چون‌که عاشقتم

496 93 3
                                    

: ((آها حالا که اون بحث باز شد بگم که استعفاتو قبول نمیکنم!))

همون آدمی که چند لحظه پیش با ابروهای در هم، داشت از شدت جدیت هممونو میترسوند الان با دستهای به هم گره زده روی سینش با ادای بچه ها به مبل تکیه داده بود و نق میزد.

: ((هاها،الان باید بخندم؟قبول نمیکنی نکن،من خیلی وقته که از کار استعفامو دادم و حتی وسایلمم جمع کردم.)) اولش خواستم یه دخالت کوچولویی بکنم ولی بعدش ترجیح دادم فقط نظاره گر باشم.

: ((کاش مشکلت فقط وسایل باشه بابا،من همشونو دوباره برمیگردونم سر جاشونم میچینم.)) در این حین یه نگاهی با محتوای«بریم بالا؟»به کیونگسو انداختم و اونم با سرش تاییدم کرد.

: ((ما بریم اتاقمون،چیزی شد صدامون کن مامان)) وقتی ما از پله ها بالا میرفتیم صدای دایی رو شنیدم که میگفت«اینا رسما مثل زن و شوهر شدن».

هرچند مامانمو عصبانی میکرد ولی به نظر آدم خوبی میومد.درسته چندان بهش اعتمادی نداشتم ولی اعتمادم به مامانم بی نهایت بود و از طرفی هم دلم برای کیونگسو تنگ شده بود ومیخواستم هرچه زودتر بریم یه جای خلوت.

: ((خیلی خب عسلم ،میتونین برین))آخرین نگاهی که به یارو انداختم متوجه شدم تنها موندن با مامانم خیلی هم خوشحالش کرده.وقتی وارد اتاق شدیم اول از همه به دنبال یه چیزای راحت بودیم که تنمون کنیم.

من لباسامو برداشتم و به طرف حموم راه افتادم.نکنه فکر کردین قراره جلوی همدیگه لباس عوض کنیم!؟لباسامو پوشیدم و به اتاق برگشتم ،کیونگسو هم لباساشو عوض کرده بود و دیدن اینکه بجای لباس خوابهای خودش لباسهای منو پوشیده لبخند رضایت روی لبهام نشونده بود.

یکی از ساپورتهای باله مو با یکی دیگه از تیشرتام پوشیده بود.تی شرتی که به تن من میچسبید هم براش گشاد میشد.هرچند فصل تی شرت خیلی وقت پیش گذشته بود اما اون با اون تی شرت نازک وسط تخت نشسته و به دیوار تکیه داده بود.پیشش نشستم و دستشو گرفتم.

: ((چه کنیم؟))بعد از پرسیدن سوالم به سمت ساعت برگشتم ،هنوز 5 بعد از ظهر بود.

: ((چه بدونم))

: ((کاش میرفتیم بیرون))

: ((وای نه تازه رسیدیم.یه لحظه با فکر اینکه قراره دوباره لباس بپوشیم فشارم افتاد)) با ادا روی تخت دراز کشید و سرشو روی پام گذاشت.

: ((درضمن آخرین باری که برای کاپ کیک خوردن رفتیم بیرون نزدیک بود قاتل بشم)) با حرفش چشمهام از تعجب گرد شد.

: ((نکنه اون روز..))

: ((آره بخاطر اینکه حسودیتو کرده بودم قیافه گرفتم.))البته که تعجب کرده بودم چون اصلا انتظارشو نداشتم.

: ((واسه چی آخه؟))

: ((اون دخترایی که میز کناریمون نشسته بودن به تو مثل یه خوردنی نگاه میکردند کای،علاوه بر این توام باهاشون سلام احوال پرسی کردی و کاملا دیوونه شدم.)) یه خوشحالی سادیستیک کل وجودمو فرا گرفته بود.

SecretWhere stories live. Discover now