April 2 + appreciation

1.5K 390 313
                                    


از مدتی که بکهیون رو داخل فرستاده بود زمان نسبتاً زیادی میگذشت.
چانیول مردد بود که به اصرار بکهیون داخل بره اما اون برای درست کردن روابط اومده بود، نه برای خراب تر کردنش... پس مطمئناً  داخل نمیرفت، اونم نه وقتی که دوست داشت ی مشت تو صورت والدین بک بزنه که چرا پسرشونو انقدر بی دفاع از خونه طرد کردن.

میدونست که اگه مشکلی پیش اومده باشه بکهیون یک دقیقه هم اونجا نمیمونه اما حالا.. خب میتونست امید داشته باشه همه چیز خوب پیش رفته.

در با صدای 'کلیک' ای باز شد و بکهیون همونطور که سرشو پایین انداخته بود از اون ساختمون خارج شد. زمانی که نگاهشو بالا آورد و چانیول رو دید، لبخند نصفه نیمه ای زد و پاهای سنگینشو روی زمین کشیدو جلو اومد.
چانیول میدونست که 'همه' چیز خوب پیش نرفته و اینو از لبخند تلخی که بکهیون به لب داشت متوجه میشد.

بکهیون رو جلو کشید و دستاشو دور کمرش حلقه کرد. نفسای گرم بکهیون رو روی پوست گردنش احساس میکرد و دستشو بلند کرد تا موهاش رو نوازش کنه.
بکهیون نفسای سنگینی میکشید و چانیول واقعاً کنجکاو بود که بدونه اوضاع چطور پیش رفته.
با ملایمت پرسید:"چیشد بکی؟"
بکهیون از بین لبای نیمه بازش هوارو به داخل ریه هاش کشید و لبخند بغض آلودی زد.
"اونا...کوتاه نمیومدن.." نفس عمیق دیگه ای کشید که باعث شد چانیول فکر کنه وزنه ی سنگینی روی قلبش حمل میکنه.

"تا وقتی نگفتم قراره بمیرم گاردشو پایین نیاورد...و بعدش، بغلم کرد و گفت متاسفه." خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد:"متأسف؟... حالا که میمیرم پشیمون بود." چانیول دستشو با آرامش پشت بکهیون میکشید و نوازشش میکرد.
"البته من، به دل نمیگیرم... به هرحال پیش میاد موقع مجازات یک نفر به اینکه شاید فردایی نباشه فکر نکنی.." خودشو از چانیول جدا کرد و لبخند اطمینان دهنده ای تحویلش داد.

چانیول نمیفهمید چرا بکهیون بغض میکنه ولی اشکاش پایین نمیریزن، اما به هرحال آروم پرسید:"پس، میخوای تا آخر امروز پیش اونا بمونی؟"
بکهیون با مشت های بستش چشماشو مالوند و جواب داد:"نه... اینکه ببینی بچت جلوی چشمات از دست میره بی فایدست." شونه بالا انداخت و دست چانیول رو گرفت تا به سمت مقصد بعدیشون برن.
چانیول پیش خودش فکر کرد مگه فقط خودشه که خار داره و باید نابود شدن بکهیونو ببینه؟ اما خب نمیتونست بزاره خودخواه عمل کنه و بکهیون رو تنها بزاره.

اونا غذای درست حسابی ای نخورده بودن؛ پس بین راه به ی رستوران کوچیک و جمع و جور رفتن تا غذا بخورن.
برای حساب کردن غذا شیریاخط انداختن و چانیول مجبور شد پول غذاشونو حساب کنه.
بیرون اومدن و دوباره بعد از مدت کوتاهی قدم زنی، به ویترین فروشگاه های مختلفی رسیدن و بکهیون با گرفتن دستِ چانیول اون رو متوقف کرد.
حالا آسمون شهر تیره و سرد بود که قلب های جفتشون رو فشرده میکرد، اما لبخند محوی روی لبای جفتشون نشسته بود و کسی به این سرما اعتراض نمیکرد.
نگاه چانیول بین عروسک های فروشگاهی که جلوتر قرار داشت میچرخید و بکهیون به لوازم خانگی خیره شده بود.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Apr 02, 2019 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

' April 'Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang