༺•✿Memento S Ash Part10✿•༻

1.5K 359 6
                                    

Mementos Ash
By:Scarlett
Cupel:ChanBeak

قسمت  دهم  _ خاکستر یادگاری ها
صبح وقتی بیدار شدم همین که نگاهم به ساعت افتاد مثل جت از روی تخت بلند شدم . کلاسم دیر شده بود در عرض ده دقیقه کارامو کردم و صبحانه نخورده از در خونه زدم بیرون . چانیول نبود حتما رفته بود کافه . خوب شد با هم چشم تو چشم نشدیم به خاطر دیشب یکم خجالت زده بودم ولی اصلا پشیمون نبودم اتفاقا به خاطر اون بوسه نیشم اصلا بسته نمیشد . بعد از چهار سال ... باورتون میشه من چهار سال برای  اون لحظه صبر کرده بودم و دیشب اتفاق افتاد . البته اشتباه نکنید اون بوسه در عین شیرینی پر از حسرت بود و کمی دردناک . یه سری مسائل هستن که تو میدونی چقدر ممکنه درموردشون بهت سخت بگذره و چقدر  امکان داره برات دردناک و زجر آور باشه ولی بازم اونا رو میخوای . درست مثل عشق ممنوعه ی ما و اون بوسه . 
قسمت دردناک اون بوسه اونجا خلاصه میشه که یهو تو سرت بخوره همینی که چهار سال براش انتظار کشیدی قبلا هر روز اتفاق می افتاده و تو اونقدر نسبت به این موضوع ساده نگر بودی که فکر میکردی تا ابد یکی هست که هر شب با بوسه اش به خواب بری و هر صبح همون یک نفر تو رو با نوازش لبهاش از خواب بیدار کنه .
همه ی حسای دنیا شناخته شده هستن ولی عشق واژه ی غریبیه . هیچ وقت نمیتونی حسشو درک کنی هیچ وقتم نمیتونی فازش رو بفهمی یه وقتایی جوری میرسونتت به عرش که میگی سقوط محاله ممکنه اما یه وقتای با شیطنت جوری زیر پاتو خالی میکنه  که فکر میکنی از این بدتر نمیشه بعد دقیقا همون موقع تمام یادگاری هاتو مثل بارون آتیش رو سرت خراب میکنه که بفهمی اون یه حس غیر قابل پیشبینیه .
سر کلاس اصلا حواسم پیش درس نبود چن هم به خاطر سرماخوردگی نیومده بود واسه همین من یکم بی حوصله بودم . کیونگ سو هم برای ناهار بهم ملحق نشد کلاس داشت من مجبور شدم تنهایی ناهار بخورم . سکشن آخر رو که از سر گذروندم بالاخره تونستم برم کافه توی راه هزار دفعه  دلیل تراشیدم اصلا  نمیدونستم برم اونجا باید راجع به اتفاق دیشب چی بگم .
اونقدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم کافه رو رد کردم میترسم آخرش دیوونه بشم سر بذارم به بیابون . راه الکی رفته رو برگشتم از در پشتی آماده شدم لباسامو عوض کردم بعد در حالی که نمیتونستم قیافه ی وار رفته ام رو هیچ جوری جمع و جور کنم وارد سالن شدم صدای خنده ی بقیه پیچیده بود تو کل  کافه . نینا اولین کسی بود که متوجهم شد
_ اوه ببین خودش اومد . اونا واقعا شبیه هم هستن هر دوشون خیلی کیوتن
متعجب به مکالمه ای که هیچی ازش نفهمیده بودم گوش دادم یهو صدای کیونگ سو گوشامو پر کرد
_ بکهیون شاید شبیه یه پاپی کیوت باشه ولی من اصلا کیوت نیستم
به سمت پیشخوان پا تند کردم و تونستم پشت جمعیت ببینمش
_ کیونگ سویا تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
کمی از نوشیدنیش خورد
_ بکهیون من واقعا نمیدونم تو کی میخوای سلام کردن رو یاد بگیری .
رفتم سمتش بازوشو گرفتم با نیشخندی رو به بقیه عذر خواستم از اونجا دورش کردم
_ تو مگه کلاس نداشتی ؟؟
با اخم پرسیدم و اون پوکر نگام کرد
_ چرا داشتم ولی بعد که تموم شد اومدم اینجا .
