🌸 شکوفه ی هشتم 🌸

356 102 12
                                    

«برمیگردم»
تنها واژه ای که کیونگسو میتوانست به عنوان لنگر در آبهای ناآرام قلبش بیندازد.

پنج روز از رفتنش میگذشت.

گویا از سوی ارتش احضار شده بود،گویا افسر بود،گویا نظامی بود... و گویا کیونگسو او را واقعا نمیشناخت!

نمیدانست چند سال دارد،چه کاره است،چه دوست دارد،چه دوست ندارد... به راستی چگونه توانسته بود در آغوش چنین غریبه ای آرام بگیرد؟!

چگونه توانسته بود گیسوانش را به خاطر او از دست بدهد؟؟

اوضاعش از این پس چه میشد؟

کسی نمیدانست...

فقط باید منتظر دانّایش میماند.

در این بین هیچ رفتار بدی نسبت به او صورت نگرفت؛بی احترامی ندید و تحقیر نشد...هرچند چه تحقیری بالاتر از کوتاه بودن موهای یک گیشا؟!

روز های او به صبر کردن در اتاقی مملو از کتاب خلاصه میشد.

شبها به انتظار صدای قدم های پر صلابت دانّایش و روزها به انتظار دیدن رد همان قدم ها بر روی برف.

نگران کای بود،دوستش داشت و در میان این همهمه ی نامعلوم هیچ نمیدانست با احساسات نوشکفته اش چه کند،اما در واقع بیشتر منتظر مشخص شدن بهایی بود که باید در ازای گناهانش میپرداخت.

*****
صداهایی که در خانه پیچیده بود موجب وحشتزده باز کردن چشمانش شد. دیوار های خانه تابحال شاهد چنین هنگامه ای نشده بودند و چنین چیزی تنها یک معنی داشت؛اتفاق وحشتناکی افتاده بود!

با اخم از جا بلند شد و طبق عادت دستهایش را به سمت گردنش برد تا موهایش را روی شانه اش بیاندازد...اما دستهایش بجز گردن عریانش چیز دیگری را لمس نکردند. به یاد آورد و آهی کشید. سرش را پایین انداخت و با دستش موهایش را مرتب کرد. هنوز هم در مورد تماشای خودش در آیینه مردد بود.

در را به کناری کشید و با شنیدن صداهایی که حالا واضح تر مینمود،هراسان سرش را به طرفین تکان داد.

نه این ممکن نبود.

باورش بی نهایت مشکل بود.

بخاطر خشکی گلویش، بزاقش را به سختی قورت داد. هنوز از او عفو نطلبیده بود،برای بخشش گناهانش التماس نکرده بود و شرمندگی خود را نشان نداده بود. بر روی قلبش دردی به بزرگی کوه ها نهاده شده بود.

خبر مرگ دانّایش شوخی کثیفی بود که با شنیدن زجه های خانم کیم تایید میشد. پشت نرده های بالکن ایستاده و قادر به حرکت

نبود. چند لحظه بعد چشمان سرخ کای در دیدرس نگاهش قرار گرفتند،مانند کودکی گمگشته ،عاجز مینمود. کیونگسو توان تماشای گریه هایش را نداشت. نگاهش را برگرفت و سوزش همزمان بینی و چشمهایش را با کشیدن انگشتانش بر روی صورتش رفع کرد. اما این سوزش تا مدتی امکان رفع شدن نداشت. پس دستهایش را از نرده ی بالکن برداشت و پشت به جماعت گریان در حیاط به نرده ها تکیه داد و بر روی زمین نشست.

SAKURAWhere stories live. Discover now