کریستال آهی کشید و از پنجره به بیرون خیره شد ...حاال که خوب فکر می کرد دیشب صدای زنگوله رو شنیده بود...
کریستال به طرف تاعو برگشت و لبخندی زدچیشده تو فکری؟
- نه هیچی...اوم...ببینم...تو چیزی راجب شبح زنگوله میدونی؟
- منم فقط یه سری شایعه شنیدم...البته فک کردم تو میدونی....
_من؟
- میدونی...بعضی ها میگن...روح اون پسری که تو مدرسه خودشو کشته به صورت یه شبح در اومده...و هرکسی که از قوانین
سرپیچی کنه رو مجازات می کنه...منم یه بار گیرش افتادم...البته خودشو ندیدم... فقط صدای زنگوله ش رو شنیدم و...
- ممنون...
کریستال اینو گفت و کتاب هاش رو برداشت...
- من دارم میرم کتاب خونه... تو هم میای؟
- نه حوصله شو ندارم... تو برو... خوش بگذره...
YOU ARE READING
little bell زنگوله
Fanfictionبرای بیست ساله که همیشه اون صدا به گوش می رسه اون صدای زنگوله