°• Holy Five •°

1K 252 47
                                    

توی زندگی بیون بکهیون ۲۸ ساله واقعا چیز خاصی وجود نداشت. درست مثل یک خط صاف، آروم و کاملا منطقی پیش می‌رفت. حتی توی گذشته‌ هم، یا حداقل اون بخش از گذشته که دوست داشت به یاد بیاره، زندگی معمولی‌ای داشت. با این حال شکایتی نداشت... اون هم درست مثل یکی از میلیاردها انسانِ روی کره‌ی زمین، به ناچار توی یک روز از سال متولد شده بود و مثل تمام آدمای معمولی بزرگ شده بود. توی مدرسه چندان باهوش نبود اما خوب پیش رفته بود. شاید اوج حماقتش توی دبیرستان بود که چند نفر از همکلاسی‌هاش رو پنهانی دست‌مالی کرده بود و آره! جوون‌تر که شد زیاد مست می‌کرد. شاید دو سه باری هم با کسایی که حتی الان صورتشون رو هم به یاد نمیاورد خوابیده بود و همه‌ی این‌ها از نظرش کاملا معمولی بود. با اینکه هیچ چیز جالب و هیجان‌انگیزی وجود نداشت اما بالاخره اون هم به دانشگاه رفته بود و بعد از گرفتن مدرکش به عنوان حسابدار یک شرکت کوچک مشغول به کار شده بود.
در نهایت مثل هر آدم معمولی و کسل‌کننده‌ی دیگه‌ای وقتی به سطح مشخصی از پیشرفت رسید تصمیم گرفت ازدواج کنه. حوصله‌ی وقت تلف کردن پای رابطه‌های زودگذر رو نداشت و احساس می‌کرد باید هرچه زودتر زندگیش رو توی یک روال منطقی‌تری قرار بده. این اواخر احساس می‌کرد بخشی از وجودش دچار خلأ شده... شاید یک سیاه¬چاله درونش به وجود اومده بود که برای بلعیدن روحش لحظه شماری می‌کرد!
این خلأ که انگار قرار نبود با هیچ چیزی پر بشه مدام این سوال رو توی ذهنش به وجود می‌آورد که از چه زمانی شروع به چرخیدن دور مدار منطقیِ معمولی بودن کرده؟ و چون یادش نمیومد، یا اینکه دلش نمیخواست یادش بیاد، تصمیم گرفت پایه‌های معمولی بودنِ زندگیش رو قوی‌تر کنه و شاید به همین دلیل بود که وقتی دختر جوان و زیبایی به عنوان همکار جدید توی بخشی که کار می‌کرد استخدام شد، همون لحظه چیزی توی مغزش جرقه زد،
" آره پسر! این خودشه! "
هرچند از نظرش کاملا چرت و مزخرف بود اما بکهیون ترجیح داد باور کنه که این جرقه همون عشق در یک نگاهه که همیشه برای قهرمان‌های پوشالیِ رمان‌های کلیشه‌ای اتفاق می‌افتاد. شاید هم بیشتر به این خاطر بود که کلمه‌ی عشق برای همه و حتی خودِ اون دختر که روز بعد فهمید اسمش هیورینه، قابل باورترین توضیح ممکن برای به وجود اومدن این احساسِ ناگهانی بود.
چند ماه بعد در یک روزی که اصلا خاص نبود و هیچ شکوفه‌‌ی بهاریِ زیبایی توی هوا چرخ نمی‌خورد، بعد از تموم شدن ساعت کاری به هیورین پیشنهاد داد. یه چیزی شبیه
" هی به نظرم بد نیست یکم باهم وقت بگذرونیم "
گفته بود و بعد درست نفهمید چی شد که امشب، یعنی دو ماه بعد از پیشنهادی که حالا فکر می‌کرد شاید چندان هم درست نبوده، برای چیزی که مادر هیورین اون رو "آشنایی‌های لازم پیش از ازدواج" میدونست کنار خانواده‌ی نامزد آینده‌ش، پشت میز نهارخوری نشسته بود و داشت با کارد و چنگال به گوشت توی بشقاب التماس می‌کرد که تکه بشه.

اینجوری نبود که هیورین رو دوست نداشته باشه و البته این به معنای شیفتگی و عشق هم نبود. یه حسی شبیه به اینکه
" اون خوشگله "
" اون دختر خوبیه "
" اون مهربونه "
" اون میتونه مادر خوبی برای بچه‌هام باشه "
بهش داشت و مطمئن بود که شنیدن مورد آخر باید برای هیورین غیرقابل تحمل باشه!
بالاخره به گوشتِ لعنتی دهن‌کجی کرد و فقط محض اینکه مبادی آداب به نظر برسه دستمال رو برداشت و لب‌هاش رو به صورت مصلحتی برای غذایی که نخورده بود پاک کرد و لبخند زد،
+ بابت غذا خیلی ممنونم خانم کیم... واقعا عالی بود!
و البته که این جمله بزرگ‌ترین دروغی بود که تا حالا توی عمرش گفته بود. با این حال انقدر قابل باور بود که هیورین با مهربانی بازوش رو نوازش کرد و خانم کیم هم لبخند زد.
" خب آقای بیون... چطوره با هم‌ حرفای جدی‌تری بزنیم... ها؟
آقای کیم رو به بکهیون و درحالیکه به کاناپه‌ی بدرنگ مقابل تلویزیون اشاره می‌کرد، سرخوشانه گفت.
بکهیون روی کاناپه نشست و درست زمانیکه تصمیم گرفت برخلاف احساس درونیش خودش رو مشتاق شنیدن حرف‌های به ظاهر مهم آقای کیم نشون بده، چیز مسخره‌ای دید. البته شاید واقعا مسخره نبود و برعکس خیلی هم بی‌اهمیت بود. اصلا چیز خاصی نبود اما یکدفعه مثل یک فلش عکاسی ذهن بکهیون رو برای لحظه‌ای روشن کرد و بعد خاموش شد اما اثرش از بین نرفت.
