شقیقهش رو به زمین مرمری اتاقش چسبونده بود و با تمام وجود میلرزید... با همه اینا، سردی طاقتفرسای کف، بهش آرامش عجیبی میداد و آتیشی که از قلبش نشئت میگرفت و شعلهور میشدو رام میکرد...
صدای تیکتاک ساعت توی اون لحظه، مثل پتک روی سرش فرود میومد و خبر از هرلحظه امکان رخدادن یه انفجار توی گوشهای از این عمارت بزرگ رو میداد...
بدن سست و کرختش رو به سختی تکون داد و با عصبانیت، به سمت ساعت رومیزی حملهور شد و با فریاد رعبآوری، اون ساعت، به قطعات ریزی تبدیل شده بود...درد توی سینهش کمی تسکین پیدا کرد، اما اینبار، این مغزش بود که از این همه فلاکت در عذاب بود!
یادآوری حماقتی که شب گذشته انجام داده بود، اونو به جنون نزدیکتر میکرد...
احساسات ضد و نقیض، به سمتش هجوم میاوردن و پسر با ناتوانی و درموندگی، سعی داشت خودشو آروم کنه... بغضی که راه نفسکشیدنشو بسته بود، بالاخره ترکید و اون، درست مثل یه بچه، بیتابی و بیقراری میکرد...از وقتی که پسر بزرگتر به خونه برگشته بود، هری بیاندازه مشتاق فرار شده بود... فرار از چنگال مرد دیوونهای مثل لویی... کسی که حکم سیاهچاله رو داره... تورو درون خودش میکشه و تو تا ابد مجبوری توی دنیای ناشناس تاریکیها و دردها زندگی کنی...
لویی توی اتاق کناری، پشت میز کارش نشسته بود و با پای راستش روی زمین، سمفونی اضطرابآوری مینواخت...پاشو تندتند تکون میداد و لیتر لیتر مشروب میخورد؛ بسته بسته سیگار میکشید و سعی داشت خودشو گول بزنه... میخواست خودشو قانع کنه... نه نه! اون پسر هری نبود... هری آدم احمقی نیست! به هیچوجه!
'کیو داری گول میزنی؟! خودت خوب میدونی که در ازای شکستن دل هری، باید همچین تاوانیو پس بدی!'
به شقیقههای دردناکش چنگی انداخت تا اون صدای مزاحم توی مغزش رو خفه کنه...
هنوز یک روز هم از قولی به معشوقش داده، نگذشته بود و اون دوباره باید پسری که فقط یه اتاق باهاش فاصله داره رو تنبیه کنه! پسری که وقتی به خودش اومد، متوجه شد خیلی وقته توی چنگالهای تیز لویی تاملینسون اسیر شده...
بوی زننده سیگار و مشروب، جو اتاق رو تلخ و تلختر میکردن...دیوونگی بالاخره خودشو نشون داد و لویی با فریاد کرکنندهای، تمام بطریها و لیوانای روی میز کناری رو با عصبانیت به سمت در و دیوار و زمین پرت کرد و بیتوجه به خونی که از دستاش میچکید، به سمت اتاق هری رفت...
درو با شدت باز کرد و پسر بیچاره، بیشتر توی خودش مچاله شد..."بلند شو ببینم!"
با دستای خونیش، بازوی سرد پسرو گرفت و خون داغی که از دستاش روی دست هری میریخت، بیرحمانه، پوست سفید پسر رو میسوزوند...
لویی، پی در پی هریو به دیوار پشت سرش میکوبوند و تنها اصواتی که از گلوش خارج میشدن، فریادهایی آلوده به درد و عصبانیت بودن که درست مثل ضربات سنگین دست، روی صورت و بدن پسر چشم سبز فرود میومدن...
هری با سختی دستاشو به گوشاش رسوند و با چشمای بسته، درست به اندازه لویی از شدت فشار و زجر، فریاد میزد...
درد، مثل یه سلول سرطانی، به سرعت در سرتاسر بدنش پخش شد...