_ خب چرا اومدی اینجا ؟؟ میخوای چانیول و اذیت کنی؟؟ ببین کیونگ اون اصلا ربطی به مسئله ی دیشب نداره
فکر میکنم کیونگ خیلی خیلی از دست چانیول کفری بود آخه دیشبم وسط حرفاش بهش تیکه پروند مطمئنم چانیولم متوجه تیکه ی واضح کیونگ شد
_ البته که ربط داره ولی اون غول دراز برای خودت من کاری باهاش ندارم فقط اومدم بابت دیشب عذر خواهی کنم و به رئیست توضیح بدم همه چی تقصیر من بوده و یه مشکل خانوادگی پیش اومده بود .
تمام تصورات چند لحظه پیشم رو پودر کرد
_اوه که اینطور
راستش شوکه شدم اصلا توقع نداشتم کیونگ سو چنین کاری کنه . کم کم لبام کش اومدن موهاشو بهم ریختم و محکم لپشو بوس کردم هلم داد کنار
_ یاااا نکن ابهتم و بردی زیر سوال
دستمو انداختم دور گردنش و بینیم رو آروم مالیدم به لپش
_ آیگوووو داداش کوچولوی من
با خنده سعی کرد خودشو از دستم خلاص کنه یهو نگاهم به چانیول افتاد که داشت خیره نگامون میکرد بی اختیار دستم شل شد . وقتی فهمید متوجهش شدم سریع نگاهشو گرفت و خودشو مشغول نشون داد
_داشت نگامون میکرد ؟؟
حواسم از چان پرت شد
_چی ؟؟
_ وقتی هم که من اومدم   همش داشت نگام میکرد ولی جلو نیومد
لبخندی زدم
_ دلت براش تنگ شده ؟؟
_ نه خیر اصلانم اینطور نیست چرا باید دلم برای آدمی مثل اون تنگ بشه .
به ظاهر جمله اش توجه نکنید در واقع داشت میگفت آره دلم براش تنگ شده و از بدو وردم با اینکه بیخیال نشون میدادم ولی حواسم بوده که چانیول توجهش به منه .
_ میمونی اجرامو نگاه کنی؟؟
_ نه باید برم  یکم کار دارم ولی قول میدم فردا پس فردا بیام
_ باشه مراقب خودت باش
سری تکون دادو بعد از خدافظی با همه رفت منم تا بیرون بدرقه اش کردم . لوهان بهم نزدیک شد
_ برادرت خیلی کیوته بکهیون . پسر جالبیه . فکر میکردم خیلی قلدرتر از این حرفا باشه ولی انگار اینطور نیست 
دستمو توی هوا تکون دادم
_ نه بابا شما به خاطر دیشب بد برداشت کردین . کیونگ سو خیلی مهربون و خجالتیه خیلی هم پسر ساکتیه فقط به خاطر مشکل دیشب یکم عصبی بود .
_ اوهوم . راستی برای خانوادتون مشکلی پیش اومده ؟؟ بابات مریض شده ؟؟
لبخند خجالتی زدم
_ نه چیز مهمی نبود رفع شد
شونه امو با لبخند اطمینان بخشی فشرد و رفت . خدارو شکر لوهان واقعا از اون آدما نبود که سین جیمت کنه . باید میرفتم پشت پیانو وقت نشد برم سراغ چانیول . تا شب یه سره کار کردیم . تعطیل که شد خورد و خسته رفتم سمت رختکن . لوهان و چانیول اونجا بودن لو با دیدنم لبخند زد
_خسته نباشی
_ممنون .
یدفعه برگشت سمت چانیول و گفت
_ راستی چان تو مگه موتورت رو فروختی ؟؟
چان یهو بهش چشم غره رفت لوهان ساکت شد . نیشخندی زدم و چشمامو ریز کردم منتظر شدم چانیول یه چیزی بگه
_آره فروختمش
با حرص زیر لب گفت و نیشخند من پهن تر شد . لوهان قبل از اینکه خشم چانیول دست پا گیرش شه یه خدافظی مختصر کرد رفت . مشخص بود جریان موتور چانیول  رو از عمد پیش کشیده  . خب حداقل با این رفتارایی که از خودش نشون داد فهمیدم چلنیول تمام جزئیات رابطه امونو برای لوهان گفته و اون از همه چیز خبر داره . 
