنم و تمرينشونو ببينم و البته زين و ببينم، تو يه هفته گذشته فقط يه بار ديدمش، اومده بود دانشگاه و برام يه كتاب خريده بود و بدون هيچ حرف خاصى رفته بود، نميدونم چرا منم هيچ تلاشى نكردم كه ازش حرف بكشم، بعد از رفتنش تمام كتاب و خط به خط گشتم شايد چيزى نوشته باشه اما اصلا دنبال چى ميگشتم؟!
زندگيم داشت رو دور كند ميچرخيد، من هميشه فكر ميكردم اگر عاشق بشم تو هيجان ناشى از عشق غرق ميشم اما زين دنياى منو متوقف كرده بود تمام دنياى من تو لحظه اى كه به چشماش نگاه ميكردم گير كرده بود! درسته كه با هر حركتش به نوسان در ميومدم اما اين وسط هيچى تضمين نشده بود، اون حتى يه حرف دلگرم كننده به من نزده بود، گاهى رفتاراش خاص بود، نگاهاش هميشه خاص بود اما اينا چيو نشون ميداد؟! تقريبا هيچى....همش ميتونست تو يك چشم به هم زدن دود شه و بره هوا!
ته دلم قرص نبود،از همه چى ميترسيدم و اين وسط از اميلى بيشتر...
به كافه كه رسيدم چراغا خاموش بود دلم شور عجيبى ميزد، پس احيانا زين اينجا نيست؟!
رفتم سمت پله هاى زيرزمين ميخواستم در و باز كنم كه با صداى اميلى خشكم زد.
- زين توروخدا گوش كن...
درست ميشنيدم، اين صداى بغض الود اميلى بود كه داشت به زين التماس ميكرد!
- خيلى خب بگو دارم گوش ميدم
- من بهش نگفته بودم اون كار و بكنه خودش سرخود كرد باور كن بعد از اون من ديگه حتى نديدمش...
- برام مهم نيست
زين وسط حرفش پريد!
- دروغ ميگى، تو نميتونى ازم متنفر باشى
- نيستم
- پس چرا نگام نميكنى؟؟
اميلى زد زير گريه و من هنوز نميفهميدم اونا دارن در مورد چى حرف ميزنن، مغزم از كار افتاده بود و فقط صداهارو پردازش ميكرد.
زين با تحكم خاصى جواب داد: من واقعا متاسفم خب؟! ولى اين هيچ ربطى به پيتر يا مايا يا حتى خود تو نداره، من بايد زودتر ميفهميدم بدون عشق نميشه اما...
- تو عاشقم بودى!!!!!
اميلى فرياد زد و من با دستم جلوى دهنمو پوشوندم، گرماى اشكامو روى دستم حس ميكردم اما نميتونستم از جام تكون بخورم!
- اميلى لطفا...
- بودى زين تو عاشقم بودى!!
- حتى يك بارم همچين دروغى بهت نگفتم.
- اما هميشه ميگفتى من بهترينم!
- خب بودى واقعا، اميلى تو خوبى واقعا، من ميدونم پيتر به خاطر تو اون كارو كرد ولى به خاطر اون نبود كه از اينجا رفتم.
- اينارو ميگى كه من بتونم فراموشت كنم؟! اما من نميتونم...
- من واقعا متاسفم!
صداى قدماى زين و شنيدم كه داشت به سمت در ميومد، بالاخره مغزم فرمان داد و با بيشترين سرعتى كه ميتونستم از اونجا دور شدم و از در اومدم بيرون با سرعت هرچه بيشتر ميدويدم نميدونستم اصلا به چه سمتى انقدر دويدم كه پاهام توانشو از دست داد و خوردم زمين، سوزش عميقى و تو پام حس كردم اما در برابر سوزش قلبم هيچى نبود، در برابر ريختن اشكام هيچ مقاومتى نكردم من هنوز نميدونستم چى شده فقط همه اينا عكس العملاى بدنم بود به سختى نفس ميكشيدم و پاهام هيچ حسى نداشتن، مغزم فرمان هيچ كارى نميداد تا اينكه كم كم حرفا تو ذهنم اكو شدن...زين و اميلى! پس همه مدت اين بود؟!
