6

299 50 18
                                    

لیام تا یه ساعت پیش لویی بودی
باهاش حرف میزد درمورد اتفاقاتی ک افتاده بود
وقتی که داشت درمورد زین حرف میزد کاملن شبقه دخترای 16 ساله ای بود که دارن درمورد کراششو حرف میزنن و این باعث میشد لویی لبشو گاز بگیره تا نزنه زیر خنده!

بهرحال
اون تویه این 1 ساعت بدبختی هاشو از یاد برد
و همینم براش کافی بود 

اما زمانی که لیام از لویی خداحافظی کرد و درو بست
همه چی تغییر کرد
لویی بازم به یاد اورد

پس اون فقط روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شد و گذاشت هر چیزی که میخواد اتفاق بیفته.
نمیدونست دقیقا چند ساعت اما....اون فقط زل زد

اما...این چیزیو عوض نمیکرد مگه؟
تازه به خودش اومد و از روی تخت بلند شد
اون فقط داشت به نابود شدن خودش کمک میکرد
مطمعنا خودشم همینو نمیخواد پس اون سوییشرت سیاه و سفیدشو برداشت و از اتاقش خارج شد
از خوابگاه بیرون رفت و باد سردی به صورتش برخورد کرد که باعث شد بلرزه
این عادیه
کم کم داره زمستون میشه و این نباید متعجبش کنه
پس فقط زیپ سوییشرتشو تا زیر گلوش بالا کشید و راه افتاد

به اطراف نگا کرد
نایل ب گوشه نشسته بود و با کلافگی داشت جواب سلین که کنارش نشسته بودو میداد
اون دختر واقعا از همین رفتار نایل نمیفهمه که علاقه بهش نداره؟

_احمق
لویی زیر لب زمزمه کرد و نگاهشو از اونا گرفت
کلا سوییشرتشو سرش کرد و به سمت سالون دوید زمانی که اقای کاول داشت درشو قفل میکرد
_اوه...ببخشد اقای کاول..میشه لطفا باز کنید درو؟من.. امم من
با لکنت گفت بخاطر کاری که خودش کرده بود تعجب کرده دد
اون واقعا میخواست وارد اونجا بشه؟

+چیزی شده اقای تاملینسون؟

لویی سعی کرد یه دلیل برای ورود به اونجا بیاره که قابل باور باشه
_من فقط دستبندمو که یادگاری مادرم بودو گم کردم...اون خیلی برام عزیزه...لطفا میشه اونجارو بگردم؟

توی این موقعیت تنها چیزی بود که به ذهنش رسید و سعی کردم قیافشو مظلوم کنه تا این باعث شه اون کاول احمق بزاره اون وارد سالون شه

+باشه تاملینسون و...
کلیدو با تردید به لویی داد
+من واقعا حال اینو ندارم...میتونی زمانی که پیداش کردی درو قفل کنی؟و بعد به من تحویلش بده میخوام مطمعن شم این کارو درست انجام میدی

لویی سرشو تند تند تکون داد
_چشم اقای کاول مطمعن باشین انجامش میدم
و بعد سریع به داخل سالون دوید
این واقعا جواب داد
به پله ها خیره شد
اون شک داشت ولی....خب اونجا بهش ارامش میداد
و اون اولین بار اون چشم سبز لنتیو اینجا دید

پس اون فکراشو پس زد و از پله ها بالا رفت
وقتی ب سالون بالا رسید
به اطراف نگاه کرد
هیچی تغییر نکرده بود
رفت توی کلاس روبرویی
دقیقا جایی که اونو دید و به دیوار تکیه داد سرشو انداخت پایین و به زمین خیره شد و اون لحظه واقعا نمیدونست برای چی اینجاست

با احساس وجود فردی سرشو بالا اورد و وقتی بازم با اون یاقوتای سبز اشنا روبرو شد چشاش گشاد شدن
این اولین بار بود ک از فاصله ی ب این نزدیکی اونو میدید

اون فرد لباشو از هم باز کرد و اروم و با صدای خش دارو بمش گفت:میبینی عوارض گوش ندادن به هشدارمو؟

لویی هیچی نگفت
اب دهنشو با صدا قورت داد و سعی کرد از احساساتش ک شامل شوک ترسیدن و استرس بود جلوگیری کنه
فقط به اون زل زد
لبای گوشتی که به رنگ سیاه میزدن
پوست سفید
چشمای سبز که هیچ احساسی توشون نبود و...

اینا همه ی چیزایی بودن که باعث میشدن لویی ب وضوح بلرزه

+تو تا اخر عمرت وقت برای زل زدن به من داری لویی
اخر عمرت رو محکم گفت اما الان این مهم نبود
اون اسم لوییو از کجا میدونست؟
لویی خواست سوالشو به زبون بیاره اما اون زودتر بهش جواب داد
+من کر نیستم میدونی؟دوستات تموم اون شب اونجا بودن و من دیدم که تورو صدا میزنن

و خب لویی یکم امیدوار شد...به اندازه ای که فکر میکرد اون ترسناک نیست یکم....فقط یکم...
ولی الان سوال مهم تری داشت
و اون به زبون اورد

_تو کی هستی؟
+یه طرد شده!         
_طرد شده از چی؟
+از زندگی

-------------------------------------------------------------
یح بالاخره من برگشتم
و...بابت تاخیر متاسفم چون نت....نداشتم
همینم ب زور ع ننم کش رفتم
و اره...از الان دیگه داستان عصلی شروع میشه
عال د لاو

                                           

warning_lsWhere stories live. Discover now