_مامان رئیس بیمارستانی که رفتم...
مامان:خب؟...نصف جون شدم
_هری بود
مامانم مثل کره وارفت
باشَک گفت:هری استایلز؟
سرموبه نشونه آره تکون دادم
_گفت میتونم اونجاکارکنم...گفت بهم نزدیک نمیشه...گفت پشیمونه....گفت هنوزدوسم داره....مامان دارم روانی میشم
سرموگذاشتم رومیز
مامان:بهتره ببخشیش
سرمواوردم بالاوگفتم:نه مامان هرگز
مامان:حداقل بهش بگو اون حقشه بدونه
لبموتَرکردم وگفتم:اون هیچ حقی نداره مامان
مامان:بالاخره که میفهمه
_ولش نمیخوام دربارش حرف بزنم...داروهاتونوخوردین؟
مامان بلندشدورفت سرگاز
مامام:بیامیزوبچین
_مامان باشمام
برگشت نگام کردتوچهرش پرازغم بود
مامان:چهارروزپیش تموم شد
چشمام گردشد
_مامان چرابهم نگفتی؟....میرفتم میخریدم یعنی چهارروزه استفاده نکردی؟
مامان:آخه دخترم تودرگیربودی همش دنبال کاربودی میدونستم پولم نداری
بغض گلوموگرفت بلندشدم رفتم بغلش
_تافرداهرجورشده برات جورش میکنم
اروم موهامونوازش میکرد
احساس میکردم همیشه توبغل مادرم ارامش میگیرم اون همیشه کنارم بوده مثل یه دوست خوب...
غرق لذت بودم که صدای گریش بلندشد
ازبغل مامان اومدم بیرون
مامان:برودخترم شیرش بده ازصبح نخورده
ازآشپزخونه اومدم بیرون تونشیمن بودم وداشتم میرفتم تواتاق که درخونه زده شدهمونجاوایستادم
خونه ماتویه اپارتمان بودیه آشپزخونه متوسط،یه نشیمن که یه دست مبل بطورمرتبی چیده شده بودویه اتاق خواب کوچیک داشت
اجارش هم زیادبوداماهمیشه به موقع پرداخت میکردم
پدرم وقتی کوچیک بودم ماروترک کردورفت هیچی ازش یادم نیست مادرم هم diabetes داره دارومصرف میکنه هیچ دلخوشی توزندگیم ندارم
باصدایه گریه های شدیدش به خودم اومدم
مامان:دخترم بروبهش شیربده من دروبازمیکنم
باشه ای گفتم ورفتم تواتاق
بغلش کردم وسینموگذاشتم تودهنش تابالاخره آروم شدقلوپ قلوپ شیرمیخوردبا اون چشمایه سبزآبیش که الان خیس شده بودازاشک بهم خیره بود
پس کی میخوای شیرخشک بخوری تو؟؟!!
یه لبخندزدم وگفتم:عشقمی توجوونم
دست ازشیرخوردن برداشت وخندید دوتادندونایه پایینش که تازه نیش زده بود دیده شد....وقتی شیرشوخوردلباساشوعوض کردم
مامان اومد داخل اتاق
مامان:لیلی مهمون داری
تعجب کردم یعنی کیه؟...
مامان رفت میزوبچینه
بغلش کردم ورفتم ازاتاق بیرون وقتی النورودیدم شوکه شدم خیره شده بودبه بچه توبغلم
_النوراینجاچیکارمیکنی؟مگه شیفت نداری؟
بهم نگاه کردوگفت:کارم زودترتموم شداومدم پیشت بدکردم؟؟
ابروشوانداخت بالا
_نه عزیزم فقط قراربودعصربریم بیرون
یه نفس عمیق کشیدوگفت:لیلی اینجاچخبره؟این بچه توبغلت چی میگه؟بین توهری چه اتفاقی افتاده؟
_النورآروم باش
دادزد:نه یاهمین الان همه رو برام توضیح میدی یامیرم ازهری میپرسم
ترسیدم
اگه هری بفهمه بدبخت میشم
_باشه آروم باش بهت میگم
مامان که نگران بنظرمیرسید داشت به من نگاه میکرد
_مامان جون میشه بچه روبگیرین؟
اومدبچه روازم گرفت
روبه النورگفتم:بیابریم تواتاق تابهت بگم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لطفا اگه داستان ودوست دارین دوستاتونوتگ کنید💖
نظرهم فراموش نشه
YOU ARE READING
𖧧𝒐𝒏𝒍𝒚 𝒚𝒐𝒖𖧧
Fanfiction[Copleted] هری:تومثل یه هرزه رفتارکردی لیلی:این چیزیه که توازمن ساختی...
