❁Part 03❁

413 133 4
                                    

یهو ابروهاش لرزید:
-بهم گفتی ضرب مشت سریع و خوبی دارم و بعد مدتها یه مبارزه خوب داشتی ولی من عمدا گفتم چی؟ و شلوغی رو بهونه کردم...سرتو آوردی جلو و لباتو چسبوندی به گوشم.
یهو چهره اش درهم رفت و چشماش خیس شد...دستشو هیستریک کشید روی گوشش:
-دلم میخواست بمیرم...من بهت کشش داشتم و این درست نبود...من دوست دختر داشتم...و تو...و تو حتی بدتر...تو زن داشتی چان یول...تو زن داشتی و بعضی مسابقاتت زنت میومد و تشویقت میکرد و حتی بعدش میرفتی و لبهاشو میبوسیدی و من از دور نگاتون میکردم...این حس همه اش اشتباه بود...این یه کشش شیطانی بود و توی لعنتی از همون بار اولی که دیدمت بدون اینکه کار خاصی بکنی گرایش منم حتی عوض کرده بودی...من گی نشده بودم چان یول...اما تو برام فقط یه جسم نبودی...تو خیلی بیشتر ازاین حرفایی...
شونه هاش لرزید و اشک ریخت...دستش اومد جلو و دوربین رو خاموش کرد.
●●●●
دوربین روشن شد...صدای خیلی بلند آهنگ میومد...شیشه رو تا ته پایین داده بود و کاپشن و کلاهشو درآورده بود و باد توی موهاش با شدت میزد...
بلند بلند با آهنگ همخونی میکرد و داد میزد...
با دست راستش بطری مشروب رو بالا آورد و یه قلپ خورد و باز داد زد و خوند...
مست کرده بود...دستش توی فضای آزاد ماشین میچرخید...میشد فهمید دستش خورده و بدون اینکه بخواد دوربین اتفاقی روشن شده...
از منظره شیشه سمت خودش دیده میشد ماشین داره نزدیک دره میشه...باز میپیچید اینور...مدام توی اون جاده خطرناک سرش گیج میرفت و فرمون از دستش در میرفت...ماشینو نگه داشت.
-گرمه...گرمه...
درو باز کرد...بارون با شدت خیلی زیادی میبارید...کفشاشو درآورد و پرت کرد تو ماشین، دستاشو دو طرف لبه ژاکتش گرفت و درش آورد و انداختش تو...رفت تو جاده...
زیر بارون واستاد...از نور چراغ های ماشین و نور روبه اتمام غروب خورشید جسم ظریف و لاغرش زیر ضربات مستقیم شلاق های بارون بود...آروم لرزید...خودشو تکون داد...
کم کم شروع کرد رقصیدن...به تنش دست میکشید و میچرخید...موهای لختش خیس خیس بود و با حرکت سرش به صورتش سیلی میزد...
پابرهنه وسط جاده زیر بارون میرقصید...صدای آهنگ زیاد بود...باز شدن دهنش دیده میشد اما به دلیل نزدیک بودن باند ها با دوربین صدای بکهیون شنیده نمیشد...
لب زد و چرخید...لب زد و رقصید...
تلو تلو خورد و اومد جلو و خم شد تو ماشین خودشو جلو کشید بطری شو برداره...خیس خیس بود...چشماش سرخ و لبهاش کبود و چونش میلرزید...
بطری رو برداشت و عقب رفت و هی ازش نوشید و هی چرخید...میرقصید پابرهنه...مینوشید زیر بارون...
یهو روی هر دو زانوش افتاد زمین و بطری از دستش افتاد و شکست...دستاشو کف خیس و سرد آسفالت گذاشت و شونه هاش لرزید...یهو سرشو آورد بالا و فریاد زد...فریادی انقدر بلند که از پس صدای بلند باند ها گذشت و به خوبی درد اون لحظه شو توی فیلم دوربین ثبت کرد...
سرش افتاد پایین و با صدای بلند گریه کرد... درست تا چهارده دقیقه بعد فیلم دوربین بکهیون همونجا افتاده بود و گریه میکرد...کم کم آروم شد و پاشد.
