part20

885 156 5
                                    

-زود باش درک دیر شده
-چرا اینقدر عجله داری...خب میریم

-من دلم برای خانواده و دوستام تنگ شده...حتی تلفنی هم باهاشون حرف نزدم

-بیخیال استایلز....بزار وسایلم و بردارم

استایلز جلو رفت و پشت درک پرید و دستش و دور گردن درک انداخت
-زود باش درک

درک دستش و به سمت پشت برد و استایلز رو کمی به سمت بالا هل داد تا راحت تر روی کمرش سوار بشه

-استایلز.‌‌‌...هر چقدر بیشتر طول بکشه من بیشتر کنارتم

-تو همیشه کنار من میمونی...بریم؟

-باشه...صبر کن ساک هارو بزارم توی ماشین
درک همینجور که استایلز روی کولش بود ساک ها رو برداشت و از خونه بیرون رفت

به حیاط و شهر نگاهی انداخت
احتمالا تا یه مدت طولانی اینجا برنمی گرده
صدای پیتر اومد
-اوه خدای من درک در حال سواری دادن
درک:خفه شو پیتر

استایلز:اون دوست پسر منه....فقط من میتونم ازش سواری بگیرم

استایلز گردن درک و بوسید
پیتر:شما حال بهم زنین...به مالیا بگین چند روز دیگه میام ببینمش

درک:میتونی یه زنگ بهش بزنی...خدافظ

تالیا هیل هم برای خداحافظی با درک اومد
درک و استایلز سوار ماشین شدن تا به بیکن هیلز برگردن

درک گذر زمان و حس نمیکرد
تمام طول راه استایلز حرف میزد
از اولین باری که وارد زمین لاکراس شد تا شدت تنفرش از درس ریاضی و اولین باری که مشروب خورده بود

درک با علاقه به همش گوش میداد
از تک تک لحظه هایی که استایلز بلند میخندید لذت میبرد
برای غذا خوردن وارد رستوران بین راهی شدن
استایلز نگاهی به منو ی رستوران انداخت
-من....آ......یه استیک پخته با یه ظرف سیب زمینی و سالاد یونانی می خوام

درک لبخندی زد
-منم همین طور

این دونفر به اندازه شش نفر غذا سفارش داده بودن
اما به طور معجزه آسایی تمام غذاشون رو خوردن
از رستوران بیرون اومدن

استایلز مدام غر میزد که در حال منفجر شدنه ولی با این حال بستنی می خواد
درک در مقابل میگفت وسط جاده بستنی از کجا پیدا کنه

بالاخره به بیکن هیلز رسیدن
نزدیک غروب بود و آسمون قرمز رنگ بود
درک سمت خونه ی استایلز رفت
دلش نمی خواست از استایلز جدا بشه
استایلز: درک لطفا وقتی رسیدیم جلوی پدر و مادرم دقیقا جلوی چشمشون منو ببوس
درک:چرا؟؟؟اونا منو می‌کشن

-فقط انجامش بده از توضیح و توجیح کردن بهتره...مستقیم میبینن

-خیلی خب ولی قول نمیدم خیلی زود بزارم بری

dreamWhere stories live. Discover now