دوازدهمین روز از شروع کار سیرک در نیویورک:
امروز هوا خیلی خوب بود برعکس روزهای پیش که سرد بود و من و هری تصمیم گرفتیم که کمی قدم بزنیم و اون برای من از خودش بگه؛ دانشجوی رشتهی هنرهای خیابونی و کمی کلیشه.
خب چرا کلیشه؟ چون از بچگی عاشق زندگی تو سیرک و گشتن دور دنیا و کمپ و... بوده.
یکم زشت میشه اگه بهش بگم حاظرم همه اینا رو بهش بدم و یکجا ساکن بشم؟ که حاضرم کل زندگیم رو فدای ریشه دار شدن بکنم؟
ساکن بشم و در خلأ باشم شاید که رشد کنم و به بالندگی برسم، مثل دونهای که کاشته میشه و به درخت تبدیل میشه؟
زشته نه؟
پ.ن: موهای خیلی نرمی داره.
انگشتام بینشون میلغزه و کافئین شامپوی قهوهاش تا ابد بیدارم نگه میداره تا به زیباییهاش خیره بشم!
![](https://img.wattpad.com/cover/161876380-288-k564578.jpg)
YOU ARE READING
acrobat[L.S](Completed)
Fanfictionمن خندیدم و تو خندیدی... اما نفهمیدی که من به خاطر این میخندم که سالهاست دیگر گریه را به خاطر ندارم. کتاب اول Completed Edited