تیغه‌ی پشت کمرش عرق کرده بود... دست‌هاش کمی سرد شده بودن و قلبش تند میزد. حتی تندتر از زمانیکه برای اولین بار هیورین رو بوسیده یا لمس کرده بود. و هجوم تمام این احساسات تنها با خوندن این تیتر از روزنامه‌ی روی میز واقعا مسخره به نظر می¬رسید.
" ۵۵۵ واحد در حال ساخت در شهرک‌های شمالیِ..."
البته این ظاهر ماجرا بود چون چشم بکهیون هیچ کلمه‌ای و هیچ چیزی جز ۵۵۵ رو ندید. با آوردن یک بهانه‌ی احمقانه و البته عذرخواهی کاملا مودبانه به سرعت خودش رو به دستشویی رسوند. شیر آب رو باز کرد و مثل سریال.های کلیشه‌ای و آبکی تلویزیون چند مشت آب خنک به صورتش پاشید تا شاید با اینکار کمی حالش بهتر بشه اما هیچ فایده‌ای نداشت. به تصویر خودش توی آینه نگاه کرد. قطرات آب روی صورتش سُر میخوردن و پایین می‌چکیدن اما اون به سه تا ۵‌ای که دیده بود فکر می‌کرد...
سه تا پنج...
پنجِ مقدس اون!
خیره به آینه‌ ذهنش بعد از مدت‌ها به سمت اون روز کشیده شد. محض رضای خدا اون روز حتی یک روزِ رویایی و یا غم‌انگیزِ پاییزی نبود! با اینکه اون روزِ لعنتی هیچ ویژگی خاصی نداشت اما بخشی از گذشته‌ش که دوست نداشت هیچوقت به یاد بیاره اون روز تموم شده بود... حداقل این چیزی بود که در تمام این مدت باورش کرده بود!
با دست‌های لرزان موبایلش رو از توی جیبش بیرون آورد. می‌ترسید که صفحه‌ش رو باز کنه و به تاریخِ امروز نگاه کنه. نگرانی احمقانه و ناگهانی‌ای که وجودش رو پر کرده بود باعث شد توی این لحظه حتی اسم پدرش رو هم فراموش کنه. یا شاید هم واقعا دوست نداشت بفهمه که امروز چه روزیه...
نفسش رو حبس کرد و بالاخره دکمه‌ی کنار گوشی رو فشار داد. صفحه روشن شد. نگاهش که به تاریخ امروز افتاد احساس کرد دست‌های قدرتمندی اون رو با خودشون به گرداب خاطراتی که عمدا گوشه‌ای از ذهنش چال کرده بود، پرت کردن...
یعنی درست ۵ سال و ۵ ماه و ۵ روز پیش...
## فلش بک
بکهیون سیگار نیمه سوخته‌ش رو روی زمین انداخت و با نوک کفش خاموشش کرد. پسر قد بلند روی زمین نشسته بود و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود. موهای حالت¬دارش روی پیشونیش ریخته بود و قطعا بکهیون نمیتونست دو چشم درشتی رو که داشتن با دقت نگاهش میکردن به همین راحتی نادیده بگیره.
سرش رو به سرعت بالا آورد و مچش رو گرفت. پسر دستپاچه شد و سریع نگاهش رو به زانوهاش دوخت. بکهیون نیشخندی زد،
+ هی چی شد؟ خجالت کشیدی؟
پسر بیشتر توی خودش فرو رفت و اخمی کرد که به سختی از لابه‌لای موهایی که توی صورتش ریخته شده بود، دیده میشد،
- من... نه! برای... برای چی باید خجا...خجالت بکشم؟
بکهیون بیخیال له کردن سیگارش شد. کنار پسر روی جدول نشست،
+ نمیدونم چانیول... شاید چون میخواستی یه چیزی بهم بگی اما نگفتی! هوم؟
بکهیون چشمکی زد و گونه‌های چانیول رنگ گرفت. خودش رو تکونی داد و درحالیکه سعی می‌کرد به شدت جدی به نظر برسه گفت،
- چون هنوز..هنوزم سیگار... میکشی!
بکهیون مشت آرومی به بازوی چانیول زد،
+ بیخیال پسر... هیچکس با یه نخ سیگار نمرده!
چانیول از پوسته‌ی مثلا جدیش بیرون اومد و با نگرانی به بکهیون خیره شد،
- بیشتر از یه... یه نخه... این ماه تو... تو سه تا پا...پاکت کشیدی...
درواقع از وقتیکه به سئول اومده بود و از خانواده‌ش جدا شده بود هیچکس براش دل نسوزونده بود. حتی خودش! صادقانه اهمیت نمیداد چندتا پاکت کوفتی رو بسوزونه و ریه¬ها‌ش رو به فنا بده. حالا این پسر که یکم شبیه احمقا بود نگرانش شده بود و جمله‌های شیرینی میگفت. اما بکهیون خیلی به این حس خوب اهمیت نداد،

+ ریاضیت خوب شده؟ قبلا به زور تا ده میشمردی!
نمیخواست کنایه بزنه... واقعا براش عجیب بود چون وقتی اولین بار که چانیول رو دیده بود توی شمردن اعداد و هرچیزی که به ریاضی مربوط میشد مشکل داشت و حالا اینکه تونسته بود دقیق تعداد نخ‌ها و در نهایت پاکت‌ها رو حساب کنه براش جالب بود.
اما چانیول واقعا ناراحت شد. درسته که توی تمام این سال‌ها عادت کرده بود از مردم تیکه و کنایه بشنوه اما خیلی وقت بود که دوست نداشت بکهیون اون رو مسخره کنه. برای همین از یکی از دختربچه‌های مدرسه‌ای مهربون خواسته بود تا بهش درس بده‌. میخواست در حد توانش پیشرفت کنه... میخواست توجه پسری که از نظرش خیلی خوشگل و باحال بود رو بدست بیاره و خودش هم خیلی خوب نمیدونست از کِی بکهیون براش انقدر مهم شده بود!
