*پایان*

1K 154 18
                                    

Pov Ben:

نمی دونم چطور شد. به خودم که اومدم مخش پاشیده بود بیرون.حقش بود. بایدم همین بلا سرش میومد.بدهکار بود بهم. کل جوونیمو بدهکار بود بهم.اصلا به هممون.باید تقاص کاراشو پس میداد.

همش از اون روز توی اداره پلیس شروع شد. همون روزی که پلیسا ریخته بودن تو عمارت مایرز و جسد تیکه پاره ی توماس و پیدا کرده بود.

فقط توماس نبوده..

نزدیک به هشتاد نفر آدم زیر دستش جون دادن. مردک روانی بود انگار.

حقش بود بمیره. مگه نه؟

پس کشتمش.

لویی و زین هرکدوم توی یه دخمه توی زیر زمین شکنجه میکرده. هیچ کس نمیدونه دنبال چی بود.

تنها چیزی که نصیب پلیسا شده چنتا تیکه گوشت و کلی  پرونده های بی نتیجه.خود لعنتیش دود شده بود و رفته بود آسمون.

توماس زیره آزمایشا دووم نیاورده. زین تو لیست انتظارش بوده و هنوز کارای اصلی رو روی لویی شروع نکرده بود.

میگفتن یه پسر اومده و خبرشو داده که باید برن و بریزن تو اون خونه. اسم زین و لویی رو داده و گفته دوستاش و اون روانپزشک دیوانه گرفته و داره یه بلایی سرشون میاره.ادرس و اسم منم داده بود تا بعد از پیدا کردنشون بهم خبر بدن.

نگفتن اسمشو ولی مطمئن بودم خودشه. لیام بوده.

کی جز اون احمق خودشو دوست زین و لویی میدونه وقتی حتی خود اون دوتا بهم نمیگن دوست؟

ولی... ولی این همش نبود. وقتی فهمیدم باید بکشمش که پلیس گفت یه چیزی توجهشونو جلب کرده. یه تشابه اسمی بین منو یکی از پرونده های خونه مایرز. یه پرونده گذاشت جلوی روم. گفت پدرت کجاست؟ گفتم نمیدونم.

پرسید چه بلایی سرش اومده؟ جوابی نداشتم که بدم. نمی دونستم سرش و بند کدوم جهنمی کرد که رفت و دیگه هیچ خبری ازش نشد.

وقتی صدایی ازم در نیومد پرونده رو جلوم باز کرد. رو صفحه اول پرونده بود. خودش بود. خود خودش. اسم و مشخصات و عکس.

اسم منم بود. تنها پسرش. یه بیوگرافی کامل ازش رو اون کاغذ بود.

صفحه دوم و سوم و چهارم به ترتیب آزمایشاتی که روش انجام شده بود و نوشته بود عوضی.

اون قدر کامل و با جزئیات که انگار داره لذت بخش ترین خاطره زندگیشو ثبت میکنه.

صفحه آخر دنیا رو روی سرم آوار کرد یه عکس از آخرین لحظات زندگیش بود. انگار همون آدم نبود. جای جفت گوشاش یه حفره بزرگ بود و صورتش...

نتونستم بیشتر از این نگاه کنم. پرونده رو بستم و از اتاق زدم بیرون.

منگ بودم. رو هوا راه میرفتم انگار. حالم خراب بود.دلم میخواست داد بزنم. اون قدر داد بزنم که حنجره ام خون بیفته.

تا سه روز کارم از این بار به اون بار رفتن و مست کردن بود. هر چی که دستم میومد و میکشیدم . جدا شده بودم از این دنیا انگار.

اون مایرز لعنتی کل زندگیمو به باد داده بود. نه تنها زندگی من بلکه مال کسایی که به عنوان یه خانواده جدید دور خودم جمع کرده بودم.

تصمیمو گرفتم. باید پیداش میکردم.

پیدا کردن یه سلاح برای بیرون ریختن مغزش سخت تر از پیدا کردن خودش بود.

رفتم بخشداری.همونجایی که زین لیامو برده بود واسه پیدا کردن خونه.

هیچ اطلاعات بدرد بخوری برام نداشتن بجز یه شماره تلفن. اولش با خواهش و تمنا بعد با زور و تهدید شماره رو ازشون گرفتم.

بهش که زنگ زدم و بوق خورد هم خوشحال شدم .بابت حماقتی که هنوز شماره ارو نگه داشته بود خدارو شکر میکردم.

الو رو که گفتم کم مونده بود پشت تلفن سکته کنه. هیچی نمیگفت. گفتم اگه نگی میرم پیش پلیس و میگم که که هم دستش بودی. که تو زین و لویی و توماس و براش جور کردی. تو گولشون زدی.

التماسم میکرد که پاشو توی قضیه باز نکنم. میگفت پشیمونی داره زندگیشو از هم میپاشه ,که دلش میخواد بمیره و دیگه اون روزا رو به یاد نیاره.

از ترس پلیس همه چیزو گفت. گفت راننده مایرز بوده و یه شب مثل باقی شبا که توی خیابون ول میچرخیدن زین و دیدن. لیامم قبول کرده در عوض پول زین و بیاره عمارت و با مایرز آشناش کنه. گفت نمیدونسته مایرز میخواد باهاشون چیکار کنه.

بعدم آدرس یه ویلا رو داد. که کمتر کسی ادرسشو میدونه و حدس میزنه مایرز اونجا باشه.

رفتم اونجا. یه روز کامل پشت در ویلا نشسته بودم و با خودم کلنجار میرفتم که چجوری بکشمش.

که چجوری زجرش بدم که طلباش باهام صاف شه.

عصبی بودم. سردرگم, گیج.

توی حیاط نه نگهبان بود نه سگ.

ترسم بیشتر شد. توی ساختمون که رفتم با یه چراغ کم سو رو به پنجره و پشت به من نشسته بود.

فضای خونه خوف مینداخت به جونم. جوی که ازش ساطع میشد وحشت به جون هرکی دور و برش بود مینداخت.

سر صحبت و اون باز کرد, گفت منتظرم بوده تا بیام و آخرین حرکت و به مهره بازیش بدم.

بلند شد و روبروم وایستاد. اسلحه ای که دستم بود و با دستای خودش بالا اورد و گذاشت رو پیشونیش.

گفت بزن. داد زدم تو صورتش که میخوام بشنوم. بیشتر از انتقام تشنه شنیدنم.

ولی جوابی نداد. فکر میکرد حرف زدن الان و توی این موقعیت کار بیهوده ایه. شنیدن فقط باعث میشه نتونیم لذت ببریم.

من لذت انتقام و اون لذت به پاسخ رسیدن.

"جوابم اینجاست. همیشه بوده و من یه عمر راه رو اشتباه رفتم. متاسفم بن. بابت پدرت"

میخواستم تا جون داشت بزنمش. ولی چشماش جادوم کرده بود. عیت یه تیکه چوب خشک شده بودم.

زل زده بود توی چشمام. چشماش داشتن مثل یه مته مغزم و سوراخ میکردن.

طاقت نیاوردم. ماشه رو کشیدم. صداش توی گوشم پیچید. افتاد روی زمین. شیشه های پشت سرش سرخ شده بودن.

پیشونیش سوراخ بود. کار من بود. من کشتمش.

منم افتادم. گوشام زنگ میزد.

خون روی شیشه پشت سرش سر میخورد.

Welcome to hell(larry stylinson)Where stories live. Discover now