مکان کوفتی با در و دیوارهای سفید

583 128 40
                                    

پارت اول

سوم شخص

-صبر کن!!! خب، لوهان فکر کن، فکر کن، فکر کن!

همونطور که با قدمای تند توی پیاده رو راه میرفت داشت به این فکر میکرد که برای در رفتن از کار چه بهونه ای بیاره.

اگه جدا از شیطنت های گاه و بیگاهش حساب کنیم آدم از زیر کار دررویی نبود ولی به پولش نیاز داشت و معلوم بود دکتر کلینیکی که توش کار میکرد دلش به حالش سوخته بود و بخاطر قیافه ی مردم پسندش اونو پذیرفته بود چون هیچ دختری حاضر به کار توی اون کلینیک بی کلاس و سطح پایین اونم به عنوان منشی نبود.

ولی هرکسی با شنیدن درخواست مرخصی اونم وقتی تازه یک هفته از شروع کار منشیش میگذره تعجب میکنه و فک میکنه که چقد یه نفر میتونه پررو باشه.

البته که لو پررو نبود. اصلا و ابدا. ولی نمیدونست چه بهونه ی دیگه ای برای بیماریش بیاره. نمی خواست دکتر اون کلینیک با فهمیدن چیزی درموردش اونو مورد ترحم قرار بده یا هر چیز دیگه ای.

فقط میخواست حداقل یک ماه، شایدم دو هفته، بتونه عین یه آدم عادی بره سرکار، بیاد بتمرگه تو خونه و تلویزیون ببینه و شاید روزنامه بخونه و آخر شب مثل هر آدم دیگه ای خوابش ببره! شاید حتی میتونست برا خودش دوس دختر داشته باشه...

-هی لو! چرا باز فکرت منحرف شد پسره ی احمق؟ هیچ وقت نمیتونی عین آدم متمرکز بمونی!

البته، هر کس دیگه ای با وجود بدبختیای اون نمیتونست روی یه موضوع تمرکز کنه یا حتی...

-هی چخبرته!

دختری که باهاش برخورد کرده بود و باعث شده بود لوهان زمین بخوره رو دید که سریع تعظیم کوتاهی کرد و کتابش رو رو سرش گرفت و فرار کرد. یه نگاهی به مردم انداخت. دید که همه یه کیف یا هر چیز دم دستی ای روی سرشون نگه داشتن تا مبادا خیس بشن. بعضیا هم با هوشمندی به حرف هواشناسی گوش کرده بودن و چتر داشتن. این چه معنی ای میداد؟

لوهان با دهنی که هنوز بخاطر فریاد کشیدن سر اون دختر باز بود به آسمون نگاه کرد و با افتادن یه قطره ی درشت آب صاف توی لوزه المعدش فهمید اونقدر غرق افکارش بوده که نفهمیده بارون اومده. بارون؟!

با فهمیدن موقعیت سریع خواست از جاش پاشه و به سمت خونه بره تا سرماخوردگیش بدتر نشه و مجبور نشه این دفعه هم توی اون مکان کوفتی با در و دیوارهای سفید بستری بشه!

تا اومد تکونی به خودش بده متوجه درد ناجوری شد که همزمان هم توی زانو و هم تو بازوش جریان گرفت. حتی بدون نگاه کردن به اونا میدونست که بخاطر رنگ قرمز خون سفیدی پوستش پیدا نیست. تنها واکنشی که اون لحظه میتونست نشون بده این بود که آخرین جمله‌ی قبل بیهوشیش رو به زبون بیاره:

꧁𝑊𝑒𝑡 𝑃𝑎𝑣𝑒𝑚𝑒𝑛𝑡𝑠☔︎ [𝐶𝑂𝑀𝑃𝐿𝐸𝑇𝐸𝐷✔︎]꧂Where stories live. Discover now