با لب‌هایی که از ناراحتی آویزون شده بودن بدون گفتن حرف دیگه‌ای روش رو از بکهیون گرفت. تکه‌‌‌ی چوبی که نصفه تراشیده شده بود رو برداشت و با چاقوی نسبتا زمخت اما تیزی به جونش افتاد. بکهیون متوجه دلخوری چانیول شده بود. این رفتارا رو تا الان ازش ندیده بود. یکی از ابروهاش رو بالا داد و با ناباوری خندید،
+ الان از من ناراحت شدی؟
چانیول ذره‌ای بهش اهمیت نداد و در عوض چاقوی تیز رو محکم‌تر روی چوب حرکت داد‌. بکهیون نگاهش به مجسمه‌های چوبی ریز و درشتی افتاد که به زیبایی تراش خورده بودن. هیچکس نمیتونست باور کنه سازنده‌ی این مجسمه‌های خوشگل پسریه که روزا درست همینجا توی پارک میشینه و خیلی هم خوب نمیتونه حرف بزنه! اما خب حقیقت داشت و حتی خیلیا طرفدار خودش و مجسمه-هاش شده بودن. با فکری که از سرش گذشت خندید و خودش رو به چانیول نزدیک‌تر کرد،
+ میگم خوب میشد اگه من یه مغازه می‌گرفتم و باهم مجسمه‌هاتو می‌فروختیم مگه نه؟ حتما پولدار می‌شدیم... من مطمئنم!
و دوباره به چشم‌های چانیول که حالا مشتاق به نظر می‌رسید چشمک زد. دنیای چانیول ساده بود و متاسفانه فرق بین یک پیشنهاد تجاری واقعی و حرف چرتی که از دهن بکهیون صرفا برای عوض کردن حال و هواش زده شده بود رو نمی‌فهمید... حقیقت این بود که بکهیون چیزی رو گفته بود که حتی در دورترین تصمیم‌های زندگیش هم بهش فکر نمی‌کرد!
اما چانیول این رو نمیدونست... کار کردن با بکهیون درست مثل پشمک‌های صورتی¬ای که هر روز توی پارک میخورد جذاب و شیرین به نظر می‌رسید. اما زمانیکه میخواست رضایت و آمادگی خودش رو اعلام کنه، بکهیون سیگار دیگه‌ای از توی پاکتش بیرون کشید و آتش زد،
+ باید یه چیزی بهت بگم...
برای چانیول جمله‌هایی مثل
" باید یه چیزی بهت بگم "
" میخوام یه چیزی بگم "
یا حتی
" میشه یه چیزی بهت بگم؟"
همه به یک اندازه تلخ و غیرقابل تحمل بود. با اینکه بقیه فکر میکردن اون خنگه و چیز زیادی متوجه نمیشه اما توی درک احساسات از لابه‌لای کلمات آدما و خصوصا چشماشون خیلی مهارت داشت. علاوه بر این، به خاطر تجربه‌ای که داشت میدونست بعد از شنیدن این جمله حرفای خوشحال‌کننده‌ای انتظارش رو نمیکشن...
پدرش...
خاله‌ی ناتنی‌ش...
مدیر خپل و زشت پرورشگاه...
آدمایی که بعضی وقتا وجدانشون به درد میومد و ازش نگهداری میکردن...
همه با شروع این جمله رهاش کرده بودن.
دست‌هاش روی تکه‌ی چوب خشک شد و بدون نگاه کردن به بکهیون پرسید،
- چی میخوا...میخوای بگی؟
بکهیون پک عمیقی به سیگار زد،
+ دارم از اینجا میرم... یه خونه... خونه که نه. یه اتاق کوچیک نزدیک دانشگاه پیدا کردم. اینجوری بهتره نه؟ لازم نیست صبا خیلی زود بیدار بشم!
چانیول مثل برق گرفته‌ها سرش رو بالا آورد. بکهیون دود رو توی صورتش بیرون فرستاد،
+ اصلا نمیدونم چرا به تو گفتم! خب مدتیه که تو رو میشناسم و فکر کردم اگه یه دفه غیبم بزنه ممکنه خیلی بیشعور به نظر برسم.
چانیول خیره به لب‌هایی که دوباره میخواستن از سیگار کام بگیرن زیر لبی زمزمه کرد،
- نرو....
انقدر آروم گفت که بکهیون به سختی تونست بشنوه.
+ چیزی گفتی؟
چانیول مچ دست بکهیون رو گرفت،
- میگم... میگم نرو. هرچقد دوست... دوست داری سیگار بکش یا... یا هرچقد دوس... دوست داری مست کن. تو گفتی که... که فقط دو سال از دانشگاهت مو..مونده...
بکهیون اخم کرد. انتظار شنیدن این التماس صادقانه رو از پسر روبه‌روش نداشت و دلیلش رو هم نمیدونست.
چانیول آب دهنش رو محکم قورت داد و دست بکهیون رو فشار داد،
- نرو... پیشم... پیشم بمون...
بکهیون دلیل حرفاش رو اصلا نمی‌فهمید و بدتر از اون لایه‌ی اشکی که توی چشم‌های درشت چانیول بود رو که دیگه اصلا درک نمیکرد!
+ هی! تو چت شده؟
با تشر پرسید. چانیول بدون هیچ حرف یا اخطاری بکهیون رو محکم بغل کرد،
- دوسِت دارم... نرو! من خیلی دوسِت... دوسِت دارم...
تند و پشت سر هم میگفت و بکهیون رو بیشتر به خودش می‌چسبوند. و اونجا بود که بکهیون فهمید این پسر واقعا قویه چون هرچقدر تلاش میکرد نمیتونست دستای بزرگی که دور کمرش حلقه شده بودن رو از خودش جدا کنه.
