13

2.6K 237 58
                                    

یک ماه و دو هفته بعد

الان یک ماه و دو هفته اس که هری داره با زین زندگی میکنه بعد از حادثه ی تیر خوردنش,این خیلی عجیب بود.زمان یجوری میگذره انگار آروم داره حرکت میکنه و در عین حال انگار داره با سرعت پرواز میکنه,اون زانوهاش رو کشید تو سینه اش و صورتش رو بینشون مخفی کرد.صادقانش اینه که زمان زودتر از اونی که هری بفهمه داشت حرکت میکرد.الان شش ماهه که اون داره روی این پرونده کار میکنه,وقتی هری راجع بهش فکر کرد فهمید خیلی چیزها راجع به زین مالک یاد گرفته.هری مطمئن بود تا الان اونقدری ازش اطلاعات داره که بخواد تا آخر عمر پشت میله های زندان نگهش داره

ولی اون این رو نمیخواست.اون قرار بود فردا نایل رو توی هتل مادر پدر تقلبیش ملاقات کنه,برای اولین بار اون مشتاق نبود که بهترین دوستش رو ببینه.هری نمیخواست دیگه هیچ کدوم از رازهای زین مالک رو برای پلیس برملا کنه.هری از روی شونش به سمته در برگشت وقتی صدای باز شدن در اومد لبخند زد وقتی معشوقش رو دید."سلام" اون نمیخواست دیگه به زین خیانت کنه

زین بهش لبخند زد در جواب و بجای جواب سلامش سرتکون داد.مرد اخیرا خیلی ساکت شده بود و ندرتا دهنش رو باز میکرد تا حرفی بزنه.اون دیگه خیلی سرد نبود فقط ساکت بود.بی احساس.هری مطمئن نبود اگه این بدتره یا سرد بودنش.این مثله این بود که انگار زین مالک یه دیوار دور خودش کشیده بود که پسر نمیتونست ازش رد بشه.هری یه نفس لرزون کشید,اون خیلی راجع به این فکر کرده.شاید زین میدونست..شاید زین همه چیز رو میدونست تمام این مدت

پس چرا؟چرا اجازه میده من زنده باشم؟

اون هیچ شکی نداشت و میدونست که زین کاملا بهش اعتماد نداره,بلاخره اون یه مرد باهوش و حرفه ای بود.اما یه چیز دیگه هم پشت رفتارش بود!ولی چی؟! هری نمیدونست اصلا هیچوقت میتونه بفهمه چی داره توی سر مرد میگذره یا نه! "امروز کجا رفتی؟" اون میدونست زین الان چجوری جوابش رو میده

"یه قرار کاری داشتم" زین گفت و بعد هم یه سیگار روشن کرد و گذاشت بین لباش

"منم میخوام شروع کنم دوباره باهات بیام" هری سعی کرد صداش رو محکم و قوی نگهداره. میخواست مرد بدونه که کاملا جدی و مصممه و نمیخواد کنار زده بشه.اون دید که مرد آه کشید و نشست روی صندلی راحتی روبه روش,زین یه پک طولانی از سیگارش کشید و بعد آرنجش رو گذاشت روی رونش و زل زد توی چشمهای پسر

"نه" اون بلاخره حرف زد

"زین" هری چشمهاش رو براش ریز کرد."چرا اجازه نمیدی باهات بیام؟انگار تو بهم.." یه لحظه مکث کرد و فکر کرد ببینه جدا میخواد ادامه ی حرفش رو بزنه یا نه "بهم اعتماد نداری!" اون کلمات حالش رو بهم میزد وقتی از دهنش بیرون میومد

"چرا اینطوری فکر میکنی؟" مرد یه ابروش رو داد بالا و پرسید و پسر محکم آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد یه جوابی آماده کنه

relax  (ترجمه )Where stories live. Discover now