خودشو به ماشین رسوند...تکیه داد به ماشین و کمی به همون حال موند...انگار زیر بارون سرد مستی از سرش پریده بود...در عقب رو باز کرد و از تکون هاش و خم و راست شدنش و دید خیلی کم و محدود لابه لای صندلی ها معلوم میشد داره شلوار جین خیسشو در میاره...
دستشو دراز کرد و یه پتو مسافرتی کشید جلو و دور تنش پیچید درو بست و اومد صندلی جلو نشست...
درو بست و شیشه رو داد بالا...آهنگ قطع شد...خورشید دیگه کاملا غروب کرده بود و چیز خاصی دیده نمیشد...دستشو دراز کرد و لامپ وسط سقف ماشینو روشن کرد...تنش مثل بید میلرزید و از سفیدی به کبودی میزد...
پاهاشو آورد بالا و بغل گرفت...دستشو آورد جلو و بخاری ماشینو روشن کرد و دریچه هارو، رو خودش تنظیم کرد.
انگشتهای ظریف و کشیده اش سفید سفید شده بود و بشدت میلرزید...دستاشو مشت کرد و آورد جلوی لبهای لرزونش و ها کرد...به هم مالید و پتوی نازک دورشو از پشت سر کشید روی سرش...موهاش خیس روی پیشونیش ریخته بود و از نوکشون تند تند آب سرد بارون چکه میکرد پایین.
یه دستمال کاغذی کشید و فین کرد و بینی شو گرفت...دوبار پشت سرهم سرفید...
یه سیگار با دستای لرزون گذاشت بین لباش و فندک نقره ای رو برداشت و روشنش کرد...فندکو توی مشتش گرفت...سرشو به شیشه تکیه داد و آروم آروم سیگار کشید...آروم آروم لرزش تنش خوابید و خودشم آروم شد...
بارون با شدت به شیشه میخورد و به بکهیون اجازه نمیداد دید درستی داشته باشه به بیرون...اما از طرز نگاه خیره و قفل شده اش معلوم بود اصلا فکرش اینجا نیست...
دوازده تا سیگار پشت سرهم کشید...یک ربع گذشت...انگار رفته بود تو خلسه...آخرین سیگارشم انداخت دور...دستی به صورتش کشید و آه کشید و سر چرخوند به عقب...دوربین دیدی به عقب نداشت ولی معلوم بود صندلی عقب همه چیز هست برای سفرش...
گوشیش زنگ خورد. سرشو چرخوند و با دیدن گوشیش چشماش گرد شد و فوری جواب داد:
-الو.......سلام چان یول.......آره تو راهم.......نه هنوز نرسیدم.......آره واقعا جاده اش غیر من هیشکی نیست، هر سه چهار ساعت یه ماشین رد میشه.
یه عطسه زد:
-نه خوبم سرما نخوردم.......مگه بچم؟ لباس گرم دارم...
و به بدن لختش نگاه کرد و پتو رو بیشتر دورش پیچید......باشه هوای خودمو دارم نزدیک شدم بهت زنگ میزنم بیای.......نه واقعا چیز مهمیه وگرنه براش تا اینجا نمیومدم.......باشه...خداحافظ.
لبخند زد و گوشیو کنار گذاشت...سرشو تکیه داد به شیشه...پتو رو بیشتر بغل کرد...دستش که فندک داشت بالا اومد...به فندک نگاه کرد:
-میبینی؟ همه مردم از چیزایی که عشقشون بهشون داده خاطره دارن من از فندک خودم...فندک خودم که تو یبار برداشتیش و باهاش بازی کردی...اینجوری...
و هی با انگشت شستش لبه فندکو عقب می پروند و روشن میشد و باز درشو میبست خاموش میشد...تقریبا بیست دقیقه همون کارو کرد و خیره منظره بیرون بود و با آرامش زیر لب یه موزیکو زمزمه کرد...
سرشو چرخوند یه پاکت سیگار دیگه برداشت و چشمش به دوربین افتاد...اخمی بین ابروهاش افتاد.
-روشنه!! چراغش داره چشمک میزنه...
دستش جلو اومد و تصویر قطع شد.
●●●●
دستش عقب رفت...لبخند خیلی عمیقی رو لباش بود...توی جنگل بود...دوربین روی کاپوت ماشین بود...یه آتیش درست کرده بود...چراغای ماشینم روشن بود...عقب عقب رفت...نشست روی صندلی تاشویی که آورده بود و لم داد بهش...