حرکت بعدی چانیول حتی برای خودش هم عجیب بود! نفهمید چی شد که صورت بکهیون رو قاب گرفت و درست مثل کاری که زوجای جوون توی پارک یواشکی انجام میدادن، لب‌های بکهیون رو بین لباش اسیر کرد‌. تا حالا کسی رو نبوسیده بود و نمیدونست چطوریه اما سعی میکرد بوسه‌های آرومی به لب‌های خوش‌رنگ بکهیون بزنه. امیدوار بود که این بوسه‌ها بتونه پسری رو که مدتی میشد شدیدا بهش علاقه پیدا کرده بود، از رفتن منصرف کنه...
بکهیون حرکتی نمیکرد. بیشتر از بوسه‌ی ناگهانی و گستاخانه‌ی چانیول از حس مزخرف اما لذت‌بخشی که این بوسه بهش میداد شوکه شده بود. قاعدتا باید همون لحظه‌ی اول با یک لگد چانیول رو از خودش دور میکرد اما بخشی از وجودش میخواست که این بوسه ادامه پیدا کنه. به هر حال قسمت منطقی مغز بکهیون همیشه به طرز دردناکی زیادی کار می‌کرد. برای همین به هر سختی‌ای که بود پسر بزرگتر رو کنار زد و با مشت به صورتش کوبید،
+ توئه احمق می‌فهمی داری چه غلطی میکنی؟ چطور به خودت جرئت دادی منو ببوسی؟ لعنتی تو یه پسری میفهمی اینو؟
چانیول درک درستی از اتفاقی که ناگهان افتاد نداشت. نمیدونست چرا باید بوسه‌ای که بهش لذت میداد یکدفعه قطع بشه اما وقتی دستش رو سمت لبش برد و رنگ خون رو دید چیزی توی قلبش شکست.
- مگه تو منو.. منو دوست نداری؟
لحن مظلومانه‌ش واقعا چیزی نبود که توی اون لحظه از خشم و عصبانیت بکهیون کم کنه!
+ فقط محض رضای خدا بهم بگو چطور با اون مغز نداشته‌ت به یه همچین نتیجه¬ی مزخرفی رسیدی؟
چانیول حتی دیگه براش مهم نبود که تحقیر میشه یا نه... فکرِ فردایِ بدونِ بکهیون واقعا سخت بود. برای همین بی‌اهمیت به مشتی که خورده بود دوباره بهش نزدیک شد،
- تو هم منو دوس... دوست داری! همیشه برام غذا می...میگرفتی و وقتایی که ناراحت بودم دست...دستتو روی شونه‌هام میذاشتی و باهام حرف میزدی... اگه کسی اذیت..م می¬کرد بهم کمک میکردی... هرشب میومدی تا منو ببینی پس چط... چطور میگی که دوس...دوسَم نداری؟
بکهیون کلافه برای هزارمین بار دستش رو روی لبش کشید تا رد بوسه‌ی اون پسر احمق رو پاک کنه چون احساس میکرد مرتکب بی‌شرمانه‌ترین گناه ممکن شده،
+ تو یه احمقی! واقعا احمقی که فکر میکنی من یه پسرو، تازه کسی مثل تو رو میتونم دوست داشته باشم! من فقط دلم برات سوخته بود که بهت کمک میکردم چون دیدم تنهایی و هیچکسی رو نداری! میفهمی؟ چون نمیتونستی از پس کارای خودت بربیای و این خیلی رقت‌انگیز بود!
حرفای چرتی زد و خودش این رو خیلی خوب میدونست. در واقع وقتی چانیول با همون جمله‌های بریده بریده‌ش حقایق رو توی صورتش کوبیده بود با خودش فکر کرد واقعا چه دلیلی داشته که این کارا رو برای چانیول انجام بده؟ واقعا آدمی نبود که کارای انسان‌دوستانه یا همچین مزخرفاتی انجام بده... با این حال بیشتر از این توی ذهنش کنجکاوی نکرد.
انگشتش اشاره‌ش رو رو به چانیولی که حالا میتونست گونه‌های خیسش رو ببینه گرفت و کلمات بی‌رحمانه‌ای گفت،
+ اینو یادت باشه که من یه زندگی کاملا نرمال و معمولی مثل همه‌ی آدمای دیگه دارم... توی پست‌ترین نقطه‌ی ذهنمم به دوست داشتن همجنس خودم مخصوصا پسر عقب¬افتاده¬ای مثل تو، حتی فکر هم نمیکنم! تو نرمال نیستی... واقعا نیستی و شاید بهتر باشه زودتر توی تیمارستان بستری بشی!
با انزجار گفت و تصمیم گرفت سریع‌تر از پسری که با چشمای غمگینش بهش زل زده بود دور بشه. چانیول به سختی ایستاد و به پشت سر بکهیون خیره شد،
- تو بر می... میگردی... من میدونم...
بکهیون چرخید. این پسرِ لعنتی! با حرص خندید،
+ پس باید تا ابد منتظر باشی چون من هرگز برنمیگردم!
چانیول نگاه پر از حسرتش رو ازش گرفت و دوباره پیش مجسمه‌های نیمه تمامش برگشت. دستاش می‌لرزید اما با سماجتِ تمام چاقو رو توی دستش گرفت و مشغول شد،
- تا ابد که... که نمیتونم اما قول میدم تا... تا ۵ سال و ۵ ماه و ۵ روز منتظ... منتظرت باشم...
بکهیون چنان بلند خندید که خودش هم‌ تعجب کرد،
+ نکنه واقعا تو به اون پنجِ مقدسِ مزخرفت هنوز اعتقاد داری؟
چانیول لب‌هاش رو روی هم فشار داد،
- میدونم که می... میای... من همیشه هر... هر روز همین...جا منتظرت میشینم...
بکهیون از اون همه پافشاریِ چانیول و اعتقاد مسخره‌ای که به عدد شانسش داشت کلافه شد. دستی توی موهاش کشید،
+ تو از دیوونه هم یه چیزی اون ورتری! بیخودی به خودت امید نده! به این فکر کردی که اگه من توی اون روز لعنتی نیام چی میشه؟ برای من که فرقی نمیکنه اما تو...
چانیول حرفش رو قطع کرد و نگاه مبهمش رو به صورتش دوخت،
- آره...
با آرامش عجیبی ادامه داد،
- اگه پنج مقدس هم نت...نتونه تو رو برگردونه...اونوقت میتونی مطمئن با..باشی دیگه کسی نیست که... که اینجا منتظرت نشسته باشه...
بکهیون کم آورده بود و حرفی برای گفتن نداشت. از حسِ بازنده بودن جلوی پسری که معتقد بود دیوونه¬س، متنفر بود و برای همین بدون اینکه حتی یک بار دیگه به چانیول نگاه کنه با آخرین سرعتی که میتونست از اونجا دور شد. رفت و سعی کرد اون روز رو برای همیشه فراموش کنه...
## پایان فلش بک
" عزیزم... حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده؟
با صدای هیورین به خودش اومد. نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت درست ۹:۳۰ دقیقه بود. نفس عمیقی کشید،
+ من خوبم عزیزم... الان میام.
همونطور که با حوله صورتش رو خشک میکرد با خودش فکر کرد مگه ۵ سال زمان کمیه؟ البته شاید خیلی زیاد نبود ولی قطعا کم هم نبود! جوری بود که بشه یه خاطره رو فراموش کرد... حالا که بکهیون اون کسی رو که در تمام این سال‌ها توی ذهنش پنهان کرده بود، دوباره به یاد آورده باید چیکار میکرد؟ این اتفاق نشونه‌ای از سمت خدا بود یا یک جرقه¬ی شوم؟
دوباره به اون جمع نه چندان دلچسب برگشت. به هیورین که بهش لبخند میزد خیره شد،
" چانیول قشنگ‌تر می‌خندید..."
جمله‌ای بود که ناگهان از ذهنش گذشت. ترسید... روال معمولیِ زندگیش به خطر افتاده بود و اصلا این رو نمیخواست. باید هرچیزی که به یاد آورده بود رو فراموش میکرد. برای همین متقابلا به نامزد آینده‌ش لبخندی زد و کنارش نشست. موهاش رو بوسید و به ساعت نگاه کرد.
۹:۴۵
فقط باید یکم صبر میکرد...
*************************
۱۰:۵۰
این عددی بود که ساعت لعنتیِ اتاق نشون میداد. بدون اینکه حتی خودش دلیلش رو بدونه یکدفعه بلند شد،
+ خب من.. من دیگه باید برم. واقعا از پذیراییتون ممنونم. شب خیلی خوبی بود..
با مصنوعی‌ترین لبخندی که میتونست بزنه گفت.
آقای کیم که کم‌کم خوابش گرفته بود از این پیشنهاد استقبال کرد،
" به ما هم خوش گذشت مرد جوان! شب بخیر!

اما خانم کیم طبق معمول نگاه مشکوکی کرد و تنها به گفتن یک شب بخیر خشک و خالی اکتفا کرد. البته برای بکهیون واقعا مهم نبود و دوست داشت هرچه سریع‌تر از اون خونه فرار کنه تا چشمش بیشتر از این به عقربه‌های ساعت دیواری که با سماجت به عدد ۱۲ نزدیک میشدن، نیفته.
بی‌توجه به هیورین تقریبا به سمت در خروجی شیرجه زد.
_ فکر میکردم میخوای امشب پیشم بمونی!
هیورین با اخمی که نشون میداد اصلا از این وضعیت راضی نیست، گفت.
+ شاید یه وقت دیگه... بعدا میبینمت!
خیلی دوست داشت جواب جالبی به حرف هیورین بده... شاید یک حرف دلگرم-کننده اما جز این چیزی از دهنش خارج نشد. حتی به زور لبخند زد و سعی کرد زودتر کتش رو بپوشه و فرار کنه.
پشت ماشینش نشست. با یه لبخند احمقانه روشنش کرد و سعی کرد به ساعت دیجیتالی ماشین که عدد ۱۱ رو نشون میداد بی‌توجه باشه،
+ خب بکهیون... بریم به شکلاتِ داغ قبل از خواب سلام کنیم!
مزخرف گفت. اون هیچوقت شکلات داغ یا همچین کوفتی رو قبل از خواب نخورده بود.   فقط میخواست حواسش رو از این حقیقت که ساعت به طرز دردناکی داره به ۱۲ نزدیک میشه پرت کنه. فقط یک ساعت از پنجمین روز مونده بود و بکهیون از فکر کردن بهش می‌ترسید.
همونطور که داشت به سمت خونه‌ش رانندگی می‌کرد یکدفعه چشمش به خیابون آشنایی افتاد. خیابونی که اگر تا انتها می‌رفت به پارک نسبتا بزرگی می‌رسید. پارکی که متعلق به اون پسرِ لعنتی، چانیول بود! وقتی که خوب به اطراف نگاه کرد دید در واقع اصلا به سمت خونه‌ش حرکت نکرده و انگار از اولین لحظه‌ای که استارت زده قصد داشته دقیقا به همین نقطه برسه!
نگاهی به ساعت کرد،
۱۱:۳۰
چیزی توی وجودش فرو ریخت و باعث شد پاش رو روی پدال گاز فشار بده و هرچه زودتر خودش رو به اون پارک برسونه. جای پارک مناسبی پیدا کرد و پیاده شد. وقتی ماشینش رو قفل کرد و داخل پارک شد برای لحظه‌ای احساس بدبختی کرد،
+ تو یه احمق تمام عیاری بیون بکهیون! الان میتونستی توی تخت کارای جالبی بکنی اما به جاش داری دنبال یه پسر احمق‌تر از خودت میگردی!
در واقع بکهیون احساس می‌کرد چانیول همون موقع هم حرف مسخره¬ای زده. کی یادش میمونه که ۵ سال و ۵ ماه و ۵ روز قبل تصمیم گرفته چیکار کنه؟ دستش رو توی جیب‌های شلوارش فرو برد و سوت‌زنان به جایی که چانیول همیشه می‌نشست نزدیک شد.
