Chapter Two

29 6 3
                                    

نفسم وایستاد و کمبود هوا رو تو شش هام حس ميكردم. از در اصلى بيرون رفتم وپشت سرم بستمش ،همونطور که رویه زمین افتادم سعی میکردم نفس بکشم.

این اتفاق واقعی بود ؟

سم داشت به من خیانت میکرد ، رو تخت جدیدمون با بهترین دوستم ؟ کسی که نا سلامتی خواهر ناتنیم بود ؟

نه نمیشه ... یعنى ، سونیا بهترین دوسته منه؛ اون اینکارو با من نمیکنه ، نه ؟

با ناامیدی دستمو رو صورتم کشیدم. اگه اشتباه شنیده باشم چی ؟

اگه سم در واقع داشته خواب میدیده , یعنى آره این یه خرده عجیبه که خواب خواهر ناتنیه منو ببینه، اما ممکنه فقط یه خواب باشه، نه ؟

فک کردم بهتره برم و بعدا با سم رو به رو شم ، اما باید میفهمیدم.

حتما باید میفهمیدم که این اتفاق واقعا داشت میفتاد.
باید خودم میدیدم، چون حتی اگر با سم راجبش حرف میزدم و اون یه جوره دیگه توضیح میداد ، من تا ابد شک و تردیدهایه خودمو داشتم ، چون خیلی واقعی به نظر میرسید...

من نمیتونم با فک کردن به این باهاش ازدواج کنم. لعنتی ، من نمیخام باهاش ازدواج کنم.

بعد چنددقیقه ، خودمو جمعو جور کردمو، با یه حس اطمینان ، در رو باز کردم و محکم بستم. به سمته اتاق خواب رفتم و تا جایی که میتونستم تو اون آپارتمان تقریبا کوچیک سرو صدا تولید کردم.

وقتی به در اتاق خواب رسیدم ، چشمامو بستم و آروم دعا کردم هر چیزی که داشت اتفاق میفتاد چیزی نباشه که من فکرمیکردم.

هرچند که میدونستم این دقیقا چیزی بود که آرزوشو داشتم.

یدفعه  سم درو باز کرد. کاملا نگران به نظر میومد. عرق کرده بود و فقط دستکشایه بوکسش دستش بود. قبل از اینکه حتی یه کلمه بگه، خیره نگاش کردمو هلش دادم کنار.میدونستم چی قراره ببینم اما، بازم منو شوکه کرد.
سونیا یه پارچه یه سفید دورش پیچیده بود و نصف صورتشو پوشونده بود، اما طوری که بهم نگاه میکرد، با یه لبخند خوش بینانه رو صورتش.

با چشمایه پر اشک ، برگشتمو به سم نگاه کردم.
"درست شنیدم" این یه سوال نبود، بیشتر شبیه یه عبارت بود. با اینکه میدونستم کاملا بی فایدس اما هنوز یه امیدی داشتم که این اتفاق نیفتاده.

"این فقط ... "

" توضیحاتتو برا خودت نگه دار " دستمو آوردم بالا تا دهنشو ببندم. میدونستم چی قراره بگه ...

به دستم نگاه کردم. حلقه ای رو دیدم که با هیجان چند ماهه گذشته تو دستم بوده. تلاش میکردم که جلوی گریمو بگیرم. نمیخواستم جلوی اون دو تا گریه کنم. نمیخواستم این احساس رضایت از دیدن من که آسیب دیدمو به سونیا بدم، اما هنوز احساس میکنم یه قطره اشک وقتی که انگشترو در اوردم رو صورتم سر خورد.

Prince With Benefits (Persian Translation)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz