قسمت نوزدهم - جدايي

2K 345 9
                                    

وقتی ساعت نه شب زنگ در خونه ی جونمیون خورد، اون داشت شام میخورد و انتظار نداشت که دوست خوبشو دم در ببینه. چون آخرین باری که اون پسر پا توی خونه ش گذاشته بود، چند ماه پیش واسه اون پارتی بود(که نتیجه ش به وجود اومدن یه بچه بود که هنوزم باورش واسه جونمیون سخت بود). انتظار دیدن اخم رو هم توی صورت اون پسر نداشت. چون توی یکی دوماه گذشته، چیزی به جز یه لبخند احمقانه روی صورتش نبود.
جونمیون با نودلایی که از دهنش آویزون بود، نگاهش به دوتا کیفی که دو طرف پای بکهیون بودن، افتاد.
-میخوای بذاری بیام داخل؟
جونمیون با سخنرانی واسه بی ادبی بکهیون خودشو به زحمت ننداخت چون میتونست بگه اون پسر الان به سخنرانی نیاز نداره. غذای باقی مونده رو بلعید و کنار رفت تا بکهیون بیاد داخل و کمکش کرد یکی از کیفاشو بیاره. وقتی درو بست و دید که بکهیون روی مبل، راحت نشسته، کیف رو یه طرف مبل گذاشت و کنار دوستش نشست.
-قضیه چانیوله مگه نه؟
بکهیون با یه آهِ خسته گفت:
-نه دقیقا.
صورتشو طرف پسر بزرگتر کرد. عصبانیت توی چهره ش کم کم از بین رفت:
-باباش منو انداخت بیرون.
حالا نوبت جونمیون بود که عصبانی شه:
-چی؟! چطور میتونه اینکارو بکنه؟ نمیدونه تو بچه داری؟!
اون واقعا به دوستش اهمیت میداد و دونستن اینکه اذیت شده، واقعا به هم میریختش.
-بخاطر همین منو انداخت بیرون.
بکهیون شروع به توضیح دادن همه چی کرد. از حادثه ی تلخ با پدر چانیول از همون اول گرفته تا برخوردای کوچیک با اون مرد مسن و تیکه های مچاله شده ی کاغذ ابطال "ازدواجشون". وقتی حرفاش تموم شد، بکهیون بیشتر از اینکه عصبانی باشه، ناراحت بود. ولی از طرف دیگه، جونمیون کاملا عصبانی بود.
جونمیون پسر حامله رو که تازه سرشو پایین انداخته بود و به دستاش که روی پاهاش بود نگاه میکرد، سرزنش کرد:
-چرا به چانیول نگفتی؟!
بکهیون من من کرد:
-مجبور نیستی سرم داد بزنی.
از این حقیقت که بهترین دوستش داشت با همون لحن پدر چانیول حرف میزد، متنفر بود. جونمیون با فهمیدن این موضوع، سریع از کاراش پشیمون شد.
با چشمای قرمز شده گفت:
-ببخشید بک. میدونی که از تو عصبانی نیستم؟ من واقعا واقعا... میخوام یه چیزی رو آتیش بزنم. ترجیحا یه پیرمرد 60 ساله با فامیلیِ پارک.
بکهیون درک میکرد. جونمیون مثل یه برادر بزرگتر مواظبش بود.
-خب؟ چرا چانیول هیچکدوم از اینارو نمیدونه؟
بکهیون با صداقت گفت:
-چون نمیخواستم نگرانش کنم. فکر کردم باباش فقط داره تهدیدای تو خالی میکنه. فکر نمیکردم واقعا اینکارو بکنه. منظورم اینه که منو بندازه بیرون.
و با صدای آرومتر گفت:
-و همچنین، من ترسیدم.
امیدوار بود جونمیون نشنوه. متاسفانه جونمیون گوشای تیزی داشت.
جونمیون با گیجی پرسید:
-از چی میترسی؟
وقتی پسر حامله سریع جواب نداد و به جاش سوالو نادیده گرفت، جونمیون فهمید یه مشکلی هست. دست به سینه شد و چشماشو واسه دوستش ریز کرد.
جونمیون مقاومت و غر غر کرد:
-بکهیون؟
میخواست مطمئن شه بکهیون میدونه که اون به این راحتیا بیخیال نمیشه. مهم نبود چجوری، جوابو از زیر زبونش میکشید. خب همینجوریم شد. بکهیون قرار نبود امشب کله شق و لجباز باشه. بخاطر اتفاقای اون شب خسته شده بود و حامله بودنشم کمکی به این قضیه نمیکرد.
