1_منم دوست داری؟(شروع)

255 59 29
                                    

پسر چشم آبی به آسمون نگاه میکنه و لبخند میزنه
همین جور که روی چمن ها دست میکشه برای ابرا داستان میسازه
یکیشون یه خرس با گوشای بزرگ که چند تا پرنده کنارش بودن‌
یه بستی غول‌پیکر با یه خرگوش کوچولو کنارش
همین جور که داشت به بالا نگاه میکرد صدای قدم هایی رو میشنوه ولی توجهی نمیکنه‌
پسر کنارش میشینه و به لویی نگاه میکنه

+ ابر هارو دوست داری؟

- (حواسش نیست) هووم؟

+ (همین جور که هواسش به لوییه کنارش دراز میکشه) میگم ابر هارو دوست داری؟

- آره اونا خیلی خوشگلن.

+ یعنی منم دوست داری؟

- (با تعجب به پسر کناریش نگاه میکنه تا حالا اونو ندیده) چرا میپرسی؟

+ (به آسمون نگاه میکنه) چون منم از اون جا اومدم.

- (با حیرت و ذوق میپرسه) واقعا؟

+ اره.

- ( مثل پسر موفرفری به آسمون نگاه میکنه) پس تو رو هم دوست دارم.

+ (لبخند بزرگی میزنه چال لپش معلوم میشه) منم دوست دارم.

پسر موفرفری میشینه و به درخت تکیه میده

- (لویی به خاطر حرف پسر قرمز شده) تو..تو چی جوری...منظورم اینه که من تاحالا با یه پسر از ابرا حرف نزده بودم.

+ (از لحن گیج پسر کوچیک تر خندش میگیره به چشمای آبیش نگاه میکنه)  خب شاید دلت بخواد بیشتر با این پسر از ابرا حرف بزنی؟!

- من لوییم.فک میکنی بتونیم دوست باشیم؟

+ (داره بلند میشه تا بایسته) منم هریم و مطمعنم که میتونیم.ولی فعلا باید برم.

-(همراه با هری بلند میشه) نمیشه حالا بیشتر بمونی؟

+نه ولی بهت قول میدم که جای دوری نیست...همین بالا روی ابرا هر وقت بخوای میتونی منو ببینی.

-(ناراحت نگاش میکنه) پس قول بده که دوباره بیای پیشم.

+ (دست لویی رو میگیره و فشار میده) میام‌.

- قول؟

+ قول.

هری میره و لویی نمیدونه چی جوری ولی اون رفت

اون فرفری از ابرا اومده بود
لویی عاشق ابرا بود چون خیلی زیبا بودن
و حالا پسر مو فرفری از ابر ها هم برای لویی زیبا تر بود

+ (به آسمون نگاه میکنه و از فکرش لبخند میزنه)

___________________________________________________

این فقط یه قسمت برای مقدمه بود و قسمت های بعدی در چند سال بعد اتفاق میوفته و نحو نوشتن هم تغییر میکنه چون بزرگ تر شدن و تفکراتشون تغییر میکنه

my own - [L.S]Where stories live. Discover now