چشمات رو ببند و وارد دنیای من شو! به سرزمین رویاها که بیایی، مستقیم که بری و از پیچ دوم که عبور کنی به کلبه من میرسی.
کلبه ای از جنس خیال!
من در آن کلبه زندگی میکنم، و یا نفس میکشم. همیشه میگن که دو حق انتخاب داری یا زندگی میکنی یا فقط وجود داشته باشی اما من حتی حق انتخاب هم نداشتم. من از همان اول تلاش کردم که زندگی کنم اما باد بی رحم زندگی مسیرم را به سمت دیگری برد؛ به جایی که من فقط آنجا بودم. تنهای تنها در کلبه خیالاتم!
حالا فقط کافیست چشم هایت را ببندی و از سراب تنهایی بیرون بیای... از زندگی نفرت انگیزت خارج بشی و به دنیای من بیایی، من مثل آلیس نیستم که با اون خرگوش کوچولو فرار کنه، نه من عرضه فرار کردن از اتفاقات رو ندارم. من فقط یک گوشه می شینم، در خلوت تنهایم کز میکنم و داستان های جنایی میخونم به امید اینکه شاید روزی شرلوک هولمز سری به محله ما بزند و مرا از میان گمشدگان بیرون بکشد!
_سلام دوستان این یه مقدمه و پیش زمینه برای این داستان بود و یه اطلاعاتی در مورده شخصیت اصلی میده... ممنون!❤
![](https://img.wattpad.com/cover/136563553-288-k780196.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Counting Stars {H.S}
FanfictionCounting Stars I always choose wrong people for LOVE. I'm a fan of forbidden LOVE. But not for myself. I LOVE it just for films & stories. You know, he loves me. He counting all the stars just for me but we can't stay together... من همیشه آدم های اش...