چانیول تمام مدت راه رو سکوت کرده بود منم قصد نداشتم چیزی بگم هنوز به خاطر دیشب یکم گیج میزدم . نمیدونستم الان دقیقا از چی حرف بزنم که ضایع نباشه پس به خودم زحمت فکر کردن ندادن . سرنوشت خودش خوب میدونست وقتی آدم از رقم زدنش کم میاره  چطور بازی رو ادامه بده . یه سر زندگی منو چانیول به شدت به موتور های کوفتی مربوط میشد . 
به خونه که رسیدیم وقتی داشتم کفشمو از پا در میاوردم چشمم به جاکلیدی افتاد . پوزخندی زدم و تنها کلید روش رو قاپیدم . نگفتم سرنوشت خودش بلده ؟؟
_ فکر کردم گفتی فروختیش
کلید رو بالا نگه داشتم چانیول با حالت استفهام برگشت سمتم . اخماشو کشید تو هم رفت سمت اتاقش
_ کلید یدکشه
دنبالش راه افتادم وارد اتاقش شدم باورتون میشه بعد از اینهمه مدت این اولین باره که اتاقش رو میبینم اما زیاد وقت کنکاش نداشتم
_ دروغگوی خوبی نیستی
بدون اینکه چیزی بگه اومد سمتم  کلید رو از دستم بیرون کشید و انداختش تو کشوی کمدش . دست به سینه به چهارچوب در تکه زدم
_ همیشه عادت داری از مسائل فاکتور بگیری
_ من خسته امه آقای بیون
یعنی بیا برو بیرون رو مخ من راه نرو اما میدونید چیه اتفاقا از دیشب یه مرضی منو گرفته بود که چپ و راست بزنم تو پر جفتمون
_ ولی من خسته نیستم
_ این دیگه مشکل شماست
اومد سمتم قبل از اینکه  فرصت کنه بخواد پیش بیاد  و در اتاق رو ببنده قدمی  به جلو برداشتم  و مصمم بهش خیره شدم
_ تو از چی میترسی چانیول ؟؟
_ تمومش کن من نمیخوام باهات بحث کنم
_ چرا نمیخوای؟؟ چون یادت میاد نه ؟؟
یهو نمیدونم چی شد محکم به بازو هام چنگ زد  و با تمام وجود داد زد
_ آره یادمه . یادمههه . من همه چیزو یادمه . صدای فریاد هات.  صدای گریه هات . صدای درد کشیدنات . صدای شکستنت از کاری که کردم همه اشو یادمه . من یادمهههه
من نمیخواستم گریه کنما به خدا نمیخواستم ولی همیشه همیشه همیشه اشکم میاد . هنوز داشت نفس نفس میزد با بغض گفتم
_بازوم .
اصلا حواسش نبود داره دستمو کبود میکنه یهو به خودش اومد بازومو ول کرد یه قدم به عقب برداشت . منم تلو تلو خوران عقب رفتم  و از اتاقش بیرون زدم . الان هیچی ندارم که بگم حتی نمیتونم حسمو توصیف کنم . نمیدونم خوشحالم یا ناراحتم یا خنثی هستم . فکر کنم ناراحتم چون  اشکام دارن تند تند میان ولی قلبم داره از هیجان تند تند میزنه و صورتم یخ بسته . حس من الان چیه ؟؟
میخوام برم بخوابم . نمیخوام فکر کنم . حالم  ندارم تعریف کنم فقط میخوام از دنیا دور باشم . من یه مدت طولانی خودمو برای اون لحظه آماده کرده بودم اما همیشه همینطوره . یهو یه وقتی اتفاق می افته که غافل گیر میشی نمیتونی همه ی چیزایی که تو دلته رو صد بار تمرینشون کردی رو بگی.
..........
مدتی میشد از خواب بیدار شده بودم و بی حس به سقف زل زده بودم به هیچی فکر نمیکردما همینجوری فقط به سقف زل زده بودم ذهنم خالی بود . انگار بعد از دیشب کلا ریستش کرده بودن .  چند تا تقه به در خورد جواب ندادم . ولی به هر حال اون درو باز کرد من نمیدونم وقتی میخواد درو باز کنه دیگه چرا در میزنه
_ بکهیون شی
مرض کوفت درد . از همین اول صبی میخواد رو اعصاب آدم خط بندازه . جوابش رو ندادم اصلا سمتشم برنگشتم
_ من فقط میخواستم بگم بابت دیشب متاسفم . یکم کنترلمو از دستم . دستتو ...
