11

285 99 27
                                    

دوازدهمین روز از شروع کار سیرک در نیویورک:

امروز هوا خیلی خوب بود برعکس روزهای پیش که سرد بود و من و هری تصمیم گرفتیم که کمی قدم بزنیم و اون برای من از خودش بگه؛ دانشجوی رشته‌ی هنر‌های خیابونی و کمی کلیشه.

خب چرا کلیشه؟ چون از بچگی عاشق زندگی تو سیرک و گشتن دور دنیا و کمپ و... بوده.

یکم زشت میشه اگه بهش بگم حاظرم همه اینا رو بهش بدم و یک‌جا ساکن بشم؟ که حاضرم کل زندگیم رو فدای ریشه دار شدن بکنم؟

ساکن بشم و در خلأ باشم شاید که رشد کنم و به بالندگی برسم، مثل دونه‌ای که کاشته میشه و به درخت تبدیل می‌شه؟

زشته نه؟

پ.ن: موهای خیلی نرمی داره.
انگشتام بینشون می‌لغزه و کافئین شامپوی قهوه‌اش تا ابد بیدارم نگه می‌داره تا به زیبایی‌هاش خیره بشم!

acrobat[L.S](Completed)Where stories live. Discover now