بکهیون هرچی فحش بلد بود به خودش داد چون از نظرش بی‌شرمانه بود که برای دیدن یه پسر ضربان قلب لعنتیش اینطوری بالا بره. اما وقتی که بالاخره جسم مچاله شده‌‌ی آشنایی رو توی همون جای همیشگی دید به این نتیجه رسید که شاید نیاز به چیزی بیشتر از فحش و ناسزا داشته باشه! چون وقتی چشمش به چانیول افتاد که طبق عادت همیشگیش زانوهاش رو توی شکمش جمع و سرش رو به سمت دیگه‌ای خم کرده بود، احساس کرد به اندازه‌ی تمام دنیا دلش براش تنگ شده... آره! باورکردنی نبود اما حقیقت داشت!
چانیول با دیدن کفش‌های شخصی که درست مقابلش ایستاده بود تکونی خورد. اما اون کفش‌ها بازهم بهش نزدیک شدن و این عصبیش کرد. سرش رو بلند کرد تا به غریبه‌ی مزاحم چیزی بگه... اما وقتی چهر‌ه‌ی آشنایی دید برای چند لحظه نفس کشیدن یادش رفت. باورش نمیشد... این واقعا خودش بود؟ بکهیون برگشته بود؟
به سرعت ایستاد و لبخند پهنی زد. بکهیون خوب به چهره‌ی پسر روبه‌روش که انگار بیشتر از قبل قد کشیده بود خیره شد. لاغر شده بود و پای چشم‌هاش گود افتاده بود اما...
" خوشگل "
آره... هنوز هم خوشگل بود. چرا قبل از این متوجه نشده بود که چانیول واقعا پسر خوش‌قیافه‌ایه؟ موهاش بلندتر از قبل شده بود و این بامزه‌ترش می‌کرد.
- بالاخره... اومدی...
با احتیاط دستش رو به بازوی بکهیون زد چون می‌ترسید نکنه این تصویر توهمش باشه و با دست زدن از بین بره. اما بکهیون همچنان ساکت بود،
- من گفته بودم که... که میای! دیدی پنج مقدس... واقعیت داره!

حرف زدنش بهتر شده بود و این باعث میشد بکهیون لبخند بزنه.
چانیول دستپاچه یکی از بلوک‌های کنارش رو تمیز کرد و به پسر مقابلش اشاره کرد تا بشینه.
- بشین بکهیون... دلم برات... تنگ شده بود...
با لحن شیرینی گفت و به سرعت توی وسایلی که کنارش بود خم شد انگار که دنبال چیزی می‌گشت.
بکهیون نفس عمیقی کشید و دست‌هاش رو مشت کرد. واقعا دوست داشت کنار چانیول بشینه و حتی با اینکه منحرفانه و عجیب بود اما بدجور دلش میخواست اون لب‌ها رو بعد از پنج سال یکبار دیگه حس کنه.
اما خب این چیزی بود که دلش میخواست و لعنت به منطق مزخرفش! لعنت! منطقی که باعث شد خلاف چیزی که واقعا دوست داره چند قدم عقب بره... اون منطق مسخره‌ش مدام بهش میگفت که هیچی عوض نشده! چانیول یه پسره... پسری که عقب مونده و بی‌عرضه‌س... کسیکه وجودش آینده‌ی زندگی و کارش رو به خطر میندازه... اصلا چرا باید دوباره پیش کسی که پنج سال پیش رها کرده بود برگرده؟
چانیول چیزی رو توی دستاش پنهان کرده بود و چرخید تا اون رو به بکهیونی که انتظار داشت تا الان کنارش نشسته باشه بده اما وقتی جای خالیش رو دید، تعجب کرد. سرش رو بلند کرد و با بهت به پسری که انگار چند قدم ازش دورتر شده بود، خیره شد.
- چ...چرا؟
قلبش به طرز دردناکی می‌زد. حس خوبی نداشت. شاید واقعا توهم زده بود!
بکهیون دستش رو توی جیبش کرد و نفس عمیقی کشید،
+ داشتم از اینجا رد میشدم و... و یاد گذشته افتادم و به سرم زد شاید هنوزم اینجا باشی...
اوه این خیسی لعنتی توی چشم‌های بیون بکهیون چه غلطی میکرد؟ اشک؟ امکان نداشت!
اخمی کرد و ترجیح داد بیشتر از این به چهره‌ی شکسته و درهم چانیول نگاه نکنه،
+ فقط اومدم ببینمت... مواظب خودت باش و.. و کار احمقانه هم‌ نکن... چانیول...
به سرعت از اونجا دور شد و ندید که چطور مجسمه‌ی چوبی توی دست‌های چانیول با ناامیدی روی زمین افتاد و بعد قطره‌ی اشکی درست کنارش روی زمین چکید. ناامیدی وحشتانک بود و چانیول این رو درست بعد از اینکه بکهیون لای درخت‌های بلند پارک گم شد فهمید. ساعت کهنه و قدیمیش رو از توی جیبش بیرون آورد. نگاهی بهش انداخت و بعد لبخند تلخی زد... برای آخرین بار به مسیری که بکهیون رفته بود نگاه کرد. با ناامیدی به سمت مکانی که توی این مدت هر روز خودش رو اونجا تصور کرده بود، حرکت کرد.
بکهیون وقتی به اندازه‌ی کافی از اونجا دور شد، برای لحظه‌ای روی یکی از نیمکت‌ها نشست. نفس عمیقی کشید و خودش رو اینطور دلداری داد که حداقل از زمانی که چانیول گفته بود گذشته، وارد روز ششم شدن و اون هنوز زنده و سالمه! بین عقل و احساسش گیر کرده بود و هنوز هم برای انتخاب بین این دو راه ضعیف بود. بدون هیچ هدفی دوباره به ساعت نگاه کرد و...