-خیلی سرده...بارون بند اومده ولی همه چوبا خیس بودن...
به آتیش اشاره کرد:
-اینا هم از قبل تو ماشین داشتم...هنوزم دارم تو صندوق عقب...یادت میاد؟ مال اون دفعه که با تیم رفتیم کوه...من مسئول آتیش بودم و از خونه کنده و هیزم بردم اونجا الکی نگردم دمبال شاخه و هیزم.
به مچ دستش نگاه کرد:
-ساعت چهاره...اینجا همون جاییه که محل قرارمون بود...همون جاییه که اون دفعه بهت گفتم بیا ازم عکس بگیر و تو با بی حوصلگی یه عکس سرسری ازم گرفتی که توی پیج اینستام بیشترین لایکو کامنتو گرفت...بهت نگفتم رسیدم...بهت خبر دادم ساعت نه میرسم...
خندید...با ذوق...
-میبینی لباسامو؟
پوتین با شلوار بشدت زاپ مشکی و عرق گیر مشکی و کت چرم مشکی...موهای رنگ شبشم خیلی خوش حالت روی پیشونی ریخته بود...صورتشم اصلاح کرده بود و واقعا جذاب و زیبا شده بود.
از همه چیز بیشتر چشماش جلب توجه میکرد...برقی که تو چشماش بود اصلا حس خوبی بهت نمیداد...
-اینا همون لباساییه که اولین بار منو دیدی...
پا روی پا انداخت...از تو جیبش سیگار درآورد و روشن کرد و یه پک زد:
-دومین مسابقه امونو یادته؟
خودشو جلو کشید و دستاشو رو پاهاش تکیه داد:
-مشت زدی مشت زدم...مردم یکصدا اسمامونو داد میزدن...یکی داد زد چانبک...بعد اون همه تشویق میکردن "چانبک"...یادته یه مشت خوابوندی تو صورتم و پرت شدم عقب و قبل از اینکه بیفتم زمین از کمرم گرفتو کشیدیم جلو و افتادم تو بغلت...
قهقه خندید و با هیجان گفت:
-مردم از ته دل جیغ زدن...دیوید اشاره کرد همینجوری ادامه بدیم.
داور از هم جدامون کرد...گارد گرفتیم...مشتمو پرتاب کردم سمت صورتت...چشمات...
یهو خندش و هیجانش خوابید:
-چشمات چرخید تو چشام...مشکی...بزرگ...پر از معنی...مثل یه سیاهچاله منو کشید تو خودش...مشتم اومد پایین...یه تای ابروت پرید بالا...موهای مشکیت که اون روز چند تار این جلوتو فقط یه دسته رو بلوند کرده بودی رو پیشونیت تار تار خیس ریخته بود...مردم اووووو کشیدن و فحش دادن...لبت به پوزخند باز شد و قرمزی محافظ دندونتو دیدم...ضربه شدیدی بهم خورد که اونجا دردشو نفهمیدم...با شدت افتادم کف رینگ...
تک خنده ای کرد:
-مردم فریاد خوشی زدن...اومدی جلو...بلندم کردی...گاردتو باز کردی...مات فقط نگات کردم...مشت بعدی خورد...پرت شدم عقبو خوردم به طناب های رینگ...سیم کشا دوباره پرتم کرد جلو و یه مشت دیگه خوردم...مردم از ته دل فریاد میزدن...آمار مشتای بعد از دستم در رفت...ولی خوردم...انقدر پشت سرهم خوردم که بیجون کف رینگ افتادم...ناک اوت شدم...داور بالای سرم شمرد و من مات فقط نگات میکردم...شمارش تموم شد...دست تو توی دست داور رفت بالا...مردم با هیجان رفتن سر سود های شرط بندیشون...داور رفت پایین...یکی از بچه ها اومد بالا و زد پشت شونت...یکی اومد بالا سر من...زد به صورتم گفت خوبی؟ دستکشاتو درآوردی...یهو به سرعت اومدی جلو و بلندم کردی انداختیم روی شونت...از رینگ رفتی پایین...

♱⌖ 05 Am ⌖♱जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें