Part 2

172 18 2
                                    

زييم؛
توي تخت بزرگم دراز كشيده بودم و داشتم طراحي ميكردم، من عاشق نقاشيم عاشق طراحي بدناي لخت و عرق كرده اون چشمايي كه هرشب كابوسشو ميبينم...

داشتم براي خودم خيال پردازي ميكردم كه در با شدت باز شد و صورت بي حالت زين توي چارچوب در نمايان شد حح... مرتيكه

زين: "برنامه خاصي داري"
اون پرسيد و سعي كرد وقتي دارم دفتر طراحيمو ببندم تووش سرك بكشه
و وقتي يكم فهميد چي ميكشيدم پوزخند زد و منم در جوابش يه پوزخند مسخره تحويل دادم

زين: "امشب شايد برگردم پاريس، ميدوني بايد يكم اروم شم"

من ميدونم، من برادر بزرگمو ميشناسم ميدونم يه چيزي داره اينجا ناراحت يا عصبيش ميكنه كه اون نميتونه اينو حل كنه و داره ازش فرار ميكنه، من بايد به برادرم كمك كنم... (😍اخ قربون جفتتون برم من)

همونطور كه به يه نقطه نامعلوم خيره شده بودم پريدم وسط حرفش

زييم: "تو خوبي؟"

زين اول با تعجب و چشماي گرد بهم نگا كرد كه بگه منظورت چيه تا از زير قضيه طفره بره ولي من بيخيالش نميشم، اون دلش نميخواد كسي توو مشكلاتش دخالت كنه حتي مني كه برادرشم ولي بكيرم...(ببخشيد😐) من تا اخرين قطره خونم واسه خوشحالي اون ميجنگم حتي اگه اخرش زين يه اصلحه بذاره رو شقيقم و من اشهدمو بخونم

زين اول يه خنده اي بين عصبي و تعجب كرد و رو كرد به من

"معلومه كه خوبم تو چيزي غير از اين ميبيني"

متنفرم از اينكه سعي ميكنه احساساتشو جلوي من مخفي كنه ديگه دارم از كوره در ميرم

"خفه شو كوني پدرسگ(بچه ها شرمنده ب والله همينطوريه مدلشون😑) تو چرا. نميخواي قبول كني من برادر خوني تو ام من از هر خري مث ليام و امثال اون (بازم پوزش ميطلبم لياميا🙄🙏🏻) به تو نزديكترم من برادر كوچيكتم تو حق نداري..."

داستان از نگاه زين؛

ديگه داشت بدجوري اعصابمو خايه مالي ميكرد، نميدونم چي شد؟! من... من سرم پايين بود ولي يه دفعه برگشتمو زدم تووي صورتش

زييم صورتشو گرفته بود و به من نگاه نميكرد، سعي كردم بهش نزديك بشم تا از دلش دربيارم ولي اون دستاشو اورد بالا و مانعم شد... لعنتي چرا توو چشمام نگاه نميكنه؟

زييم به طرف در اتاقش رفت و اونو با شدت كوبيد و رفت
از ديوار تمام پنجره اتاقش ميتونستم ببينم سوار موتور مشكيش شده و با سرعت به طرف در خروجي عمارت ميره

تمام افكارم با ورود شخصي به اتاق زييم از بين رفت

ليام: "زين دخترارو اورديم"

ناراحتي قبلم از بين رفت و جاشو به يه پوزخند ترسناك داد...

"امادشون كنين"
دستور دادم و قبل از اينكه از اتاق خارج بشم چشمم به يه چيز خيلي عجيب افتاد، سرمو برگردوندم و به نقاشي غول پيكر اون دختر چشم صدفي نگاه كردم... فاعك اون خيلي خوشگله جوري كه وقتي تصويرشو ديدم دوس داشتم فقط عكسشو به فاك بدم...

پوزخندم بزرگتر شد، من اين دخترو پيدا ميكنم و اون قراره از شدت سكسايي كه با من داره بارها و بارها توو كما بره

زين خنده ديوانه وار و ترسناكي كرد قبل از اينكه از اتاق زييم بيرونبره و در رو ببنده.

--------------------------------------------------------------
سلامي دوباره🤗
و اينكه خسته نباشين با نمرات ٢٠😐👌🏻
و اينكه منوخوشحال ميكنين نظر بدين😊😐
دوستون دارم خيلي زياد💋

Frinds or fightsWhere stories live. Discover now