بکهیون افکار متضادشو به زبون اورد و نتونست ناراحتیو توی صداش پنهون کنه:
-فقط فکر میکنم... عادلانه نیست که چانیولو مجبور کنم که بین من و پدرش یکیو انتخاب کنه. و اگه بهش بگم طرف منو بگیره، خودخواهیمو نشون میده. از طرف دیگه اگه پدرشو انتخاب کنه، من ضربه میخورم. که مطمئنم اینکارو میکنه.
یکم طول کشید تا جونمیون ناراحتیای بکهیونو درک کنه و وضعیتو بفهمه. توی جاش جلو اومد و دستاش بین پاهاش به هم قلاب شده بودن و با تمرکز چشماشو به زمین دوخته بود. با خودش فکر کرد نگرانیای بکهیون درست بودن و این فقط یه مشکل موندگار درست میکرد. وقتی بالاخره کلماتی که میخواست بگه رو پیدا کرد، اونا چاره ساز نبودن چون هیچ چاره ی واضحی واسش وجود نداشت، ولی حرفایی مثل نصیحت بودن که امیدوار بود که دوستشو آروم کنن.
جونمیون روی تصمیمش پافشاری کرد و محکم گفت:
-میدونم چه حسی داری. نمیتونم بگم چیکار کنی بک. این به خواستِ من نیست. ولی به نظر من کاری که باید بکنی اینه که به چانیول بگی. همه چیو. این حداقل کاریه که میتونی بکنی. یه تصمیمیه که هر دوتای شما باید بگیرین.
یکی از دستای بکهیونو گرفت و برای قوت قلب، یکم فشار داد:
-یادت باشه بک. این بچه ی تو نیست که توی شکمته. بچه ی اونم هست. اگه بدون چانیول یه تصمیمی بگیری، میتونی ببینی که چقدر ناراحت میشه. پس باهاش صحبت کن باشه؟
بکهیون سعی کرد لبخند بزنه ولی فقط تونست لباشو جمع کنه.
از اونجایی که به نظر میرسید به بکهیون داره از حال میره، جونمیون تصمیم گرفت که صحبتا و تصمیم گرفتنا باید بمونه واسه فردا که ذهنش آرومتره.
-چرا امشب اینجا نمیمونی؟ تو روی تخت بخواب منم روی مبل میخوابم. برو و به خودت نیرو بده و استراحت کن. من یه چانیول میگم که حالت خوبه.
بکهیون با قدردانی سر تکون داد و به سمت اتاق رفت و کیفاشو با خودش برد.
👼
چانیول فراتر از عصبانی بود. باورش نمیشد که پدرش تونسته همچین کاری کنه.
باشه خب، این یه چیزی بود که پدرش توانایی انجامشو داشت ولی فکرشو نمیکرد که الان باهاش سر و کله بزنه. خیلی یهویی بود. پدرش حتی خیلی وقت بود درمورد بکهیون و بچه شون چیزی نگفته بود. و وقتی گفته بود، یه همچین شاهکاری بالا اورده بود.
وقتی ساعت 9 رسید خونه، منتظر جایزه های بکهیون بود –بوسه های شیرینی که توی دفتر قولشونو داده بود- ولی وقتی به اتاقش رسید، دید که دوست پسرش اونجا نیست. حتی اتاق مهمانی رو که دوست پسرش زمانی داخلش بود رو هم چک کرد و با ناامیدی دید که کمد خالی شده که فقط یه معنی داشت؛ بکهیون رفته. ولی به چه دلیلی؟ قبل از اینکه فرصت فکر کردن پیدا کنه، ییشینگ اومد پیشش و یکم بهش اطلاعات داد که باعث شد خونش به جوش بیاد.
-آقای پارک بکهیونو از خونه بیرون انداختن.
ولی همه ش این نبود. چیز بعدی که ییشینگ گفت باعث شد حتی عصبانی ترم بشه. پدرش مدارک ابطال ازدواجش با بکهیون رو گرفته بود تا بتونه بکهیونو مجبور کنه که بره. چانیول نمیتونست بفهمه. چون اولا اینکه اونا توی یه رابطه ی جدی بودن و دوما این باعث نمیشد بچه ای که بکهیون حملش میکنه، کمتر مال خودش باشه. مهم نبود چی بشه، ناگت هنوز پسرش بود و هیچی نمیتونست اینو عوض کنه. نه ابطال یه ازدواج الکی احمقانه و مطمئنا نه حرفا و کارای پدرش.
