part1

3.2K 341 52
                                    

من این فف رو پاک کرده بودم چون سینش کم بود ولی چون چند نفر ازم فف استرک خواستن دوباره آپ کردم

■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■

استایلز خسته و داغون لباساش و داخل ساک سیاه رنگ میریخت
میترسید که فایده ای نداشته باشه
کابوس و کابوس و کابوس
اگه تا ابد رهاش نمیکرد چی؟!
ساک و چوب بیسبال رو برداشت و از اتاق خارج شد
پدر و مادرش کنار در خروجی ایستاده بودن تا با تنها فرزندشون خداحافظی کنن
استایلز پیششون رفت
نمی دونست باید چی بگه
خداحافظ ساده یا هر چیز دیگه ای ...اصلا حرفی برای گفتن نداشت

مادرش اونو به آغوش کشید و بعد دستای پدرش هم دورشون و گرفت این از هر حرفی بهتر بود
کلانتر نگاهی به پسرش انداخت و شروع کرد به حرف زدن

_فقط مراقب خودت باش...ما با گی بودنت مشکلی نداشتیم... با دردسرای تموم نشدنیت یا حتی دروغات

مادرش اضافه کرد

_و البته یواشکی از پنجره اتاق خارج شدنت

کلانتر ادامه داد:فقط می خوایم سالم باشی...این کابوسای لعنتی با یه چیز غیر طبیعی شروع شد با یه دکتر ماوراءطبیعی هم تموم میشه...بازم میگم مراقب خودت باش

استایلز سری تکون داد و در خونه رو باز کرد و از اون خارج شد
تاریکی همه جا رو گرفته بود اما چشمای قرمز درک کاملا مشخص بود
استایلز به سمت ماشین رفت و بدون کوچکترین حرفی سوار شد
درک نگاهی به استایلز انداخت

زیر چشماش سیاه شده بود دستاش میلرزید حتی پر حرفی نمیکرد ...این آدم خیلی با استایلز فرق داشت هیچ شیطنتی تو نگاهش نبود ولی هنوز قلب درک به خاطر تک تک نفس هاش میتپید

درک خوشحال بود که توی این سفر طولانی همراه کسی هستش که با همه وجود عاشقشه اما ای کاش جرعت بیان این عشق و داشت

استایلز سرش رو بالا آورد و نگاهی به درک انداخت
درک سرش و برگردوند و ماشین و روشن کرد
یک ساعت
دو ساعت
سکوت
سکوت
سکوت
هیچ حرفی زده نشد

هنوز چهار ساعت دیگه راه باقی مونده بود و این بی حرفی باعث عذاب هر دوتاشون بود
درک:مطمئنی میتونی اونجا دوام بیاری
استایلز:باور کن زندگی تو شهری پر از گرگینه ساده تر از هرشب کابوس دیدنه
_هی...یادت باشه شبایی که ماه کامله از خونه پاتو بیرون نمیزاری فهمیدی؟

استایلز سری تکون داد
درک دوتا شیشه کوچیک به سمت استایلز گرفت
_خاکستر کوهستان و قاتل الذءب

_چرا باید اینا رو داشته باشم؟؟؟

_تا زنده بمونی

لحن درک سرد بود میترسید راز توی قلبش و استایز بفهمه اما نمیدونست استایلز شکننده تر از هر زمانی بود نیاز به یه مرد داشت که کنارش باشه و نه یه گرگ خشن

استایلز شیشه ها رو از درک گرفت و سرش و به سمت پنجره چرخوند
هیچ نوری دیده نمیشد و صدای باد بهش ترس تزریق میکرد

توی ذهنش به این فکر میکرد که درک حتما ازش متنفره و فقط به خاطر اسکات قبول کرده که کمکش کنه و بدترین بخشش اینجاست که به عنوان دوست پسر درک باید وارد شهری بشه که درک اونجا به دنیا اومده

شاید برای این گرگینه مغرور خیلی سخته که پسری مثل استایلز و به تمام دوستاش معرفی کنه حتی به خانوادش

دو ساعت مضخرف دیگه هم گذشت
درک ماشین و توی پمپ بنزین نگه داشت تا چیزی بخورن
استایلز از ماشین پیاده شد و به سمت رستوران کوچک و قدیمی رفت
وقتی وارد شد فهمید داخلش از ظاهر بیرونیش هم بدتره

زنی که نصف صورتش و با خالکوبی ماهی پوشونده بود نگاهی به استایلز انداخت و با لحن مسخره ای پرسید :چییی میل دارید

بعدشم پوزخند زد

استایلز روی صندلی چوبی نشست و گفت فقط قهوه

زن از اونجا دور شد و بعد از چند دقیقه لیوان قهوه رو جلوی استایلز گذاشت و رفت
درک وارد سالن شد و پیش پسر تنها نشست
استایلز حرفی نزد
درک خودشو با چندتا تیکه بیکن سیر کرد و دوباره سوار ماشین شدن

استایلز هنزفری توی گوشش گذاشت و سرش و به پنجره تکیه داد
مدتی گذشت
درک دستش و روی شونه استایلز گزاشت و تکونش داد
استایلز سرش و بلند کرد و هنزفری و از گوشش دراورد

درک:رسیدیم...به ویند ،شهر گرگینه ها خوش اومدی پسر کوچولو

dreamWhere stories live. Discover now