یهو برگشتم سمتش نگاه کردم ساکت شد 
_ موتورت رو بهم میفروشی ؟؟
اخماش بی اراده تو هم رفتن مشخص بود داره دندوناشو بهم فشار میده .
_ منکه گفتم فروختمش
_ منم فهمیدم دروغ گفتی
دوباره رومو ازش برگردوندم . این جنگ هر چی که بود من استارش رو زده بودم  قصد هم نداشتم کوتا بیام
_ دستتون بهتره
_ اگه اهمیت داشت دیشب اونطوری فشارش نمیدادی
_ من فقط یه لحظه کنترلمو از دست دادم
بلند شدم رو تخت نشستم  با حرص گفتم
_ نگران دستمی؟؟ بیشتر از دستم دلم کبوده اونو میخوای چیکار کنی ؟؟
آروم سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت
_ واسه اون خیلی وقت پیش یه کاری کردم ... ازت گذشتم 
چرخید سمت در 
_ صبحانه آماده اس من باید برم روز خوش .
وقتی رفت خودمو دوباره انداختم رو تخت پتو رو کشیدم رو سرم گوشیم رو هم خاموش کردم دانشگاه نمیخواستم برم حوصله اشو ندارم . دیگه از بس گفتم خودتون میدونید پارک چانیول فقط و فقط یه احمقه گوش دراز . دیدین چه راحت گفت ازت گذشتم . این لعنتی چهارسال پیش ازم من گذشت  کی گفته بود اون حق داره همچین غلطی بکنه ؟؟کجای دنیا مردم خودشون برای خودشون مجازات در نظر میگیرن ؟؟  کی بهش اجازه داد؟؟ من کی خواستم ازم بگذره و گورشو گم کنه ؟؟ دلم از بی تفاوتی هاش میسوزه دلم از این میسوزه که میدونه ولی بازم تظاهر میکنه و رو خودش نمیذاره .  چطور وقتی داشت منو ذره ذره عاشق خودش میکرد یادش نبود  اینی که تو سینه ی منه سنگ نیست که هر بلایی بخواد سرش بیاره اونم آخ نگه ؟؟ حالا برگشته به خاطر دوتا فشار کوفتی که به بازوم اومده عذر خواهی میکنه ؟؟ پس تکلیف دل شل و پل من چیه ؟؟ من دلم کبود شده نه دستم چرا نمیخواد بفهمه ؟؟ به مسیح قسم اونقدر که رفتنش داغونم کرد هیچ چیز دیگه ای نکرد که حالا اینطوری به اصطلاح خودش داره خودشو مجازات میکنه . من عاشق نشدم چانیول منو عاشق و مجنون کرد . با محبتاش با مهربونی هاش با لبخنداش با تمام وجود لعنتیش
فلش بک  سال 2012
من جلوی تلوزیون نشسته  بودم کتابم هم رو پام بود . بدجوری عادت داشتم جلوی تلوزیون درس بخونم . باباهام همیشه از این کار منعم میکردن ولی من گوشم بدهکار نبود . تلوزیون خیلی دوست داشتم . به طوری که برای  تمرکز  روی هر کاری عادت داشتم روشنش کنم .
یهو تلوزیون خاموش شد من با اعتراض سرمو از رو کتابم بلند کردم
_ باباااا
بابا سوهو اخمی بهم کرد
_ حرف نباشه . درستو بخون تلوزیون بی تلوزیون
پشت چشمی نازک کردم  و با غر غر سرمو انداختم رو کتابم یه مقدار خوراکی برامون گذاشت رو میز .  کیونگ سو داشت به ته تغاری ها توی حل مسائل ریاضیشون کمک میکرد . خدا رو شکر که من هیچ وقت این مسئولیت رو قبول نمیکردم وگرنه  5 دقیقه ای یکبار باید سرمو میکوبیدم به دیوار نمیدونم کیونگ سو  دقیقا با چه اعصابی اونا رو تحمل میکرد .  چانیول دیر کرده بود . یعنی قرار بود بابا کریس بعد از کارش بره دنبالش با هم برگردن خونه ولی دیر کرده بودن . منم  اینقدر فکرم درگیر بود  که نمیتونستم تمرکز کنم . مثل کسی که چیزی رو گم میکنه  . نگاهمو به اون دوتا که کیونگ از دستشون حرص میخورد دادم
_ خب جونگین بیا اینو حلش کن اتحاد نوع اوله  . ده تا از این نمونه برات حل کردم دیگه باید بلد باشی
مداد رو از دست کیونگ سو قاپید
_ بلدم .
