18(Olivia is Daddy black dress!)

2.7K 244 25
                                    

قسمت هجدهم "بابا"

دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم: نیازی به باور کردن تو ندارم تهیونگ!
چشماش برقی زد و رنگش کمرنگ تر شد...پوزخندی زد و گفت: گیریم که راست میگی! اگه واقعا اینطوره لطف کن و خودتو به چه یون و من ننداز و ایندمونو خراب نکن!
لبمو گاز گرفتم و نگاهمو ازش گرفتم..ادامه داد: چه یون تنها کسی بود که داشتم! حالا اگه هردو هم بخوایم نمیتونیم دیگه باهم باشیم...و این ازار دهنده ترین چیزه!
همچنان که پوست لبمو میکندم گفتم: تهیونگ! متاسفم اما نمیتونم اینکارو بکنم! من خیلی برای چه یون احترام قائلم اما...نمیتونم اینکارو بکنم
سرشو اورد پایین جلو صورتم و گفت: نکنه امیدواری که من عاشقت بشم؟؟ فانتزیت اینه که من چه یونو فراموش کنم و بیام سمت تو؟؟
ساکت نگاهش کردم که ادامه داد: اگه این تفکر واقعیته بدون که خیلی توهمی!
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: من دربرابر دوست داشتنم ازت چیزی نخواستم و نمیخوام
-پس چرا انقدر منو تحت فشار میزاری؟
با دادی که زد پنجره ها لرزیدن..با ترس و تعجب نگاهش کردم که صداشو پایین تر اورد و ادامه داد : چه یون تورو به من سپرده! و تو جلوی خودم داری از اعتمادش سواستفاده میکنی
اشکی روی گونم چکید...باورم نمیشه تا این حد خودخواهه
زدم تو حرفش: فقط من؟ من دارم سواستفاده میکنم؟
اخمی کرد که ادامه دادم: اون شبو یادته؟ گفتی ازم متنفری اما منو میخوای؟ منو بوسیدی! یادته!؟ مگه بوسیدن هم اجبار میخواد؟ هردو مقصریم کیم تهیونگ! کم تقصیرارو بنداز گردن این و اون! این تویی که تو اتاق من پیدات میشه و ابراز نگرانی میکنی! این تویی که همه جا پیدات میشه و منو نجات میدی! این تویی که منو به دوست داشتن خودت وادار میکنی! این تقصیر توه نه من! من خودم به اندازه کافی مشکل دارم! به اندازه کافی زجر میکشم! و تو تنها کاری که میکنی غر زدن و متهم کردن منه! همه اینطورن؟ همه در برابر کسی که به خودشون علاقه مندش کردن انقدر بی مسئولیتن؟
اشکامو پاک کردم و ادامه دادم: تو تا این حد منو تحت فشار قرار دادی که حتی خواستم جلوی به دنیا اومدنمو بگیرم! چند سال پیش! اونی که تو جنگل پیداش کردی! اون جنی نبود اون من بودم! اون من بودم که خواستم خودکشی کنم! اون من بودم که خواستم بچه ی تو شکمم یعنی خودم رو از بین ببرم! که برای تو دردسر نشم! اما نتونستم! اونی که تو از گذشته به یادته منم با نقاب جنی! اونی اون روز باهاش قرار گذاشتی! بستنی خوردین! عکس گرفتین اون من بودم! حتی اون روز بهت گفتم که بدون یه دختر به اسم الیویا همیشه به یادت بوده! خودت خوب اینارو یادته! اون من بودم! دختری که باهات اومد به اون پارک تو ارتفاعات! اون من بودم! تو گفتی اون بالا بهت ارامش میده و سیگار روشن کردی! گفتی از اون بالا ادمارو بهتر میبینی! اینارو کسی به من نگفته چون کسی ازشون خبر نداره! خودم تجربشون کردم! گذشته ی تو! داره با وجود من تو بدن جنی رقم میخوره! یه نفر بهم گفت باید چیزایی که فکر میکنم اشتباهه رو درست کنم! و من میدونی رو چی میخوام؟ اینکه هرگز تورو نبینم! دارم اینده ای رو میسازم که درش تو از وجود من خبر نداشته باشی! نمیدونم تا کی ادامه داره و کی تموم میشه اما! بدون که آینده ی همتون تو دستای منه!
تو چشمام زل زد و گفت: تو که واقعا نمی خوای اینکارو کنی؟
-چی؟
شونه هامو گرفت و گفت: اگه همش حقیقت داشته باشه! تو که نمیخوای خودت رو ...
زدم تو حرفش و گفتم: نتونستم خودمو بکشم اما میتونم نزارم منو ببینی!
درحالی که همچنان اشک میریختم با صدایی گرفته ادامه دادم: حتی نمیدونم کی اخرین دیدارمون محسوب میشه! اما...من تورو به خواستت میرسونم!تو چه یونو میخوای! من سعیمو میکنم درحالی که وجودم داره از این کار زجرمیکشه! من میخوام جلوی مردن یه بین رو بگیرم! میخوام خودم لوک رو بکشم! میخوام...چه یون تا همیشه کنارت بمونه و این برای من...واقعا سخته!
دستاشو از رو شونم برداشت...شوکه شده بود...در حالی که خشک و بی حرکت نگاهم میکرد گفت: تو...واقعا دختر بدی هستی!
داد زد: واقعا احمقی!
اشکی روی گونش چکید...سریع سرشو برگردوند که گریشو نبینم...منظورشو نفهمیدم پس با تعجب نگاهش کردم...
دست انداخت تو موهاش و داد زد: چرا انقدر اعصاب منو خورد میکنی!؟
کلافه برگشت سمتم و گفت: جایی نرو که نتونم دیگه ببینمت!
چی؟ تهیونگ داره چی میگه؟
با تعجب اسمشو صدا زدم: تهیونگ!
نگاهم کرد چشماش پر از اشک بود...چشماشو بست و گفت: ازت بدم میاد اما...نمیخوام به نبودنت فکر کنم الیویا! نمی تونم جلوی احساساتمو بگیرم میخوام رک باشم! برای اولین بار! میخوام خودخواه نباشم
چشماشو باز کرد و گفت: نمیخوام اینده ای رو برام رقم بزنی که خودت درش نیستی!
با تعجب گفتم: تهیونگ! من...تو! داری چی میگی!؟ من دارم بخاطر تو اینکارارو میکنم و تو...طوری داری حرف میزنی انگار معشوقت بودم! یادت رفته من کیم؟
-میدونم تو الیویایی! تو دختر جنی! الیویایی! ولی...من...
تو چشمام نگاه کرد که ناگهان خشکش زد! چند لحظه سکوت کرد که ...سریع دکمه های بالایی لباسشو باز کرد و با صدایی خشک و جدی گفت: مهم نیست! هرکاری دلت میخواد انجام بده! اره حق باتوه! من نباید در ایندم تورو دوباره ببینم!
تا خواستم چیزی بگم سریع از اتاق زد بیرون...باورم نمیشه! زده به سرش؟
...................................
-چرا دوباره تنهایی اینجا نشستی؟
برگشتم که پسر قد بلند مو بلوندی رو بالای سرم دیدم...دقت که کردم متوجه شدم همون پسره ی اون روزه که بهم گفت نزدیک گلخونه نشم
کنارم نشست و گفت: اومدم به یکی از ازمایشاتم نگاه بندازم که ... تو چرا همیشه اینجایی؟ نمیدونی این گیاها خطرناکن؟
سری تکون دادم و گفتم: چرا میدونم...اما اونا با من کاری ندارن! چون نصفشون زندگیشون به من بستگی داره
با تعجب نگاهم کرد که گفتم: شبا من میام بهشون اب و غذا میدم...اونا جادویین و قدرت تفکر دارم! پس به من صدمه نمیزنن
لبخندی زد و گفت: آه! پس تو اون فردی! همیشه برام عجیب بود که چرا هر وقت بهشون غذا میدم اونا سیرن!
دستشو گرفت سمتم و گفت: از دیدنت خوشحالم! من دنیل هستم سال اخر رشته گیاه شناسی
دستشو گرفتم و گفتم: منم الیویام...سال دوم وولف
-پس یه گرگینه ای!
+اره امشب اولین شب تبدیل شدنمه
چند لحظه سکوت که گفت: گفتی الیویا...چقدر اسمت اشناس
+اینجا همه منو میشناسن چون نماینده و دست راست جولیام
سری تکون داد و گفت: پس باید دختر یه فرد مهم باشی!
+یه فرد مهم؟ هه نه خب
-میدونی این دومین باره میبینمت! اما دوست داشتم بگم تو واقعا جذبه ی خاصی داری! ادم از صحبت کردم باهات تنش میلرزه
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: شبیه بقیه دخترا نرم و خونگرم نیستی! صورتت خیلی زیباست اما یکم زیادی خشک و بی احساسه
+میدونم...من واقعا نفرت انگیزم
-من اینو نگفتم! اتفاقا تو خیلی دوست داشتنی هستی!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :قوی به نظر میرسی!
پوزخندی زدم و گفتم: این یکی رو فکر کنم واقعا باشم!
دستشو گرفت سمتم و گفت: بیا! دوتا گرفتم انگار قسمت تو بود
پیراشکی رو از دستش گرفتم و گفتم: ممنون واقعا گرسنم بود
....................................
مشغول گوش دادن اهنگ بودم که در اتاقم زده شد...رفتم و بازش کردم که جونگ کوک رو دیدم
-اماده ای؟
+خدای من یادم رفته بود! الان میام
رفتم سمت کمد لباسا و چند تا لباس گرم برداشتم و گذاشتم توی یه کوله پشتی
چند تا خرت و پرت دیگم توش گذاشتم و رفتم پیشش
+خب بریم
در رو که بستم ایونجین رو دیدیم
-جایی میرین
جونگ کوک به من نگاه کرد و گفت: امشب اولین شب تبدیل شدن الیویاست!
ایونجین نگران گفت: اوه جدی! امیدوارم اتفاق بدی نیوفته
با دلهره لبخندی کمرنگ زدم که جونگ کوک مچ دست راستمو گرفت و گفت: خوب دیگه باید بریم! چیزی تا غروب خورشید نمونده
...........................
+جونگ کوک ما خیلی از رد وولف دور شدیم
من میترسم....اگه گم بشم چی؟
دنده رو عوض کرد و گفت: یه گرگینه همیشه قبل طلوع خورشید برمیگرده به جایی که درش تبدیل شده!
هنونجا که تبدیل میشی فردا صبح همونجا میبینمت! فقط قبل اینکه من بیام لباساتو بپوش
خجالت زده لبخندی زدم و گفتم: باشه
بالاخره ترمز کرد...هردو پیاده شدیم دوباره مچم رو گرفت و گفت: اینجا...یکم عجیبه! اونا اگه بدونن با من نسبتی نداری ممکنه بهت اسیب بزنن! پس من و تو الان دوست دختر دوست پسریم اوکی؟
با تعجب گفتم: باشه ولی کیا؟
+واو اینجا رو ببین
با صدای مردی هردو برگشتیم که جونگ کوک سریع انگشتای گرمشو توی انگشتام قفل کرد
کمی نزدیکش شدم...سردم شده بود
جونگ کوک لبخندی زد و گفت: مشتاق دیدار
نگاهی به مرد انداختم...میشه گفت تقریبا لخت بود! سریع نگاهمو ازش گرفتم که جونگ کوک گفت: دوست دخترم...امشب اولین شب تبدیل شدنشه! امیدوارم هواشو داشته باشید!
مرد گفت: حتما! فقط دوست دخترت یه اصیله یا گاز گرفته؟
جونگ کوک به من نگاه کرد و گفت: گاز گرفته شده!
مرد ابرویی بالا انداخت و گفت: توسط؟
-یه اصیل
+واو پس حسابی خطرناکه
جونگکوک لبخندی زد که مرد گفت: امشب همگی کنار ابشار جمع شدیم! وسایلتونو بیارید! مسافت زیادی رو باید پیاده روی کنید!
.............
+جونگ کوک من سردمه!
از تو کیفش یه کاپشن دراورد و گفت: اینم بپوش
بعد پوشیدنش کمی گرم شدم...منو به خودش نزدیک تر کرد و گفت: بیا نزدیک من!
دیگه تقریبا توی اغوش گرمش بودم! بوی عطر سرد و مست کنندش حسابی به مشامم میرسید
ناگهان درد عجیبی به پام وارد شد و حس کردم که رگ های پام پیچ خوردن...روی زمین افتادم و از درد داد زدم
صداشو شنیدم: اروم باش الیویا! چیزی نیست...استخون هات دارن جاشونو به استخون های یه گرگ میدن!
اشکی روی گونم چکید گفتم: یعنی قراره کل بدنم این درد رو تحمل کنه؟
توی چشمام نگاه کرد و گفت: متاسفانه
دستشو گذاشت زیرپام
+چیکار میکنی؟
تو یه حرکت منو بلند کرددستامو دور گردنش حلقه کردم که نیوفتم
گفت: فکر نکنم بتونی این مسافتو بیای! در ضمن باید طوری رفتار کنیم که باور کنن ما عاشق و معشوقیم!
الیویا! اونا اگه بفهمن تو تنهایی کارتو تموم میکنن!
خواستم جوابشو بدم که درد شدیدی به ارنجم وارد شد
چشمامو بستم و سرمو روی سینه ی پهنش گذاشتم...صدای ارومشو شنیدم
-طاقت بیار الیویا!
صدای استخونامو میشنیدم...درد کل بدنمو گرفته بود! انگار یک نفر داشت یکی یکی کل استخونای بدنمو میشکست! داد زدم... گریه کردم
جونگ کوک منو سفت تر به خودش چسبوند...خورشید کم کم داشت غروب میکرد
بالاخره به محل تجمع رسیدیم
دردم کمتر شده بود
پامو روی زمین گذاشتم که متوجه ی جمعیتی لخت جلوم شدم
سریع نگاهمو ازشون گرفتم که صدای پر از جذبه و بلند جونگ کوک رو شنیدم
-این دختر! دوست دختر من الیویاس! امشب اولین شب تبدیل شدنشه! اون توسط یه اصیل خیلی قوی گاز گرفته شده و خودتون احتمالا میدونید که چقدر خطرناک میتونه باشه! ازتون میخوام مواظبش باشید و نزارید زیاد درد بکشه
صدای گرم زنی توی جمعیت بلند شد: خیالت راحت جونگ کوک! حواسمون بهش هست
دست جونگ کوک رو سفت گرفتم و گفتم: لطفا منو با کسی تنها نزار! من...من میترسم!
به صورتم نگاه انداخت و گفت: ولی...
با گریه گفتم: خواهش میکنم!
درجواب دستمو فشرد و گفت :باشه الیویا اروم باش! باشه ولت نمیکنم
ناگهان صدای زوزه ای کل محوطه رو فرا گرفت...کم کم همگی شروع به زوزه کشیدن کردند...و صداهای عجیبی تو فضا پیچید! به اسمون نگاه کردم و چشمم به ماه کامل خورد...به خودم که اومدم دیدم دورم پر شده از گرگ...جونگ کوک و من هنوز تبدیل نشده بودیم
جونگ کوک گفت: باید نور مهتاب بهمون بخوره الیویا
چند قدم رفتم جلو که ناگهان از درد فریادم به اسمون رفت...روی زمین افتادم...لباسام داشتن پاره میشدن....جیغ کشیدم: خواهش مییییکنم! نجاتم بدییییین
به دستام نگاه انداختم..به جای ناخن و انگشت پنجول دراورده بودم...دردشون تا مغز استخونام حس میشدن...کم کم کل بدنم جاشو به موی گرگ داد... به دستام نگاه انداختم...رنگ موهام خاکستری بود! خواستم داد بزنم که صدای شکستنی از فکم بلند شد...و تنها صدایی که برای اخرین بار شنیدم صدای زوزه ی خودم بود
...........................
کلاه شنل سیاه رو سرم کردم و به چه یون نگاه انداختم...وقت زیادی ندارم! اون الان تنهاس! رفتم سمت ته راهرو و ایستادم...به چراغ ها زل زدم که ناگهان همگی شروع کردن به روشن و خاموش شدن...متوجه ی چه یون بودم که ترسیده بود...صدای ضربان قلبش رو راحت میشنیدم!
سرمو که بلند کردم روبروم دیدمش
چند قدم رفتم جلو و اون رفت عقب...
با ترس گفت: تو...تو کی هستی؟ با من چیکار داری؟
ایستادم...اونم ایستاد
خدای من..نمیتونم! سرمو دوباره انداختم...باید بهش یه جوری بفهمونم از اینجا بره تا بلایی سرش نیاوردم
همون موقع گوشیش ویببره خورد و نگاهش کرد
صدای افکارشو شنیدم
-از اینجا برو
نگاهم کرد.اخمی کردم که دوباره به صفحه گوشیش نگاه کرد
-وگرنه میمیری
این دقیقا افکار من بود! یعنی تو پیام براش فرستاده شد؟ چه خوب
با ترس گوشی رو انداخت توجیبش و گفت: تو کی هستی! چرا باید از اینجا برم؟ چرا کشته میشم؟
چی باید بگم؟ بگم من الیویا دختر ایندتم؟ بگم میخوام واپدت کنم؟ چی بگم...
چشمامو بستم...انگار من داشتم تایپ میکردم!
-چه یون فقط از اینجا برو...من جنی ام! و میخوام که بکشمت! باید اینکارو بکنم...بخاطر دخترم! ازت خواهش میکنم برو نزار اینکارو کنم
پیام به دستش رسید اما گوشیشو بیرون نیاورد...نگاهم کرد و گفت: خودت بگو! چرا؟ چرا من به ردوولف فرستاده شدم؟چرا باید برم؟ چرا کشته میشم
اشکی روی گونم چکید...نمیتونم بگم! چون باورت نمیشه هیچکس حرفای منو باور نمیکنه! من حتی نمیدونم تو چرا به اینجا اومدی!
باید بره! باید بترسونمش!
دستامو بلند کردم سمت چراغا و سعی کردم روشنشون کردم...ناگهان همه چراغا روشن شد! به صورت نگران و متعجبش نگاه کردم و ناگهان همه چراغارو شکستم! همه جا پر شد از خورده شیشه و صدای جیغ چه یون
رفتم سمت خروجی و گفتم: میخوام همه پیام هایی که به چه یون فرستادم پاک بشن مخصوصا اخری و همچنین لامپا دوباره سالم بشن
چندی نکشید که تمام چیزایی که خواستم انجام شد
به گوشیش نگاه کردم و گفتم: اینم پیام اخری
-اگه نری این بهترین و خوش ایند ترین شب زندگیت میشه
سریع گوشی رو تو جیبش انداخت و دوید سمت اتاقش
چه یون نمیخواستم بترسونمت اما...من واقعا نمیدونم باید چه خاکی تو سرم بریزم!
.............................
چشمامو باز کردم که صدای جونگ کوک رو شنیدم: حالت خوبه؟
با گیجی به اطراف نگاه انداختم...من کجام؟
با دیدن ابشار و فضای سبز یاد دیشب و اتفاقاتش افتادم...با ترس به جونگ کوک نگاه کردم که گفت: یه پتو انداختم روت...من پشتمو بهت میکنم سریع لباساتو بپوش!
بلند شدم و سریع لباسامو پوشیدم
+تمومه
برگشت سمتم و اومد جلو...به صورت و بدنم نگاه کرد و گفت: حالت خوبه؟ درد نداری؟
+چرا! تمام بدنم درد میکنه! انگار یه دست کتک حسابی خورده باشم
پقی زد زیر خنده و گفت: خب این طبیعیه...خوب میشی
به تلفن تو دستش اشاره کرد و گفت: چه یون خیلی نگرانت بود...گفتم امروز از جولیا برات مرخصی بگیره چون فکر نکنم بتونی بری مدرسه
سریع گفتم: اره واقعا نمیتونم دارم میمیرم از درد
دستشو بلند کرد و نوازش وار اوردش به موهام و گفت: دیشب کارت عالی بود
با اینکه هیچ کنترلی رو خودت نداشتی اما به هیچ چیز و هیچ کس صدمه ای نرسوندی! مثل یه گرگ بالغ بودی! خوشحالم !
لبخندی زدم و گفتم: ممنونم...خیلی بهم انرژی دادی با این حرفت!
دستشو برداشت و گفت: فکر کنم گرسنت باشه! تو جاده یه رستوران هست که من هربار اونجا صبحونه میخورم! بریم اونجا
سری تکون دادم و گفتم: بریم!
............

RED WOLF 2 (Daddy)Where stories live. Discover now