البته، اولین کاری که از روی غریزه انجام میداد این بود که به بکهیون زنگ میزد و میپرسید کجاست. ولی قبل از اینکه بتونه اینکارو انجام بده، پدرش از پشت بهش نزدیک شد.
-اگه داری راجع به امتحان کردن کار خنده داری فکر میکنی، پیشنهاد میکنم اینکارو نکنی.
چانیول برگشت و با پدرش رو به رو شد. برای یه مرد مسن، آقای پارک تا حدی ترسناک بود. به هر حال اون رئیس یه شرکت بزرگ بود. با اینکه پدرش تهدید خاصی نکرده بود ولی سخت گیری خاصی توی صداش بود که چانیولو مجبور به اطاعت کرد.
-نمیکنم پدر.
آقای پارک قبل از اینکه بره، با اخطار بهش چشم غره رفت. چانیول سریع گوشیشو چک کرد و فهمید که یه پیام صوتی از جونمیون داره. با فهمیدن اینکه ممکنه یه چیزی درمورد بکهیون باشه، بدون تامل زیاد، بهش گوش داد.
-هی چانیول. گفتم بهت خبر بدم. بک اینجا پیش منه و شبو اینجا میمونه پس وحشت نکن. همچنین بهتره اون قضیه ی لعنتی رو با پدرت حل کنی چون اگه قرار باشه آقای پارک به بکهیون صدمه بزنه، من نمیذارم برگرده اونجا. میشنوی؟ به هر حال، فردا میارمش سرکار. اونجا میتونی ببینیش. خدافظ.
با فهمیدن اینکه وقتی نمیتونست، جونمیون داشت از دوست پسرش مراقبت میکرد، آروم شد. با اینکه میدونست بکهیون احتمالا خوابیده، یه پیام فرستاد و امیدوار بود که پیامش بتونه تشویقش کنه. وقتی کارش تموم شد، گوشیشو انداخت اونور.
تصمیم گرفت فردا مشکلاتو حل کنه. به هر حال امروز نمیتونست کار دیگه ای بکنه.
اونشب، با بغل کردن بالش بکهیون خواب رفت و با بوش که روی بالش بود، یکم آروم شد.
👼
روز بعد، بکهیون با سر درد و گلو درد شدید بیدار شد. آلارمش چند بار زنگ خورد ولی تنها کاری که کرد این بود که لعنتش کنه و زیر پتو قایم شه. جونمیون اومد توی اتاق. لباس کارشو پوشیده بود تا بکهیونو چند دقیقه دیرتر بیدار کنه.
جونمیون بعد از اینکه با دستش پیشونی بکهیونو لمس کرد و فهمید دمای بدنش خوبه، گفت:
-یالا پاشو بچه. این راه مقابله کردن با یه مشکل نیست.
میخواست پتو رو از روی پسر حامله بکشه ولی بکهیون، مصمم برای موندن توی تخت، پتو رو محکمتر چنگ زد.
با صدایی که از خواب و گلو دردِ جدید گرفته بود، نالید:
-من بچه نیستم. مریضم. ولم کن. نمیخوام امروز برم سرکار.
جونمیون دست به سینه شد و یکی از ابروهاشو به حالت سوالی بالا داد:
-مطمئنی بخاطر این نیست که چانیول اونجاست؟
بکهیون چشماشو چرخوند:
-نه نیست. واقعا مریضم. نمیبینی؟ یه سردرد شدید و یه گلو درد لعنتی دارم. و ممکنه حتی بالا بیارم.
وقتی بکهیون صاف شد و صداهای عجیبی از خودش در اورد، جونمیون به طرف سبد کاغذ باطله هاش حمله کرد و جلوی صورت بکهیون گرفتش. بکهیون زد زیر خنده و حالت رنجور صورتش از بین رفت و سبد رو گرفت:
-سبد کاغذ باطله؟ واقعا؟
-بهتر از اینه که روی روتختی ساتنم بالا بیاری.
بکهیون سبد رو به دوستش داد و جونمیون با بی میلی اونو گرفت.
-نمیخواستم بالا بیارم. آروم باش. داشتم شوخی میکردم. ولی سردرد و گلو درد دارم.
توجهشو به روتختی داد و با حالت متفکر دستشو روش کشید:
-فکر کنم این همون روتختیه که روش به فاک رفتم.
جونمیون جفت گوشاشو با دستاش گرفت و نمیخواست اون کار کثیف که روی روتختی مورد علاقه ی خودش انجام شده بود، واسش یادآوری شه:
-ااااه! لا لا لا! چیکن بال و سیخ مرغ!