جونگین بادی به غبغبش انداخت  و گلوشو صاف کرد
_ خب مربع اولی میشه چیز بیست و پنج تا بی دو  به اضافه ی مربع دومی هم میشه سی و شیش
مداد رو انداخت رو برگه اش کیونگ یه تای ابروشو بالا داد
_ خب بعدش
_ بعد نداره دیگه همینه
کیونگ از لای دندوناش غرید
_ یه چیزی رو وسطش جا انداختی
جونگین نیم نگاهی به مسئله اش کرد
_ نه جا ننداختم .  درسته
چنان با اعتماد به نفس گفت درست حل کردم که یهو زدم زیر خنده . حالت کیونگ خیلی با مزه بود صورتش کاملا قرمز شده بود و داشت با چشمای شعله ور به جونگین نگاه میکرد
_ سهون ؟؟
بدون اینکه نگاهشو از جونگین بگیره اونو صدا زد
_ بله هیونگ ؟؟
_ درست حل کرده ؟؟
_ آره هیونگ درست حل کرده
کیونگ سو  در حالی که سعی میکرد  نفس بکشه دو طرف کتاب رو توی مشتش مچاله میکرد آخرم نتونست جلوی خودشو بگیره کتاب رو برداشت و محکم  هر دوشونو باهاش زد بعدم  از سر جاش با خشم بلند شد  و داد زد
_ من دیگه به این دوتا پت و مت چیزی یاد نمیدم
بابا سوهو شوکه  در حالی که عینک رو چشمش بود و یه سری برگه توی دستش از اتاق بیرون اومد
_ چی شده کیونگ سو ؟؟
کیونگ بی توجه سمت اتاقشون  رفت و در و بهم کوبید
_ میخوام درس بخونم هیچ کس مزاحمم نشه
سعی کردم نیشم رو ببندم جونگین مسئله رو به سهون نشون میداد  هی میگفت " درسته دیگه  داره بهونه میاره کجاش غلطه  ؟؟""
لگدی توی هوا برای هردوشون انداخت
_ احمقا  ده بار براتون توضیحش داد من بودم همون دفعه ی اول سرتونو میکوبیدم زمین مغزتون بپاشه   فکر کنم جای عقل تو کله اتون گچه گچ  .  دو برابر ضرب اولی در دومی رو جا انداختین  .  
بابا سوهو اومد سمتشونو آروم گوش هردوشونو پیچید
_ شما دوتا شیطون حواستون کجاست آخه ؟؟ چرا یه ذره قدر نمیدونید ؟؟ کیونگ سو خودش کلی درس داره اونوقت  برای درسای شما هم وقت میذاره  قشنگ بهتون یاد میده تازه مثل بکهیونم غرغر نمیکنه
یهو با اعتراض صاف نشستم
_ بابااااا
بهم توجه نکرد نشست کنار ته تغاری ها
_ تا نشستم اینجا خودتون درستونو بخونید دیگه نمیذارم کیونگ سو بهتون یاد بده  باید یاد بگیرید خودتون بخونید . زود باشید ببینم
بابا سوهو کنار من نشست آروم گفتم
_ چرا چانیول و بابا کریس هنوز نیومدن
_ چیزی نیست چانیول یکم حالش خوب نبود کریس گفت یکم قدم میزنن بعد میان
قبل ازاینکه من بپرسم سهون یهو سرشو بالا آورد
_ چانیول هیونگ چشه ؟؟
بابا سوهو بهش چشم غره رفت
_ تو درستو بخون .  حواست همه جا هست به جز اونجایی که باید باشه
سهون لب و لوچه اش رو آویزون کرد دوباره سرشو انداخت رو کتابش
_ مشکلش جدیه ؟؟
سوهو دستی به سرم کشید
_ نمیدونم متوجه شدی یا نه یه مدته همش تو خودشه . احتمالا از استرس کنکوره  به ما چیزی نمیگه ولی فکر نکنم زیاد جدی باشه .