حالا رفتاراى اميلى منطقى بود اما چرا نگفت؟!
اگه روز اول ميگفت من هيچوقت به خودم اجازه نميدادم عاشق زين بشم!
و زين تركش كرده بود؟! به همين راحتى؟! باورم نميشد زين بى رحم باشه اون نميتونست باشه!
اطراف من چه خبر بود واقعا؟! با صداى رعد و برق به خودم لرزيدم و سريع بارون گرفت...
نميتونستم از جام بلند شم، نميخواستم...الان كجا بايد ميرفتم؟! خونه؟؟ خونه اميلى؟! اشكام با قطره هاى بارون يكى شده بود، تازه داشتم متوجه اطرافم ميشدم، گوشه پياده رو نشسته بودم و پاهامو تو خودم جمع كرده بودم، هزار تا ادم با رنگاى مختلف از جلوم رد ميشدن و من هيچ دركى از زمان و مكانم نداشتم، من فقط داشتم به اين فكر ميكردم كه من عاشق ادم اشتباهى شدم؟! كه زين واقعا اونى نيست كه من ميشناسم؟! واقعا ارزش اين كه قلبم براش محكم بزنه و نداره؟! باورم نميشد، چشماى زين معصوم ترين اتفاق زندگيم بود، همه اينا غيرممكن بود و طرف ديگه قضيه اميلى بود! چرا هيچوقت بهم نگفت؟! اون بايد ميفهميد من از زين خوشم مياد، مگه تنها دوستم نيست؟! حداقل نبايد بهم ميگفت كسى كه دوسش داشته زينه؟! با وجود همه ى اينا يه سوالى داشت ذهنمو ميخورد و من با اين سوال نميتونستم به اميلى نگاه كنم و حتى نميخواستم زندگى كنم!
"آيا زين هنوزم اميلى و دوست داره؟"
با وجود همه چيز به طرز احمقانه اى جواب اين سوال برام مهم بود، گوشيم چندبارى زنگ خورده بود ولى نه حوصلشو داشتم نه انرژى كه بخوام گوشيمو از كيفم درارم!
يه نفس عميق كشيدم و از جام بلند شدم،غروب بود و منم ازم اب ميچكيد گوشيمو چك كردم
١٥ تا ميس كال از اميلى، به ساعتم نگاه كردم خب حتما رسيده خونه و خواسته ببينه من كجام و بعد از اون ١٢ تا هم از لويى و در نهايت هيچى از زين!
لويى...بهش زنگ زدم و سريع جواب داد!
- آريا معلوم هست كجايى تو؟؟؟
صداش بى شك صداى يه دوست نگران بود!
- ميشه من بيام خونه تو؟!
- هى...تو خوبى؟! كجايى الان؟!
نگاهى به اطرافم كردم و در حالى كه صدام به سختى در ميومد جواب دادم:
- ميام برات تعريف ميكنم الان دقيقا هيچى نميدونم!
- ميخواى بيام دنبالت؟!
- نه ميام!
اينو گفتم و گوشيو قطع كردم و اين بار سايلنت، من واقعا به سختى ميتونستم حرف بزنم!
___________________________
اينم از اين...راستش من از كش دادن اصلا خوشم نمياد و به نظرم اينم داستانى نيست كه پتانسيل كش دادن داشته باشه، البته الانم آخراش نيست فقط خواستم همه چيز واضح باشه، تو چند قسمت بعدى واضح ترم خواهد شد، در كل سعيم بر اينه كه داستان كش نياد.
مرسى كه وقت گذاشتين💙 درسته كه من بدقولى ميكنم و دير به دير آپ ميكنم اما شما راى بدين 😅💙

The Painting CafeTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon