2

565 60 36
                                    


zayn pov

همه چیز به طرز مضخرفی،اعصاب خورد کنه.پاتریشا و ولیحا تا دو روز نزاشتن من برم مدرسه و هر دقیقه یکیشون دره اتاقو باز میکرد تا منو چک کنه.لعنتی اونا حتی نصف شبا هم میومدن...
سومین روز دیگه طاقت نیوردم و هرجوری بود از خونه زدم بیرون...
ساعت 7:30 بود.داشتم میرفتم مدرسه که یادم افتاد گوشیمو بر نداشتم...هوووف.به جهنم.گوشیو میخوام چی کار...
تقریبا 10 دقیقه زودتر رسیدم.اول رفتم پیش مدیر و برگه ی مرخصیه چند روزمو دادم بهش تا غیبتم از نظر اساتید موجه باشه...خوبیه اینکه مامانم پرستاره و کلی دوسته دکتر داره هم اینه دیگه....
رفتم تو ازمایشگاه شیمی و نشستم پشت خرین میز...
احتمالا قراره یه احمقی که کسی حاضر نشده باهاش گروه تشکیل بده رو با من هم گروهی کنن،چون ازمایشگاه بدون هم گروهی امکان نداره...
ولی وقتی هری اومد داخل کلاس و با تعجب بهم نگاه کرد و کنارم نشست،فهمیدم شانسم اونقدرا هم بد نیست...
+ هی...تو بالاخره اومدی..فکر میکردم دیگه نمیخوای بیای و همون ی روز باعث فرار کردنت از این شهر شده...

پوزخند زدم.چشمامو چرخوندم و گفتم:
- نه فرار نکردم.در واقع تو اتاقم زندونی بودم.

تعجبش بیشتر شد
+ نگو که تو تنبیه شده بودی!!!
(خارجیا یه اصطلاح دارن به اسم grounded که یجور تنبیهه.مثلا وقتی بچه یه کار اشتباهی میکنه میگن تا یه ماه نباید از خونه بری بیرون و فقط میتونی بری مدرسه.از تلویزیون و گوشی خبری نیست و کل روز باید تو اتاق باشن)

پوکر فیس نگاهش کردم
- به نظرت یه پسر 18 ساله رو تنبیه میکنن هری؟!من یکم حالم بد بود و پاتریشا نزاشت بیام مدرسه تا بهتر بشم
+ پاتریشا؟!
- اره...در واقع اون مامانمه

اون کلمه به طور باور نکردنی ای عجیب بود...من هیچ وقت بهش نگفته بودم مامان.همیشه به اسم صداش میکردم...مامان واسش زیاده.....
هری سرشو به معنیه فهمیدن تکون داد ...همون موقع استاده شیمی،اقای بلک وارد کلاس شد و همه سر جاهاشون نشستن...
به خاطر اینکه هری هفته ی اولو مدرسه نیومده بود ،هم گروهی نداشت و واسه همین هم منو هری قرار شد تو یه گروه باشیم.
پروژه ای که قرار بود اخر سال تحویل داده بشه و هری درست کردنشو شروع کرده بود رو باید با هم میساختیم.
پروژش ساختن یسری ماده ی فلوئورسنت بود(ماده ای که تو تاریکی از خودش نور ساطع میکنه.مثل رنگای شبرنگ)....البته ازمایشاش فعلا که جوابی نداده بودن...
هری پسر شیطونی بود.تو طول ساعت همش وول خورد و کارای مختلف انجام داد.حتی یسری حواسش نبود و خورد به میز.میز هم خورد به جیک،کسی که جلومون نشسته بود و باعث شد کل ماده ی تو دستش بریزه روی قرصای جوشان و کلاس مثل یه اتش فشانه بزرگ پر از دود بشه...ولی انگار همه عادت داشتن و کسی بهش چیزی نگفت.احتمالا اگه من جاش بودم،یه هفته اخراجم میکردن...
*
زنگ اخر خورده بود و همه داشتن میرفتن خونه...سریع پرسیدم:
- هری...امروز چندمه؟!
+24 سپتامبر...اگه سال رو هم نمیدونی 2017 ....

diary of a psycho [zarry]Where stories live. Discover now