10.School

1.2K 232 14
                                    

صبح خیلی آروم شروع شد خونه بیش از حد آروم بود کای بدون یک کلمه حرف رفت توی تعمیرگاه و کارش رو شروع کرد، سهون ساعت 6 با صدای بسته شدن در ورودی که نشون خروج کای بود بیدار شد خوشحال بود که اونروز اینجوری شروع شده حداقل یه شروع آروم میتونست به ذهن مشوشش کمک کنه خیلی بیصدا بلند شد رفت توی آشپزخونه و یه صبحانه مختصر آماده کرد و بعد سوهو رو که معلوم بود خیلی خسته بوده بیدار کرد

"صبح بخیر هیونگ" سهون با یه چهره آروم به هیونگش صبح بخیر گفت

سوهو متعجب بود که سهون بعد از اتفاقای دو روز گذشته چطور میتونه اینقدر آروم باشه ولی این خاصیت یه هیلر بود باید آروم میبود تا بتونه شکارچیشو هم آروم کنه ولی وقتی هم بهم میریخت میتونست کارای غیرعقلانی زیادی بکنه سوهو خوشحال بود که سهون هنوز به اون حد نرسیده

"صبح ......ااااا ...بخیر..." (یعنی از لحظه نوشتنش تا میخونمش دهنم به طول صورتم باز میشه خمیازه میکشم)

"هیونگ صبحانه حاضره بخوریم هنوز دو ساعتی فرصت داریم"

"من اره ولی تو نه... صبحانه کای رو دادی؟ باید ناهارشم اماده کنی وقتی میای دیره"

"هیــــــــــــــونگ... اول صبحی اخه باید حال منو بگیری"

"سهون من فقط دارم وظایفت رو یادآوری میکنم این کاری هست که هر روز باید بکنی پس خوب به ذهنت بسپار چون از فردا من اینجا نیستم یادآوری کنم"

سهون با لب و لوچه آویزون دوتا از ساندویچ‌هایی که برای صبحانه اماده کرده بود گذاشت توی یه بشقاب خوب میدونست حق با سوهو هست پس بهتر بود هرچه زودتر با واقعیت روبرو بشه خواست از در بره بیرون که صدای سوهو متوقفش کرد "میدونم اصلا دوست نداری ولی نه اخم کن نه بداخلاقی اگه بخوای بد رفتار کنی نمیتونی 30 سال دووم بیاری"

سهون هوفی کرد و از در رفت بیرون مثل همیشه حق با سوهو بود انگار سوهو آفریده شده بود که اونو راهنمایی کنه شاید یکمی زندگیش آروم تر بشه کای رو دید که توی دفتر نشسته تمام انرژیش رو جمع کرد نباید روزش رو خراب میکرد رفت داخل، کای با اینکه متوجه ورودش شد ولی برنگشت

"اهممم اممممم صبحانه اتون" سهون نمیتونست کای رو ببخشه پس تنها کاری رو که میتونست کرد با کای مثل یه رئیس رفتار کرد نه بیشتر نه کمتر

"من گفتم چیزی میخوام" کای خیلی سرد بود مثل همیشه

"ببخشید فک کردم گرسنه باشید پس میذارمش توی آشپزخونه هر وقت"...

"بذارش روی میز برو پی کارت"

"بله... چشم..." کای به سمتش برگشت انگار همونقدر که برای خوده سهون عجیب بود که داره اینقد آروم برخورد میکنه برای کای هم عجیب بود سهون حالا میتونست زخمای صورت کای رو که دیشب توی نور کم خیلی تار دیده بود کامل ببینه گونه اش، چونه اش،گوشه لبش و ابروش یا زخم بود یا کبود ولی برای سهون مهم نبود خیلی مودبانه بشقاب رو گذاشت روی میز و رو به کای گفت "چیز خاصی برای ظهر مد نظرت هست درست کنم یا خودم یه چیزی اماده کنم؟"

Healer I [Completed] Where stories live. Discover now