سری تکون دادم . یکم که گذشت سهون مثل بچه گربه خودشو از رو مبل بالا کشید و خودشو تو بغل بابا سوهو جا کرد
_ حل کردم ببین درسته
کتابشو گذاشت رو پای بابا سوهو . رسما تو بغل بابا بود جدا که این بشر لوسه  جونگینم به تقلید از سهون  اومد اون سمت بابام نشست کم مونده بود منو از رو مبل پرت کنه پایین دستمو آوردم بالا بزنم پس کله اش که در باز شد بی اختیار از رو مبل بلند شدم رفتم استقبالشون
_ سلام
بابا کریس جوابمو داد ولی چانیول فقط سرشو تکون داد رفت سمت اتاقمون . قبلنا تا وارد میشد یه دور سر به سر هممون میذاشت  ولی  الان خیلی عجیب شده بود . بابا سوهو از بین ته تغاری ها بلند شد
_ چانیولا پسرم لباساتو عوض کن زود بیا شام
_نوش جون . من میل ندارم
بابا سوهو  با چشم و ابرو به بابا کریس اشاره کرد اونم فقط سری تکون داد و بازدمشو بیرون فرستاد . منم این بین شاهد ماجرا بودم . بقیه مشغول آماده کردن شام شدن من اول کیونگ رو صدا زدم بعد رفتم اتاق باباهامون . بابا کریس داشت لباسشو عوض میکرد
_ بابا ؟؟!!
_ بیا تو عزیزم
_ چانیول چش شده
لبخندی بهم زد
_ چیزی نیست  انگاری عاشق شده
_ چییییی ؟؟
_ هیشش داد نزن ممکنه بشنوه  . خودش که چیزی نمیگه  ولی من حدس میزنم اینطوری باشه
_ خب ... خب  ... ولی چانیول که  با هیچ دختری دوست نیست . تازه حتی تو مدرسه هم اگه دخترا بهش اعتراف کنن قبولشون نمیکنه . اصلا دختری رو دوست نداره
اومد جلو موهامو بهم ریخت
_ تو که همش باهاش نیستی بعد مدرسه چانیول میره کتابخونه شاید اونجا یه اتفاقایی افتاده باشه . بعدم من گفتم فقط حدس میزنم . شایدم به خاطر کنکورشه که استرس داره . بیا بهش فرصت بدیم بالاخره با یکیمون حرف میزنه  .. بریم شاممون رو بخوریم
باشه ای زیر لب گفتم و دنبالش رفتم . من یه حسی داشتم یه حس بدی . نمیدونم چی بود ولی انگار ناراحت شدم . فکر کنم به خاطر اینه که هنوز آمادگیه پذیرش  یه نفر جدید که اتفاقا دوست دختر چانیول هم باشه رو نداشتم . عادیه مگه نه ؟؟ پذیرش افراد جدید به زندگیه هر آدمی سخته .
به آشپزخونه که رسیدیم پشت میز ننشستم
_ بابا میشه من برم تو اتاق با چانیول غذا بخورم ؟؟
بابا سوهو که داشت برای بقیه غذا میکشید یکم با مکث نگام کرد بعد از سر میز بلند شد
_ آره عزیزم  . الان براتون آماده میکنم . سعی کن مجبورش کنی بخوره
سینی برداشت و برای جفتمون غذا داخلش گذاشت . سینی رو با خودم بردم طرف اتاقمون  با پا در زدم چانیول در و باز کرد با لبخند داخل رفتم
_ برای دوتامون غذا آوردم
_ منکه گفتم میل ندارم بکهیون
غذا رو روی میز گذاشتم 
_ خب پس اگه تو نخوری منم نمیخورم
آروم سمتم اومد موهامو نوازش کرد قدش از من  یه سر و گردن بلند تر بود
_ چرا لج میکنی من واقعا میل ندارم
_ منم میل ندار همینطوری برای اینکه از سر میز بلند شم اینا رو آوردم
_ اگه  من بخورم  تو هم میخوری ؟؟
_ واقعا ؟؟
لبخند کم جونی زد و روی زمین نشست
_ دیدی بهم دروغ گفتی
