Sunshine Boy 11

589 50 1
                                    


از زبان بکهیون...
مونو تا یکم از آهنگ جدیدSMبعد از اینکه سوهو هیونگ خرید کرد..با بقیه اعضا رفتیم
رکورد کنیم...دورو برای ساعت 3 بود که کارامون تقریبا داشت تموم میشد و من زودتر با بقیه خداحافظی کردم چون امروز قرار بود با مامان و بابام برم خونه داییم...
بازم ازاین مهمونی های بیخودی که توش باید لبخند مصنوعی بزنی و تظاهرکنی که چقد از دیدن دایی که نزدیک 15 ساله که ندیدی خوشحالی...اونام لبخند بزنن و بگن وای بکی پسرم چقد بزرگ شدی...برای خودت مردی شدی و از این حرفا....به شدت ازاین کارا متنفرم ولی مامان تهدید کرده که اگه نرم از ارث محرومم میکنه....بعله یه همچین آدم خطرناکیه!!!منم امروز خیلی کار نداشتم و باید کل روز رو تو خوابگاه بیکار می موندم...واسه همین دیگه تصمیم گرفتم برم ...
داشتم تو رختکن وسایلمو جمع میکردم و تو همین فکرها بودم که یهو صدای کلفت چانی رو شنیدم:جایی کار داری هیونگ؟
_ اوه ...نه باید برم خونه...بعدش یه مهمونی دعوتم!
_ جدی ؟کجا؟میشه منم با خودت ببری!
_ اگه میشد میبردمت ...ولی دارم میرم خونه داییم!
_ خونه داییت؟ مگه تو دایی داشتی؟
_ لابد دارم دیگه!!!
_ چه عجیب...حالا داییت کجا زندگی میکنه؟زن داره؟بچه هم داره؟
_ یا یا...یواشتر بپرس...تو همین نزدیکای زندگی میکنه...زن داره و فکر کنم یه دختر هم داره...
_ چینجا؟ خوشگله؟ بزرگه؟چند سالشه؟
_ من چمیدونم...من 15 سال پیش دیدمش...احتمالا الان هم سن ماست دیگه...
_ اون موقع خوشگل بود؟
_ بابا من از کجا بدونم؟! واسه چی سوالای تاریخی میپرسی؟
_ اه هیونگ تو اصلا هیجان نداری بعد این همه سال داییو دختر دایی و زن داییتو ببینی؟
_دایی و زن دایی رو نمی بینم اونا خارجن...فقط دخترشونه!
_ یا داری میری خونه یه دختر تنها..بیونته!!!
_ چی چی بلغور میکنی....خودتی...اولا مامان بابام هستن تازه هارمونی هم هست...بعدشم من از این جور دخترهای ساده خوشم نمیاد!
_ وا! مگه دیدیش که میگی سادست؟اصلا شاید پلنگ باشه!
_ یا ...بسه دیگه مخمو خوردی...بذار منم برم به درد بی درمونم برسم!
_ باشه...هیونگ فایتینگ ...اگه حوصله ت سر رفت میتونی بهم پیام بدی باهم بحرفیم.
_ اوم!
بعد از اینکه وسایلمو جمع کردم ...به منجر هیونگ گفتم منو برسون خونه و خودش بره استراحت کنه...
وقتی رفت تو خونه دیدم بابا طبق معمول مشغول درست کردن کراواتشه... من واقعا نمی فهمم چه اجباریه که حتما کراوات بزنه وقتی نمی تونه....
رفتم پیشش: هی..سلام پیرمرد!
برگشت سمتم:اوه...بکهیونا ...اومدی...برو زود آماده شو..
_ نمیخواد همین جوی میام...واسه چی داری کراوات میزنی؟
_ چرا نزنم...ناسلامتی ما از فرنگ اومدیم باید تیپ فرنگی بزنیم...
_خب اون مال جووناست...
_ یا باز تو به من گفتی پیرمرد...من هم خوشتیپم هم جوونم...پیرهم خودتی...عوضی!مگه نه عزیزم؟
خندم گرفت...همون موقع دست مامانمو رو شونم حس کردم...
_آره عزیزم...بکهیونا چرا نمیری لباستو عوض کنی...باید زد بریم..
برگشتم سمتش گونه شو بوسیدم: اوما حتما باید بریم؟
_ آره من خیلی وقته برادر زاده مو ندیدم...الان که داییت نیست بهتره بریم ببینیمش و بعدش که داییت اومد میخوام دعوتشون کنم اینجا...
_ حتما باید این کاررو بکنی؟
_ آره عزیزم!!!
***

Sunshine Boy (dropped)Where stories live. Discover now