بکهیون فکر کرد که اون حتما سوزوندتشون.
درحالی که دستش روی شکمش بود با افتخار با زیگوت کوچولوش حرف زد:
-ناگت، تو اینجا به وجود اومدی.
جونمیون بالاخره دستاشو از روی گوشاش برداشت و آه کشید:
-خیلی خب باشه. یکم استراحت کن. اگه کارم داشتی زنگ بزن.
بکهیون با تشکر سر تکون داد و دوستشو راهی کرد. بخاطر نگرانی جونمیون ممنون بود ولی نمیخواست دوستشو از کار و زندگی بندازه.
جونمیون وقتی به در رسید یه بار دیگه چرخید:
-اوه راستی بک... گفتم بهت بگم چانیول ممکنه بعد از ظهر بیاد اینجا.
بکهیون یه لبخند کج و معوج زد:
-میشناسمش. مطمئنم میاد.
قبل از اینکه به آرامش تخت برگرده، گوشیشو چک کرد و یه پیام از دوست پسر عزیزش دید.
-هی بک. منم. واقعا بخاطر اتفاقی که افتاد عذر میخوام. حدس میزنم خوابیده باشی پس باید تا فردا منتظر بمونم که ببینمت. نمیتونم منتظر فردا بمونم. فکر نکنم امشب بتونم خیلی بخوابم... اوم. آره باشه. دوستت دارم.
قرار بود این پیام آرامش بخش باشه ولی یه جوری بکهیون بیشتر از همیشه دچار حس تضاد شد.
👼
پیشگویی بکهیون و چانیول درست بود. چانیول بعد از اینکه از جونمیون شنید که بکهیون مریضه، ثانیه ای که زمان ناهار شروع شده بود، با سرعت به خونه ی جونمیون رفته بود. چون جونمیون دوست خوبی بود، کلیدای خونه شو به چانیول داده بود چون بکهیون خواب بود.(یا به دلایلی درو برای دوست پسرش باز نمیکرد.)
پسر حامله چهارزانو روی مبل نشسته بود و پتو رو دور خودش پیچیده بود. بسته ی چیپس دستش بود و به برنامه ی خنده دار توی تلویزیون میخندید. خورشید بالا اومده بود و ابرای زیادی توی آسمون نبودن. ولی داخل خونه داستان یه جور دیگه بود. پرده ها بسته و همه جارو تاریک کرده بودن.
اولین عکس العمل چانیول عصبانی شدن بود. چون این وضعیت خوبی نبود. به خصوص واسه کسی که بچه داره. ولی بعد از دیدن قیافه ی دوست داشتنی اون پسر، نمیتونست سرزنشش کنه. همچنین خوشحال بود که بکهیون بعد از حادثه ی ناخوشایند شب قبل، خوب به نظر میرسید.
وقتی بکهیون سرشو چرخوند تا ببینه کی جلوی دره، چانیول با حالت ناخوشایندی گفت:
-سلام.
بکهیون با لبخند گرمی که داشت کم کم روی صورتش میومد، به نرمی جواب داد:
-هی.
با کمرویی بسته ی چیپسو روی میز گذاشت و خرده هاشو از روی دستش پاک کرد. از روی مبل بلند نشد. پس چانیول قدم اولو برداشت و نزدیکش شد. همه چیزو زد کنار و روی میز جلوی بکهیون که داشت نگاش میکرد، نشست.
چانیول دستای بکهیونو توی دستاش گرفت. وقتی پتو از روی شونه هاش سر خورد و افتاد، خندید.
چانیول آروم انگشت شستشو روی پوست حساس مچ بکهیون کشید و باعث شد بکهیون بلرزه:
-باید صحبت کنیم.
بکهیون درحالی که با استرس لبشو گاز میگرفت و به چانیول نگاه میکرد گفت:
-در واقع حرف نمیزنیم. به هر حال الان نه.
اگه چانیول شوکه بود، اون نشون نمیداد. به جاش بکهیون دستشو از دست چانیول در اورد و تکیه داد تا یکم به چانیول فضا بده. بکهیون با انگشتر توی انگشتش ور رفت و بعدش با تردید درش اورد. یکی از دستای بزرگ چانیولو گرفت و انگشتر نقره رو کف دستش گذاشت و بعد دستشو بست. با ناراحتی و نشونه هایی از پشیمونی توی صورتش، به چشمای سوالی چانیول نگاه کرد:
-من... من یکم فکر کردم. و فکر کنم بهترین کار اینه که جدا شیم.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now