با نیشخند سینی رو برداشتم  گذاشتم رو زمین . مشغول شدیم ولی چانیول انگار داشت به زور میخورد جوری لفتش میداد که بی سابقه بود . بعد از شام . ظرفا رو بردم آشپز خونه بابا سوهو به خاطر اینکه ته تغاری ها کیونگ رو اذیت کرده بودن مجبورشون کرده بود ظرفا رو بشورن . سریع برگشتم اتاقمون چانیول توی تختش بود و به سقف خیره نگا میکرد . منم روی تختم دراز کشیدم میخواستم ازش بپرسم جریان چیه . منو چانیول از این حرفا نداشتیم اگه پای کسی درمیون بود اون حتما بهم میگفت
_ بکهیون ؟؟
برگشتم سمتش
_ بله یولی
_ میدونی چند وقته پیش هم نخوابیدیم ؟؟
آروم خندیدم
_ دیگه بزرگ شدیم رو یه تخت جامون نمیشه
خودشو کنار کشید و چسبید به دیوار
_ بیا پیشم بخواب
_ ولی چانیول جامون نمیشه
_ بیا
صداش مثل یه طلسم شیرین بود . جوری که بی اختیار به سمتش کشیده شدم و کنارش خوابیدم مدتی در سکوت بهم خیره شد یکم معذب بودم . بازم تپش قلب گرفتم شدتش حتی ازقبل هم بیشتر شده بود
_ میگم چانیولی
_جانم ؟؟
_   تو .. چیزه  میگم مثلا کسی هست که تو بشناسیش من نشناسمش ؟؟
_ یعنی چی ؟؟
_ همینطوری میپرسم . میگم کسی هست که تو باهاش دوست باشی یعنی خیلی دوست باشی یا اصلا دوست نباشی ولی بخوای دوست بشی که من نشناسمش ؟؟
باور کنید خودمم نفهمیدم چی گفتم  چانیول دستشو زیر گوشش گذاشت و آرنجش رو به تخت تکه داد
_ منکه نمیفهمم منظورت چیه ولی نه
_ آهان هیچی خب بخوابیم دیگه
چشمامو روی هم فشردم چانیول همچنان تو همون پوزیشن بود
_ بکهیون تو منو بیشتر دوست داری یا سوجین رو ؟؟
چشمامو باز کردم با بهت بهش خیره شدم . نمیدونم من اصلا توقع همچین سوالی رو نداشتم
_ تو رو یه جور دوست دارم اونو یه جور دیگه
_ اونو دقیقا چجوری دوست داری ؟؟
پلک هامو چندباری بهم زدم متوجه ی منظورش نمیشدم
_ خب اون دوستمه  باهم صمیمی هستیم تنها کسیه که از ابتدایی تا الان همش کنارم بوده ولی تو غیر از اینکه دوستم باشی داداشمم هستی تازه با تو صمیمی ترم هستم
_ امروز کجا رفتی بعد مدرسه ؟؟
هیچ کس خبر نداشت من امروز بعد مدرسه جایی رفتم نمیدونم چانیول همینطوری میپرسید یا اینکه فهمیده بود کلاس تقویتی رو پیچوندم
_ چانیول به باباها نگیا ولی واقعا از کلاس مطالعه ی عصر بدم میاد من خودم درسامو میخونم . پیچوندمش با سوجین رفتیم سینما
اخمی بهم کرد
_ تو خونه کم تلوزیون نگاه میکنی همش چسبیدی به تلوزیون  از سینما هم نمیگذری ؟؟
با ذوق کمی چرخیدم
_ آخه نمیدونی که فیلم جدیدی که اکران شده اکشنه خیلی باحاله  . کارکتر اصلیش  ....
_ بخواب
یهو حرفمو قطع کرد چشماشو بست . شوکه شدم از رفتارش نمیدونم چرا اینجوری میکرد آخه ؟؟ بیشعور زد تو ذوقم عصبانی شدم معلوم نبود چرا  اعصابش کوفتیه که بهونه بیخود میگیره . چشمامو با حرص بستم و پشتمو کردم بهش جامون تنگ بود رو دست راستم خوابیدم  کم کم چشمام داشت گرم میشد که دستشو دور کمرم حلقه کرد  و بینیشو به گردنم چسبوند اگه بگم نفس کشیدن رو فراموش کردم و تا صبح پلک نزدم دروغ نگفتم . من مطمئنم یه مرگیم شده بود ولی نمیدونم چی .
 

🍩Memento  S  Ash Full🍩Where stories live. Discover now