*part 7*

342 40 15
                                    

(داستان از سمت نويسنده)

توي اتاق دكتر همه منتظر شنيدن جواب از دكتر بودن.وقتي دكتر اومد توي اتاق همشون با چهره هاي مضطرب داشتن دكتر رو نگاه ميكردن كه جين بلخره جرأت حرف زدن رو پيدا كرد.
جين:اقاي دكتر،وضعيت هوسوك چه طوريه؟يعني ميتونه خوب بشه؟
دكتر دستاشو به هم قلاب كرد و به جلو اومد.
دكتر:خب،خبراي خوبي ندارم.متاسفم،اما،اون فراموشي گرفته.
همشون يك لحظه ماتشون برد.چي ميتونست براي دوستاش بدتر از اين باشه؟اين يعني خرابي دنيايي كه ساخته بودن،ضعيف شدن در مقابل هدف هاي قويشون،غرق شدن توي درياي نا اميديشون.
جين يهو بلند شد و با مشت كوبيد روي ميز.
جين:يعني چي كه فراموشي گرفته؟ها؟مگه شهر هرته؟چي چيو فراموشي گرفته
نامجون سعي داشت جين رو بگيره كه جين عصبي تر از اوني بود كه بخواد كنترل بشه
جين:تو دكتري اصلا؟بلدي چيزي؟امكان نداره،اصن...اصن چطوري فراموشي گرفته؟
دكتر تابي به چشماش داد و گفت:به سرش ضرب وارد شده،دست من نيست كه،شما هم خونسرد باشيد لطفا.
جين باز از كوره در رفت و حمله كرد سمت دكتر
جين:هي ببينم اصن اسمت چيه تو؟
رفت سمت تابلوي كوچيك روي ميزش "دكتر كيم جونگين"
نامجون و جيمين خندشون گرفته بود اما خودشونو كنترل كردن.
(داستان از سمت جين)

جين برگشت.در اتاق و باز كرد و به اتاق رو به روييش نگاه كرد.اتاق هوسوك بود،نه اتاق استراحت هوسوك،نه اتاق هوسوك جديد،هوسوكي كه ديگه چشماش رو باز كنه دوست چندين و چند ساله خودش رو نميشناسه.با قدم هاي سست و مريض واري كه داشت سعي كرد هر طور شده خودش رو به سمت اتاق هوسوك جديد بكشونه.نصف راه رو رفته بود كه حس كرد پاهاش به زمين چسبيده بودن،ميترسيد!ميترسيد دوستش ديگه وقتي به چهرش نگاه ميكنه به زور لبخند نزنه اونم فقط براي اينكه جين بدونه حالش خوبه.به خودش گفت فقط چند قدم مونده،حتي واسه اخرين بار هم بايد هوسوك رو ميديد.اخرين بار بايد بود،چون ميترسيد از هوسوك جديد.هوسوكي كه معلوم نبود اخلاقش چطوري شده باشه.برق اون چشماش رو داره؟اون لبخندايي كه بعضي اوقات ميزد و همه رو ديوونه ميكرد رو داره؟داشت ميرفت. پنج قدم...چهار قدم...سه قدم...يهو افتاد زمين.ديگه خسته شده بود.خسته از قوي بودن!براي كي ميخواست قوي باشه ديگه؟فقط واسه ي هوسوك ميتوسنت خيلي قوي باشه.اشك از گوشه سمت چپ چشماش اروم سر خورد.خودشو سرزنش ميكرد،يادش ميومد كه قول داده بود هر طور شده مراقب هوسوك باشه.چقدر بي لياقت بود براي دوستي با هوسوك.
نميخواست حرفاي ديگران رو بشنوه،فقط يه صدا ارومش ميكرد،صداي دوستش كه هر دفعه با شوق خاصي صداش ميكرد.لباش رو روي هم فشار داد،بايد مصمم بود. پس به زور بلند شد و سمت تخت هوسوك رفت.
-من...من...نتونستم...ازت مرا...قبت...كنم...منو
ديگه نميتونست ادامه بده و زد زير هق هق.نامجون هم دوييد اومد سمتش و گرفتش.

(داستان از سمت كوكي)
هيونگش ميخواست ديگه اونو يادش نياد،عذاب ميكشيد،حس ميكرد داره قلبش ذوب ميشه.عين اين بود كه يه شعله زير قلبش گرفته باشن.همه به سمت جين دوييدن،اما اون ساكت نشسته بود و به يه گوشه خيره شده بود.اين همه تنهايي،توي اين تنهايياش فقط هوسوك دركش ميكرد.وقتي هم كه هوسوك نبود سعي ميكرد هر طور شده يه كاري انجام بده كه از افكارش بياد بيرون.اروم سمت دكتر چشماش رو اوورد و ديد دكتر هم سرش پايين بود.
-خوب ميشه،مگه نه؟
دكتر سرشو بالا اوورد،به نظر ميومد كوكي عين بچه هايي كه مادرشونو از دست دادن و باورشون نميشه حرف ميزد.
+احتمالش  ٣٠ درصده
-احتمالش ١٠٠ درصده مگه نه؟
+خب اون اگه شانس داشته باشه يادش مياد
-اون حتما يادش مياد نيازي به شانس نداره
بعد نگاهي به بيرون و شلوغي كرد.بلند شد بره كه يهو خشكش زد.دكتر اومد سمتش و دستاش رو دور بازو هاي قوي و عضله اي كوكي گذاشت.
دكتر:برو،شايد اين اخرين بارت باشه كه ميتوني كامل نگاهش كني
-اما...من...ميترسم
+ترسي نداره،بهت گفتم كه ٣٠ درصده.اصلا وايسا شماره تلفنم رو بهت بدم كه هر وقت خواستي از وضعيتش بهت گزارش بدم.
دكتر سريع رفت و روي برگه نوشت و اومد شماره رو گذاشت توي جيب كوكي
كوكي رو به جلو اروم فرستاد.كوكي هم مثل عروسكايي كه كوكشون ميكنن رفت.بدون اينكه هوسوك رو نگاه كنه رفت و سرشو روي شونه ي نامجون گذاشت.به نظرش ميتونست نامجون جايگزين خوبي باشه.نامجون هم شونه سمت راستش جين بود و شونه ي سمت چپش كوكي.كوكي حس ميكرد بغل نامجون هم ميتونه امن باشه،اما نه به اندازه ي هوسوك!

I think,i love you...(completed)✅ Where stories live. Discover now