۱۱:۵۸
این دیگه چه کوفتی بود؟ انتظار داشت حدقل با عددی مثل ۱۲:۱۵ دقیقه روبه‌رو بشه و حالا این فقط یک معنی داشت... هنوز روز پنجم تموم نشده و بکهیون رسما گند زده بود! حتی اگه با احتمال خیلی کم چانیول توی این مدت فراموشش کرده بوده، حالا با کاری که کرد قولش رو یادش انداخت و قلب ساده‌ش رو جوری شکست که مطمئن بود چانیول توی انجام تصمیمِ احمقانه‌ش حتی از قبل هم مصمم‌تر شده! و اون پسر انقدر یک‌دنده بود که واقعا سر قولش بمونه و خودش رو از بین ببره...
بدون اینکه بیشتر از این وقت رو تلف کنه با تمام سرعت برگشت. نمیتونست بیشتر از این به خودش دروغ بگه! نمیتونست انکار کنه که با دیدن چانیول اون بخش خالیِ توی وجودش کمرنگ¬تر شده بود... انگار‌ در تمام این سال‌ها که آرامش رو در چیزای کلیشه‌ای و مزخرف جستجو می‌کرد، منبع مورد نیازش مدت¬های زیادی درست همینجا منتظرش بوده و حالا با حماقتش ممکن بود اون رو برای همیشه از دست بده!
وقتی برگشت و چانیول رو اونجا ندید میتونست قسم‌ بخوره رنگش پریده... با قدم‌های سست به چیزی که روی زمین افتاده بود نزدیک شد. مجسمه‌ی چوبی، اسب کوچکی بود که با دقت و ظرافت خاصی تراشیده شده بود. حرف B و دو تا قلب کوچک و بچه‌گونه روی پهلوی اسب حک شده بود و مگه بکهیون میتونست با دیدن این هدیه، اون درازِ احمق رو دوست نداشته باشه و باز پسش بزنه؟
مثل دیوونه‌ها به اطراف نگاه می‌کرد و بدون هیچ ملاحظه‌ای صداش می‌زد،
+ چانیول... کجایی؟
جوابی نشنید. ایستاد و مغزش رو به کار انداخت. این موقع شب یه کسی مثل چانیول چطور میتونست خودکشی کنه؟ راه‌های مختلفی به ذهنش رسید و از بین تمام اونا پل هوایی نظرش رو بیشتر جلب کرد. یادش اومد که سال‌ها پیش وقتی برای اولین بار چانیول رو دیده بود میخواست از روی پل که ارتفاع خیلی زیادی داشت خودش رو پرت کنه و اون نجاتش داده بود. چه قدر تلخ! چانیول رو نجات داده بود و حالا با دست‌های خودش دوباره اون رو به این جا رسونده بود!
تا پل هوایی که البته نزدیک پارک بود، یک نفس دوید و وقتی چانیول رو دید که به طرز خطرناکی لبه‌ی پل نشسته و پاهای درازش رو آویزان کرده بود، نفسش توی سینه‌ش حبس شد. پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفت و همزمان به ساعتش نگاه کرد،
۱۲:۰۸
وحشت کرد و تندتر بالا رفت. وقتی به چند قدمی چانیول که به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود رسید تقریبا فریاد زد،
+ دیوونه شدی احمق؟
دستش رو روی سینه‌ش گذاشت و با اخم و نگرانی به چانیول نگاه کرد. چانیول با شنیدن صداش برگشت و لبش رو گزید،
- چرا وقتی نمی...نمیخواستی بمونی اومدی... الانم نمیخوای بمونی و دوباره اومدی... چرا.. چرا اذیتم می..میکنی؟
بکهیون جوابی نداشت بده. چانیول ادامه داد،
- برگرد خونه و راحت بخواب... فردا دوباره خورشید ط..طلوع میکنه و پرنده‌ها آواز می‌‌...میخونن... تو میتونی زندگی م..معمولیتو داشته باشی و دوباره فراموش..شم کنی...
به ساعت کهنه‌ش که خوشبختانه ۱۰ دقیقه عقب بود نگاه کرد،
- حالا روزِ بعد از پ..پنجمین روزه بک..بکهیون! از اینجا برو...
بکهیون صد بار خدا رو برای اینکه ساعت چانیول درست نبود، شکر کرد. با احتیاط چند قدم بهش نزدیک شد و وقتی واکنشی ندید، بازهم نزدیکتر شد،
+ من همیشه به تو میگفتم که احمقی... یادته؟
چانیول لب‌هاش رو روی هم فشار داد و چیزی نگفت. بکهیون دستش رو توی جیبش کرد تا سیگاری دربیاره اما یادش افتاد پنج سالی میشه که سیگار نکشیده!
+ اما حالا فهمیدم که من از تو خیلی احمق‌ترم! اونقدر که وقتی ازینجا رفتم پاکت سیگارمو انداختم توی سطل آشغال! باورت میشه؟ بیون بکهیون به حرفت گوش کرده و دیگه سیگار نمیکشه پسر... تو خیلی خوش‌شانسی!
چانیول نمیتونست حس خوبی رو که با حرف بکهیون‌ بهش دست داده بود، انکار کنه. اون دیگه سیگار نمی‌کشید و این یکی از آرزوهای چانیول بود!
به نرده¬ی آهنی تکیه داد و به نیم‌رخ چانیول خیره شد. بینی خوش‌فرم و لب‌های خوش‌حالتش به علاوه‌ی موهای فری که صادقانه هنوز هم دوستشون داشت باعث شد تا حس ناشناخته‌ای قلبش رو پر کنه و اغراق نبود حتی اگه میگفت کمی گُر گرفته! با احتیاط دستِ چانیول رو گرفت و به سمت عقب کشید.
+ بیا اینور...
انتظار نداشت لحن محکم و دستوریش واقعا روی چانیول تاثیر داشته باشه اما وقتی اون مطیعانه و بدون هیچ حرفی کاری رو که گفته بود انجام داد، بازم احساس کرد چیز لذت‌بخشی وجودش رو قلقلک داده...
چانیول مثل پسربچه‌ای که کار اشتباهی کرده و منتظره تنبیهشه سرش رو پایین انداخته بود و به انگشتاش نگاه می‌کرد. بکهیون دستاش رو پشتش قفل کرد و یک قدم بهش نزدیک شد،
+ یادته پنج سال قبل چیکار کردی... دوباره انجامش بده!
چانیول سرش رو بالا آورد و با گیجی بهش نگاه کرد. بکهیون تک سرفه‌ای کرد و به این فکر افتاد پسری به سن اون دیگه نباید برای چنین چیزی خجالت بکشه یا مردد باشه،
+ منو ببوس...
دمای بدن چانیول با این حرف اونقدر بالا رفت که بکهیون میتونست رد سرخ‌رنگی رو توی گونه‌هاش ببینه. آب دهانش رو قورت داد. نزدیک شد و با احتیاط دستش رو دو طرف صورت بکهیون گذاشت. آخرین باری که اینکارو کرده بود بکهیون مشت محکمی توی دهنش زده بود و برای همین تردید داشت.
بکهیون که انگار تونسته بود فکرش رو بخونه با لبخند گفت،
+ نگران نباش... قرار نیست دوباره بهت مشت بزنم... حالا که خودم دارم‌ بهت میگم نمیخوای انجامش بدی؟
- ب..باشه...
چانیول خیره به لب‌های کسیکه پنج سال منتظر بوسیدنش بود، زیرلبی زمزمه کرد. نزدیک شد. هُرم نفس‌های گرمش توی صورت بکهیون می‌پاشید و این باعث می‌شد بی‌اختیار لذت ببره.
چانیول سرش رو کج کرد و آروم لب‌های درشتش رو روی لب بکهیون گذاشت. یک تماس خیلی آروم... بالاخره به آرزوش رسیده بود و بعد از روزها انتظار حسش کرده بود. بوسه‌ای به لب پایین و بعد به لب بالاییش زد و بکهیون فهمید اون هنوز هم توی بوسیدن بی‌تجربه‌ست. نه فقط از بی‌تجربگی چانیول... بلکه از لمس لبش... از گرمای نفسش... و اصلا از همه چیزش لذت می‌برد. دقیقا به همین دلیل بود که لحظه‌ای بعد دستش رو پشت گردن پسر بلندتر برد و بوسه‌ی آرومشون رو عمیق‌تر کرد. بعد از چند دقیقه که همدیگه رو بوسیدن چانیول برای نفس کشیدن خودش رو عقب کشید و نفس‌نفس‌زنان به بکهیون خیره شد. بکهیون میتونست ببینه که چانیول به خاطر اقدام ناگهانی و جسورانه‌ش شوکه شده...
ضربه‌ی آرومی به بازوش زد،
+ من یه اتاق خالی توی خونم دارم... هرچند که فکر نکنم بتونم بذارم تو جدا از من بخوابی! این لبای لعنتیت مثل مخدره... میدونم خیلی بی‌جنبم ولی داری معتادم میکنی!
چانیول پلکی زد. نمیتونست باور کنه کسیکه داره این حرفای قشنگ رو بهش میزنه واقعا خودِ بکهیونه! یعنی جدی میگفت؟
- داری... داری جدی میگی؟ واقعا میتونم پیشت بمو...بمونم؟
بکهیون دست چانیول رو گرفت و دنبال خودش کشید،
+ آره! حاضرم قسم بخورم بیون بکهیونِ لعنتی تا حالا انقد توی زندگیش جدی نبوده! و یه چیز دیگه... به لطف شغل مزخرف و حوصله‌سربرم یکم پول توی حساب بانکیم دارم که میتونیم با اون یه مغازه اجاره کنیم و... ببینم تو یادته چه پیشنهادی بهت داده بودم؟
چانیول که چشماش از خوشحالی برق می‌زد ذوق‌زده سر تکون داد،
- آره... معلومه که... که یادمه بکهیونی!
بکهیون چشماش از تعجب و یا شاید هم از خوشحالی درشت شد،
+ یه بار دیگه همینجوری صدام کن...
- بکهیونی...
چانیول با گیجی کاری که بکهیون گفته بود رو انجام داد. بکهیون پلک‌هاش رو روی هم فشار داد و نفسش رو با صدا بیرون فرستاد،
+ پنج سال پیش فکرشو هم نمیکردم تو انقد شیرین باشی!
دست چانیول رو محکم‌تر گرفت و قدم‌هاش رو تندتر کرد. نیشخندی زد و با لحن شیطنت‌آمیزی که سال‌ها ازش استفاده نکرده بود ادامه داد،
+ وقتی رسیدیم خونه تا صبح سوجو می‌خوریم، مست می‌کنیم و بعد هیورین، مادر بداخلاقش، پدر کسل‌کننده‌ش، غذای بدمزه‌ی امشب و مهم‌تر از همه هرچیز کوفتی نرمال و معمولی رو به درک واصل می‌کنیم! البته کارای دیگه‌ای هم میکنیم که بعدا می‌فهمی! حالا بگو ببینم نظرت چیه؟ موافقی؟ هوم؟
بکهیون سرخوشانه گفت. چانیول از این تغییر ناگهانی گیج شده بود اما خیلی ساده ترجیح داد بیشتر از این کنجکاوی نکنه...
- باشه اصن هر... هرچی که تو بگی!
بکهیون به چشم¬های خوشحال چانیول نگاه کرد و لبخند مهربونی زد. دست چانیول رو محکم فشار داد. لذتِ داشتن این دست‌های بزرگ و گرم رو فقط مدیون یه چیز بود...
پنج... اون پنجِ مقدسِ لعنتی!

Telegram Writer ID: @Redangel72
Telegram Channel ID : @barfazarfiction

°• Holy Five •°Where stories live. Discover now