*سلام عزیزانم ... متشکرم از همتون که وقت میزارید و این فیک رو میخونید. داستان این فیک طوریه که دوست دارم چشماتونو ببندید و تصور کنید کنار ساحل دارین به صدای موجها گوش میدین ؛ مثل وقتایی که چشاتونو بستین و توی هوای سرد ، یه هات چاکلت داغ دستونه ... یه عشق جادویی ... یه تقدیر ... یه قسمت .... میخوام با این دید بخونیدش ... دوستتون دارم . * ناریا
_ اَه .... این چرا درست نمیشه!
توی یه جاده سرسبز، زیرآفتابِ گرمِ تابستون، با یه ماشین خراب ، اونم در حالیکه خیسِ عرق شده بود. به سمت داشبُرد خم شد. گوشی لعنتی خاموش شده بود.
_ بیون بکهیون! آخرین بارت باشه وقتی پاوربانک همراهت نیست با گوشی بازی میکنی! ..هاششششش
با حرص به سنگ زیر پاش لگد زد. مدارک و چیزای مهمی که توی ماشین داشت، توی کوله پشتیش ریخت و دزدگیر ماشین رو زد و سوییچ رو توی کوله اش انداخت.
به ماشین تکیه داده بود . کلافه و سر به زیر به صندلش نگاه میکرد.
ده دقیقه ای بود که منتطر بود ، بلکه ماشینی رد بشه و سر راهش اونم به مقصد برسونه ! بعداً زنگ میزد بیان ماشینشو ببرن.همینطوری مشغول و توی فکر بود که یهو یه ماشین جلوی پاش ترمز کرد! سرشو بلند کرد! وقتی با راننده چشم تو چشم شد اولین جمله که به ذهنش رسیده بود این بود که " وات دِ فا... چرا انقدر خوش قیافست" !
بنظرش موقعیتی که توش گیر کرده بود خیلی کلیشه ای اما جالب بود ._ببخشید مشکلی پیش اومده؟
"لعنتی ! صداش چقدر بمه!"
_ بله راستش ماشینم خراب شده . میشه منو تا یجایی برسونید؟
_ حتماً اما من اینجا رو بلد نیستم. راستشو بخواین خودم میخواستم ازتون آدرس هتل بپرسم!
_ اوه . من اینجا زندگی میکنم می تونم راهنماییتون کنم.
_ ممنون . خواهش می کنم سوار شید.
و بعد پسر راننده چیزایی که روی صندلی کمک راننده بود سریعاً شوت کرد عقب.
بکهیون سوار ماشین که شد دو تا نکته رو متوجه شد.اول! اینکه این پسر بسیار خوش سلیقست.
دوم! اینکه وضع مالیِ خوبی داره!_ خب حالا باید از کجا بریم؟
_ اومم بله ..آقایِ ...؟
_ پارک ؛ پارک چان یول هستم.
_ خوشوقتم . منم بیون بکهیون هستم!
YOU ARE READING
Cactus
Romanceبعضی از آدما رو انگار قبلا یه جایی دیدم. خیلی آشنا هستن. انگار که خوب میشناسیمشون. برای پارک چانیول،بیون بکهیون از همون دسته است. اگر قرار باشه دو نفر همدیگه رو ملاقات کنن، حتما میکنن. حالا چان و بک هم رو دیدن و بیون تصمیم گرفته دیگه سخت گیری نکن...