اشکاش با شدت بیشتری، دیوانهوار روی صورتش فرود میومدن و حالا لویی هم به گریه انداخته بودن..."چرا لعنتی؟؟؟؟ بهم بگو اون تو نبودی! بهم بگو اون پسری که دیشب با اون هرزه همبستر شده بود تو نبودی... هری بهت التماس میکنم همینو بگو..."
هری به سختی نفس کشید و دهنشو باز کرد اما صدایی از بین لبهاش آزاد نشد...
"اگه... اگه گفتن دروغ... حالتو بهتر میکنه-..."
زنگ سرسامآوری توی گوش راست هری پیچید و وقتی دست لویی از روی صورتش جدا شد، داغی رد دستش خودشو نشون داد!
"این جواب اون همه عشقیه که بهت دادم؟؟؟ آره؟؟؟"
شجاعت زیاد اما کاذبی وجود هری رو در بر گرفت...
"عشق؟؟؟ این کبودیا اسمشون عشقه یا این زخما؟! حقا که بازیگر خوبی هستی لویی تاملینسون! هیچکس خبر نداشت پشت این چهره دوستداشتنی و مردمی، یه هیولا خوابیده!!! حال خودت از این همه دروغ بهم نمیخوره؟! من باید روی واقعیتو به دنیا نشون بدم! بیمار روانیای که معشوقههاشو شکنجه میکنه و درآمد کلانشو صرف خرید مواد میکنه و یه معتاد سکس روانیه!"
لویی هریو هل داد و بدن بیجون هری روی زمین افتاد.
"چقدر وقت صرف ساختن این داستانا کردی؟! واقعا انقدر از من متنفری؟! بنظرت کسی دروغاتو باور میکنه هری؟!"
لویی درست مثل شخصیتای منفی فیلما، قهقهههای شیطانیای سر داد و هری توی دلش به حال لویی افسوس خورد... هردوشون خوب میدونستن که حق با لوییه... همیشه همین بوده...
"نه!!! اینطوری نمیشه!!! گمشو از خونهم برو بیرون!!!"
هری خنده هیستیریکی کرد و از جاش بلند شد!
"نه نه نه نه! تو نمیتونی بدون من زندگی کنی لویی!"
این حرکات روانیای که هری از خودش نشون میداد، لویی رو خیلی میترسوند؛ اما لویی دست هریو محکم گرفت و از اتاق بردش بیرون...
"تو حق نداری همچین کاری با من بکنی!!!"
هری دستشو از توی دست لویی بیرون کشید و به سمت راهپلهها راه افتاد... لویی هم پشت سر هری با عصبانیت قدم برمیداشت...
دوباره به هری نزدیک شد و تا خواست دست هریو بگیره، هری با یه ذره جونی که توی بدنش مونده بود، لویی رو هل داد و ثانیههایی بعد، صدای فریادای هری، سکوت عمارت رو در هم شکست...
اونا چشمای خودش بودن... آره با چشمای خودش شاهد بدن غرق خون لویی پایین پلهها بود... اما بازم باورش نمیشد..."ل-لو... عشقم...؟! ای-این مسخرهبازیا چیه...؟! اوه... بیخیال..."
کنار بدن بیجون و رنگ پریده لویی زانو زد و سرشو توی بغلش گرفت...
"لوبر... توروخدا اون چشمای قشنگتو باز کن... ال-التماست میکنم لو..."
اما تنها جوابی که شنید، سکوت بود...
***
الان خیلیاتون فکر میکنین که داستان سداندینگه و این حرفا...
اما بهتون اطمینان میدم پایانش قراره خوب باشه... البته اگه بتونم تمومش کنم.🙄
ووت و کامنت و معرفی به دوستاتون فراموش نشه...💙💚
-صبا
YOU ARE READING
Dark Side Of The Moon
FanfictionNous avons tous des côtés sombres que nous ne montrerons jamais... Et c'est l'histoire du côté obscur de la lune...